البته که قرار نیست از کارتی که بهم داده استفاده کنم؛
اما همین که سعی کرده همهی نیازهای احتمالیمو برطرف کنه خودش نشون از خوب بودنش نمیده؟
و همهی این ها درحالیه که من یه اجبار و بار اضافی توی زندگیشم.
حتی تا حد زیادی آبروشو توی خطر انداختم و به باد دادم.
من هیچ وقت توی زندگیم همچین مراقبتیو دریافت نکردم.
حتی از پدرخودم…
دقیقا هم به همین خاطره که دلم میخواد سالم و پر انرژی ببینمش.
میخوام بتونه به بیماریش غلبه کنه.
حتی اگه امکانش کم باشه یا غیر ممکن…
این امیدو دارم که بهتر شه.
حتی اگه این به این معنی باشه که قراره بازهم با حرفاش و تیکه هاش دستم بنداره و حرصمو در بیاره.
…………..
به خاطر همین چرت کوتاهی که داشتم میدونستم که قرار نیست بقیه ی شبو به راحتی بگذرونم.
پس دوربین و لپتاپمو برداشتم و کار انتقال و دسته بندی عکس هایی که باید تحویل میدادمو شروع کردم.
فقط یه روز دیگه برای تکمیل کارم وقت دارم.
……………………..
صبح با گردن درد و بدن دردی که حاصل خوابیدن روی میز بود از خواب بیدار شدم.
وقتی ساعتو دیدم تقریبا از جا پریدم.
یازده و نیم صبح…
شاید هم باید بگم ظهر.
قیافمو که توی آینهی روشویی دیدم تقریبا با ترس از جا پریدم.
چشم های قرمز و پلک های پف کرده.
زیر چشمم هم که سیاه….
درکل یه وضعیت وحشتناک که بیخوابی شب گذشتهمو نشون میداد.
خوشحالم که امروز هیچ کلاسی ندارم.
یه دستی به سر و صورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
مسیرمو مستقیما به سمت اشپزخونه کج کردم.
توی راهم یه نگاه به هال خالی و در بستهی اتاق هامین انداختم.
آقا ابراهیم درحالی که شعر نامفهومی رو زیرلب زمزمه میکرد جلوی گاز ایستاده بود.
بلند سلام کردم که با خنده سلاممو پس داد.
ظرف کره و یه تیکه نون تست برای خودم براشتم و پشت میز آشپرخونه نشستم.
_ خانوم ناهار تا نیم ساعت دیگه اماده میشه.
آروم خندیدم.
_ اشکالی نداره اقا ابراهیم. منم فقط یکم ته دلمو سیر می کنم تا غذا آماده شه. مطمئن باشید با سیر شدن با همچین چیزایی شانس خوردن غذاهای شمارو از دست نمیدم.
یکم کره روی نون مالیدم و یه گاز گنده زدم.
_ انیسه کجاست آقا ابراهیم؟
_ انیسه خونه نیست خانوم. صبح زود از آقا مرخصی گرفت تا موقع شام فکر نکنم برگرده.
_ پس آقا هامین؟
_ آقاهم شرکتن.
یه گاز دیگه به نون تستم زدم.
به جوابی که میخواستم رسیدم پس دیگه از پرسیدن دست کشیدم.
نون تستی که خوردم برعکس انتظارم نه تنها ته دلمو نگرفت که حتی گشنهترمم کرد.
_ آقا ابراهیم کار من تموم شد.
سرم با انعکاس به سمت ورودی آشپزخونه و صدای ناآشنایی که شنیدم برگشت.
دختر جوون و خندونی که با پیشبند انیسه توی ورودی ایستاده بود توجهمو جلب کرد.
_ خسته نباشی. بیا اینجا بذار با خانوم خونه آشنات کنم.
خانوم خونه…
کلمات ناآشنا و با طعمی ناآشناتر.
آقا ابراهیم به سمتم برگشت و دستشو به سمت دختر جوون دراز کرد.
_ محنا خانوم، مهتاب، خدمتکار جدید عمارت و خواهر زادهی انیسهست. قراره از این به بعد به عنوان کمک دست انیسه توی عمارت کار کنه.
دختر خندون یه قدم به سمتم برداشت.
_ سلام خانوم.
_ سلام. از امروز کارتو شروع کردی؟
_ بله خانوم. آقا هامین گفتن حالا که جمعیت عمارت بیشتر شده کار خاله هم سختتر می شه و به یه خدمتکار جدید احتیاج داریم. اینطور شد که منو استخدام کردن. البته قرار بود از چند روز دیگه کارمو شروع کنم اما چون برای خاله کار پیش اومد گفت که از امروز بیام.
ابروهام از توضیحات اضافه و بلندی که داد بالا پرید.
دختر پرحرفی به نظر میرسید.
_ چند سالته؟ درس میخونی؟
_ 21 سالمه. درس هم نه خانوم دوسال پشت کنکور بودم اما قبول نشدم. پس کلا بیخیالش شدم و تصمیم گرفتم کار کنم.
سری تکون دادم.
دختر بدی به نظر نمی رسید.
فقط یکم پرحرفه.
دستمو زیر چونم زدم و به آشپزی آقا ابراهیم نگاه کردم.
مهتاب هم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شد.
گهگاهی با اقا ابراهیم صحبت میکردم و چند سوال هم دربارهی تجربههاش خارج از کشور پرسیدم و به خاطراتش از زمان تحصیلش گوش دادم.
این وسط بیشتر از من کنجکاوی مهتاب تو چشم بود و کلی هم سوال پرسید.