رمان هامین پارت 20

 

 

 

_ خانوم چرا این وقت شب پیاده بیرون زدید؟ اگه جایی می‌خواستید برید می‌گفتید می‌رسوندمتون.

 

به هیچ وجه قصد نداشتم بهش بگم که برنامه‌ی خودمم همین بود…

 

اما بعداز دیدن جلال ولیعهدتون، یواشکی یه عکس گرفتم و فرار کردم!

 

زیر لب یه چیزی شبیه می‌خواستم قدم بزنم غر زدم و به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم.

 

خیلی سریع به جایی که ازش فرار کرده بودم برگشتیم.

 

بدون اینکه منتظر آقا محسن بمونم از ماشین بیرون پریدم و مسیر سنگ فرشو به سمت خونه با قدم‌هایی به بلندی موقع رفتنم برگشتم!

 

 

دم در نفس عمیقی کشیدم با اعتماد به نفس کاذب قدم به سالن گذاشتم.

 

با ندیدن هامین خان، نفس راحتی کشیدم و با آرامش و خوشحالی برای گرفتم یه لیوان آب پرتقال به آشپزخونه پرواز کردم.

 

بعداز این همه هیجان و راه رفتن، تشنه‌م شده بود.

 

تازه قدم توی اشپزخونه گذاشته بودم که با دیدن هامین خان که با یه لیوان آب توی دستش به سینک تکیه داده بود بادم خالی شد.

 

ناخوداگاه بود که سریع دستم به سمت دوربینم رفت.

 

انگار می‌خواستم از مدرک جرمم مراقبت کنم…

 

 

 

 

 

قلبم انگار توی حلقم میزد.

 

دوربینمو محکم بین دست‌هام گرفتم.

 

نگاهش مستقیم به صورتم بود.

 

چشم‌هاش آروم آروم سر خوردو روی دوربینی که به طرز عجیبی بغل کرده بودم موند.

 

نگاهش برای مدت خیلی کوتاهی تغییر کرد.

 

ابروشو بالا انداخت و باز به صورتم نگاه کرد.

 

اون نگاه مشکوکی که بهم انداختم تقریبا پاهامو شل کرد.

 

لیوانشو توی سینک گذاشت و با چند قدم آروم و شمرده به سمتم اومد.

 

ناخواسته نیم‌قدم به عقب برداشتم.

 

مقابلم ایستاد و با اون قدر بلند و دیلاقش روم سایه انداخت.

 

سرمو پایین اندختم و به دوربینم زل زدم.

 

تمومه…

 

دیگه کارم تمومه.

 

حتما فهمیده ازش عکس گرفتم.

 

اصلا همین چند وقت بهم ثابت شده این آدم پشت سرش هم چشم داره.

 

حتما همون موقع که عکسو گرفتم متوجه شده و الانم اینجا منتظر بوده تا خفتم کنه.

 

نکنه بخواد دوربینمو بگیره؟

 

این دوربینو با هزار بدبختی و قرض کردن و وام دانشجویی گرفتم…

 

هنوزم نتونستم وام‌ها و قرض‌هایی که براش کردمو صاف کنم!

 

دست‌های لرزونم دوربینو محکم‌تر گرفت.

 

دستشو که دیدم به سمت دوربینم اومد نفسم بند اومد.

 

یه دستشو زیر دوربین و کنار دستم گذاشت و دوربینو بالا و پایین کرد.

 

انگار داشت وزنش می‌کرد.

 

 

نفس‌های آشفته و کوتاهمو سعی کردم سروسامون بدم.

 

سرمای دست‌هاش بیشتر به استرسم دامن می‌زد.

 

دوربینو خواستم عقب بکشم اما محکم نگه‌‌داشته بود.

 

چرا اینجوری نگاه می‌کنه؟

 

واقعا فهمیده؟

 

آماده بودم که هر لحظه مثل تیری که از کمان رها می‌شه فرار کنم.

 

شوخی که نیست…

 

این دوربین کل آینده‌ی منه!

 

هنوز حتی نتونستم یه پروژه‌ی درست حسابیو باهاش تحویل بدم!

 

نمی‌خوام برای یه دونه عکسی که ناخوداگاه گرفتم از دستش بدم.

 

این وسط وجدانم خیلی ریز اشاره کرد که یه عکس نه و دو عکس!

 

_ زودتر از چیزی که انتظار داشتم به فیزیوتراپی احتیاج پیدا می‌کنی.

 

سرمو بالا آوردم و از این فاصله‌ی نزدیک، گیج و ویج به چشم‌هاش نگاه کردم.

 

_ ها؟

 

دستشو پس گرفت و یه قدم به عقب برداشت.

 

دست تو جیب بی‌صدا نگام کرد.

 

 

 

 

هنوز از ترسم خلاص نشده بودم که با همین یه جمله‌ش بیش‌تر ماتم کرد.

 

حس یه احمقو داشتم که هرچی سعی می‌کنم حرفشو متوجه نمی‌شم.

 

برای یه لحظه‌ی خیلی کوتاه احساس کردم که ردی از لبخند گوشه‌ی لبش دیدم.

 

اینقدر کوتاه که وقتی پلک زدم کاملا ناپدید شده بود.

 

انقدر سریع اتفاق افتاد که مطمئن شدم همش تخیل خودم بوده!

 

منو همنیجوری توی گیجی حرف‌ها و لبخندی که لبخند نبود گذاشت و با قدم‌های آهسته از آشپزخونه بیرون رفت.

 

نمی‌دونم چند دقیقه دوربین به دست دم آشپزخونه موندم که با صدای آقا ابراهیم به خودم اومدم.

 

_ چیزی احتیاج دارید خانوم؟

 

به خودم اومدم و به هیکل یکم چاق و صورت مهربون آقا ابراهیم نگاه کردم.

 

از اونجایی که یادم نمیومد اصلا از همون اول برای چی به اشپزخونه اومدم، پس یه نه سریع گفتم و به اتاقم برگشتم.

 

برگشتن که نه، تقریبا پرواز کردم.

 

تازه بعداز دوش گرفتن و احساس تشنگی شدیدم بود که یادم اومد فقط می‌خواستم یه لیوان آب میوه برای خودم بردارم!

 

تازه لباسپهامو پوشیده بودم که انیسه برای شام صدام زد.

 

یه نگاه به سشوار انداختم و در نهایت بی خیالش شدم.

 

موهای مرطوبمو با یه کش ساده بستم و از اتاقم بیرون رفتم.

 

 

 

4.1/5 - (36 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x