رمان هامین پارت 24

 

 

 

آهی کشیدم.

 

آخر سرهم بحث کاملا به بیراهه رفت و از مسیری که توی ذهنم بود دور شد.

 

می‌خواستم از اقا ابراهیم درباره‌ی آشناییش با هامین و کار کردنش توی این عمارت بپرسم اما به جز چندتا توضیح ناقص چیز زیادی دستمو نگرفت….

 

چون این وسط یه پرنده ی وراج بود که مدام وسط حرف می‌پرید!

 

ناهار که آماده شد آقا ابراهیم اول میزو برای من چید و بعد چند ظرف نگهدارنده‌ی غذا بیرون آورد و از غذاهای مختلف پرشون کرد.

 

یه قمقمه‌ی حرارتی روهم پر از سوپ کرد و همه رو توی یه ساک دستی گذاشت.

 

همونطور که غذامو می‌خوردم حرکات اقا ابراهیمو هم با چشم دنبال می‌کردم.

 

چند بار اومد و رفت تا اینکه بالاخره همه‌ی چیزهایی که می‌خواستو جمع کرد.

 

با چیزی که به ذهنم رسید پرسیدم:

 

_ آقا هامین برای ناهار نمیان خونه؟

 

_ نه خانوم. امروز توی شرکت سرشون خیلی شلوغه. محسن میاد و غذاشونو میبره.

 

 

 

ساک دستیو روی میز گذاشت.

 

_ اینم تمومه. من برم لباس‌هامو عوض کنم الانه که محسن برسه. اگه چیزی احتیاج داشتید به مهتاب بگید.

 

سرمو تکون دادم و بیرون رفتنش از آشپزخونه رو تماشا کردم.

 

دلیل رفتنش همراه غذاها کاملاً برام قابل درک کنم…

 

می‌خواست مطمئن شه که هامین غذاشو می‌خوره!

 

ناهارمو تموم کردم و برای جبران کم‌خوابی دیشبم به تخت برگشتم.

 

یکم توی ملافه‌ها غلت خوردم و به خاطر خستگیم خیلی زود به خواب رفتم.

 

بعداز بیدار شدن، طبق برنامه‌ای که توی ذهنم داشتم لباس‌هامو عوض کردم و دوربینمو برداشتم.

 

آقا ابراهیم طبق معمول توی آشپزخونه بود و مهتاب هم مشغول دستمال کشی پذیرایی.

 

متأسفانه توی غلبه به وسوسه‌م شکست خوردم.

 

به اپن اشپزخونه تکیه دادم و مثلا خیلی عادی سر حرفو باز کردم:

 

_ آقا ابراهیم خسته نباشد.

 

_ درمونده نباشید خانوم جان.

 

_ امروز برای هامین خان ناهار بردید؟ کی برگشتید؟

 

 

 

 

 

_ زیاد طول نکشید خانوم. رفت و برگشتم و زمانی که توی شرکت موندم سرجمع دوساعت هم نشد.

 

_حال هامین خان چطور بود؟

 

با آهی که کشید تقریبا جوابمو گرفتم.

 

_ توی زندگیم لجباز‌تر از آقا ندیدم. بعد از کلی اصرار و خواهش به زور چند قاشق خورد. اونم همش سرش توی پرونده‌هاش بود. نمی‌دونم چرا اینقدر به خودشون سخت میگیرن.

 

_ کارشون خیلی سنگینه نه؟

 

_ چی بگم خانوم… اینقدر که حتی وقت کنار گذاشتن اون کاغذهاروهم نداشتن.

 

واقعا این همه بی‌توجهی و خستگی دادن به خودش لازمه؟

 

یعنی دکتر هیچ حرفی از استراحت براش نزده؟

 

برای اینکه حرفی نزنم لب‌هامو محکم روی هم فشار دادم.

 

آقا ابراهیمم دیگه چیزی نگفت و به سر کارش برگشت.

 

از اونجایی که از اشتباه دیروزم درس گرفته بودم با گوشیم یه اسنپ گرفتم و تا رسیدنش به ماکارون های انگشتی و رنگارنگ آقا ابراهیم دستبرد زدم.

 

با رسیدن اسنپ، یه ماکارونو توی دهنم چپوندم و یکی دیگه رو توی دستم گرفتم و با قدم های بلند به سمت ورودی رفتم.

 

……………………….

 

 

 

 

روی نیمکت وسط میدون نشستم و به رفت و آمد مردم نگاه کردم.

 

پیرو جوون، زن و مرد…

 

هرازگاهی دوربینمو بالا می‌بردم و با یه کلیک صحنه‌ی مقابلمو ثبت می‌کردم.

 

بعداز ده‌ها کلیک، عکس هایی که گرفته بودمو یکی یکی نگاه کردم.

 

بازهم همون حس ناقص بودن…

 

موقعیت درسته‌‌….

 

نور و سایه هم درسته…

 

اما عکس کامل نیست.

 

برای یه شخص عادی و حتی خیلی از دانشجوهای عکاسی، مطمئنن عکس‌هایی که گرفتم عالی به نظر می‌رسن.

 

اما برای خودم و استادم…

 

نه… مطمئنن کامل نیست.

 

با دیدن تاریک شدن هوا از جام بلند شدم.

 

تصمیم گرفتم قبل از برگشت به خونه یکم توی خیابون قدم بزنم.

 

با حس کشیده شدن لباسم سرمو پایین انداختم و به دختر بچه‌ای که گوشه‌ی لباسمو گرفته بود و می‌کشید نگاه کردم.

3.8/5 - (48 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x