رمان هامین پارت 21

 

 

 

تازه پشت میز نشسته بودم که هامین خان هم تشریف فرما شدن.

 

نگاهش مستقیم به موهای سرم خیره شد.

 

لب‌هاش لرزید و فکر کردم که می‌خواد چیزی بگه اما درنهایت سکوت کرد و پشت صندلیش نشست.

 

زیاد به نگاه عجیبش فکر نکردم و بی‌توجه یه قاشق از سوپ خوشمزه.ی مقابلم خوردم و کاملاً نادیدش گرفتم.

 

امروز با حرف‌ها و کارهاش کم سکته‌م نداده.

 

اصلا از همون اول کی بهش گفته بود که با اون ژست و حالت و توی اون وقت از روز کنار دریاچه بمونه؟

 

بعدش هم که سرگردونیم بیرون از خونه و آخرسرهم ترسی که توی آشچزخونه بهم القا کرد.

 

برای ندیدنش حتی سرمو بیشتر خم کردم.

 

یه قاشق سوپ برداشتم که وسط راه مکث کردم.

 

خم کردن سر…

 

فیزیو تراپی…

 

حرفی که ظهر موقع خوردن ناهار بهم گفت..

 

و درنهایت اون جمله ش توی آشپزخونه…

 

حس کردم پرده‌ای که جلوی دیدمو گرفته کم کم کنار میره!

 

یواش یواش همه چیز برام واضح شد.

 

حس کردم سر تا پامو برق گرفته.

 

حرفی که از فیزیو تراپی زد ادامه‌ی دست انداختن ظهرش بود!

 

داشت به خاطر دوربین دور گردنم بهم تیکه مینداخت که به فیزیوتراپی احتیاج پیدا می‌کنم.

 

ناباوررانه سرمو بالا آوردم و به چهره‌ی یخی و بی حالتش که مشغول خوردن سوپ بود نگاه کردم.

 

قبل از اینکه بخوام چیزی بگم نگام به چشم‌های براق اقا ابراهیم و انیسه افتاد که با دقت به غذا خوردن هامین نگاه می‌کردن.

 

در کمال تعجب متوجه شدم که بدون غر زدن و نیاز به التماس برای خوردن، تقریبا نصف کاسه ی سوپشو تموم کرده و هنوز کنارش نزده…

 

 

 

با دیدن این دیگه دلی برای غر زدن و سرزنش کردن نداشتم.

 

ترسیدم نکنه هر حرفی که بزنم باعث شه دست از خوردن بکشه!

 

درسکوت شاممو تموم کردم و زیر چشمی هم اونو میپاییدم.

 

حتی یک بار که یواشکی نگاهش کردم با نگاه مستقیمش روبه‌رو شدم.

 

ابروشو بالا انداخت که سریع نگامو گرفتم و دیگه جرأت نکردم تااخر غذا خوردنمون نگاهش کنم.

 

هامین هم درکنار کاسه سوپی که تموم کرده بود چند قاشق برنج خورد.

 

با اینکه کم بود اما همین هم روحیه‌ی آقا ابراهیم و انیسه رو چندین برابر بهتر کرد.

 

اینقدر خوب که حس می‌کردم امواج شادیشون داره کورم می‌کنه…

 

بعداز شام هامین به جای اینکه برگرده توی اتاقش روی مبل نشست و یه کتاب برای خوندن برداشت.

 

از اونجایی که نمی‌دونستم باید چیکار کنم پس بی‌سروصدا روی مبل مقابلش نشستم و دست هامو روی پاهام گذاشتم.

 

دقیقا مصداق بارز یه بچه‌ی خوب و مودب…

 

در سکوت و سر پایین مشغول خوندن کتابش بود.

 

فقط وقتی انیسه یه لیوان چای گیاهی مقابلش گذاشت برای یه لحظه سرشو بلند کرد و دوباره مشغول خوندن شد.

 

به پشتی مبل تکیه دادم و یه قلوپ از قهوه مو خوردم.

 

به دست هایی که کتابو نگه داشته بودن نگاه کردم.

 

انگشت‌های سفید و کشیده…

 

دست‌هاش از دست‌های من قشنگ‌تربود!

 

 

 

 

 

 

ناخونای گرد و مرتب شده…

 

پوستش اینقدر رنگ پریده بود که به وضوح بیشتری می‌تونستم رگ‌های برجسته‌ی آبی و بنفش دستشو ببینم.

 

به انگشت‌های خودم نگاه کردم.

 

ناخون‌های نصفه و نیمه و پوست دست خشک  و پوسته پوسته شده!

 

آروم انگشتامو مشت کردم و عقب کشیدم.

 

نگاهمو به کتابی که داشت می‌خوند منحرف کردم.

 

اما هرکار کردم حتی یه کلمه از نوشته‌های روی جلدشو هم نتونستم بفهمم…

 

حتی نتونستم تشخیص بدم به چه زبانیه…

 

فقط می‌دونستم فارسی و انگلیسی نیست!

 

نمی‌دونم چقدر توی اون حالت و مشغول نگاه کردنش بودم که متوجه شدم چشم‌هاش بسته شده.

 

سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود و آروم خوابیده بود.

 

سریه انگیزه‌ی یهویی از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.

 

روی مبل کنارش نشستم و از نزدیک نگاهش کردم.

 

مژه‌هاش خیلی بلند و پرپشت بود و با پس زمینه‌ی پوست سفید و رنگ پریده‌ش بیشتر خودنمایی میکردن.

 

انگشتام واسه کشیده شدن روی مژه هاش به خارش افتاده بود.

 

 

 

 

 

یه مردو میشه خوشگل توصیف کرد؟

 

اگه بشه پس این مرد بی نهایت خوشگله!

 

بینی ایتالیایی، لب‌های نازک و رنگ پریده.

 

آب دهنمو قورت دادم.

 

گاهی درک افکارم برای خودمم سخت می‌شد.

 

مثل همین حالا که نمی‌دونستیم چرا حرکت کردم و اینجور بهش زل زدم…

 

دقیقاً مثل یه منحرف!

 

اما مگه زیبایی‌ها واسه قدر دونستن نیستن؟

 

واسه منم دقیقا همینطوره.

 

به هیچ وجه توی اطرافیانم همچین چهره‌ی تأثیر برانگیزی رو ندیدم.

 

جوری که آدم محوش میشه.

 

اما چه حیف…

 

سرش یهو از حالت مستقیم به سمتم چرخید.

 

یه لحظه واقعا ترسیدم.

 

اما برعکس انتظارم بیدار نشد.

 

توی خواب حرکت کرده بود…

 

منم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و با همون حالت کجکی به صورت غرق خوابش خیره شدم.

 

 

 

 

4.5/5 - (42 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
kimia
1 ماه قبل

سلام ادمین عزیز ، من درخواست داشتم که رمانمو در سایت شما به اشتراک بزارم ی قسمت از رمانمو همینجا براتون ارسال می کنم ، اگه موافق بودید رمانم رو توی سایتتون انتشار کنم ممنون ⁦❤️⁩
گفتید ننه بابا ندارم بزنید تو سرم نه ! با اجازت من بزرگ شدم عمو جان دیگه تو که هیچ گنده لات تر و آقا بالا سر از تو هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه که دلم نمی خواد !
صدای هین هین کردنای زن نابسزای عمو به گوشم میاد ، نگاه اخم آلود بی بی و عمو جمال همیشه بد خلق و حالا عصبی ولی به درک !
می دونم که باز می خواد چیو وسط بکشه منت بزرگ شدنم تو این خونه ی چار متریو بزاره سرم و دو لقمه نون و آبی که اینجا دادنم که الان بشم دو متر قد که برا اینا بلند کردم
می دونم می خواد از اون چندرغاز زمین مزخرف توپاوران بگه که ده ساله کسی نخریدتش
اره میدونم میخوادمنت بزاره بگه لطف فراوان کردم سهم باباتو نکشیدم بالا که حالا شده همونچندر غاز پاوران
صدای جمالو می‌شنوم همون عمو خوبه ، همونی که میگه حق عمو بودن چیه پدری به گردنم داره اره به قول خودش
پوزخند می زنم
صداشو می‌شنوم : تو وارث حامدی
اوه شروع شد پس
_ مشکلت با این پسره چیه ؟ چرا خونه رو بهم می ریزی ؟ داد بیداد فریاد امان و امان چه شده دختر جان ؟ چیه کامیار دلتو زده که میگی نه ؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x