رمان هامین پارت 25

 

 

 

خم شدم و به صورت کوچیکش نگاه کردم.

 

_ جونم عزیزم. چیزی شده؟

 

_ خاله فال میخری؟

 

دست‌هاشو جلو آورد و دسته‌ی فال رنگی و بزرگ و توی دستشو نشونم داد.

 

به چشم‌های گرد و معصومش نگاه کردم و لبخند زدم.

 

_ البته که می‌خرم خاله جون. یکیو برام انتخاب کن.

 

_ من که نباید انتخاب کنم.

 

_ پس کی باید انتخاب کنه؟

 

با دست کوچیکش به وسط پیشونیش زدم.

 

_ فال شماست معلومه که شما باید انتخاب کنید.

 

اروم خندیدم.

 

_ درسته. چقدر گیج میزنم. من باید انتخاب کنم.

 

یکی از کارت‌های توی دستشو برداشتم و در عوضش پولی که گفته بودو بهش دادم.

 

فالو باز نکرده توی کیفم گذاشتم و دویدنشو بااون لباس کثیف اما رنگارنگ، به سمت پسر بچه‌ای که با یه دسته گل کنار چراغ قرمز ایستاده بودو تماشا کردم.

 

ناخودآگاه دوربینمو بالا آوردم و لبخندشون به همو ثبت کردم.

 

 

 

 

 

 

***هامین

 

 

_ رئیس ساعت از ده گذشته بهتر نیست برگردید خونه؟

 

آخرین برگه رو امضا کردم و توی پرونده گذاشتم.

 

_ دادگاه شرکت افق چی شد؟

 

_ آقا امیر امروز نتیجه رو برام ایمیل کردن. همه چیز همونطور شد که می‌خواستید.

 

_ خوبه.

 

هنوز هم پرونده به دست بالای سرم مونده بود.

 

دقیق می‌دونستم چی می‌خواد بگه…

 

_ شما تازه ازدواج کردید نباید یکم بیشتر با همسرتون وقت بگذرونید؟

 

دستی که برای برداشتن پرونده دراز کرده بودم مکث کرد.

 

_ روز بعداز ازدواج که فرار کردید خارج از کشور و بعدش هم…

 

سرمو بالا گرفتم و به چشماش زل زدم.

 

_ یعنی برای کار رفتید…

 

نگاهمو گرفتم.

 

_ کاری که لازم به حضور شخص خودتون نبود. منم میتونستم به جای شما برم.

 

 

 

حدس زدم:

 

_ امروز با نساء خاتون حرف زدی نه؟

 

برای چند دقیقه دیگه صدایی ازش بلند نشد و منم در سکوت قرار داد مقابلمو خوندم.

 

خوندن قرار داد که تموم شد خودکارو برای امضا کردن برداشتم.

 

_ لازم نیست اینقدر نگران باشید. من بهتر از هرکس دیگه‌ای محدودیت‌های بدن خودمو می‌دونم.

 

_ فقط نمی‌خوام اینقدر به خودت سخت بگیری.

 

دلم به خاطر نگرانی این همکلاسی زمان تحصیل گرم شد.

 

_ میلاد، واقعاً میگم منم حس اضطرار دارم. اینجور نیست که بخوام زودتر بمیرم.

 

« حداقل الان نه…»

 

این تیکه‌ی آخرو توی دلم زمزمه کردم.

 

نگرانی‌هاشون واقعا بی‌مورده.

 

آخر همه چیز از همین الان مشخصه.

 

وقتی حتی دکتر هم امیدی نداره…

 

نمی‌دونم امیدشون از کجا نشأت می‌گیره.

 

به خصوص نساء خاتون.

 

 

 

 

 

با فکر به اون دختر توی خونه، بازهم سر درد گرفتم.

 

اینجور نیست که نفهمم با لقمه گرفتمش برام به چی فکر می‌کنن.

 

اما به نظرم همش احمقانه است.

 

به هرحال که من قرار نیست طبق برنامه‌هاشون پیش برم!

 

فقط امیدوارم این روزها دلشون بیشتر آروم بگیره و از نگرانی‌هاشون کم شه.

 

پرونده رو کنار گذاشتم و شقیقه‌های ضربان‌دار از دردمو مالیدم.

 

وقته برگشت به خونه است.

 

بدون اینکه اثری از دردو توی چهرم نشون بدم کتمو برداشتم و آخرین دستور‌هارو به میلادی که مثل جوجه اردک دنبالم بود دادم.

 

 

به جز چند نفری که به خاطر حضور من مجبور به اضافه کاری شدن شرکت تقریبا خالی بود.

 

دست‌هام از سر دردی یهویی که کل روز خبری ازش نبود می‌لرزید.

 

این درد‌ها هربار دارن غیر قابل تحمل‌تر میشن.

 

سوار ماشین شدم و سریع چندتا قرص مسکن خوردم.

 

یه روز طولانی دیگه هم داره تموم می‌شه.

 

4.2/5 - (35 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خوشگله😏
خوشگله😏
17 روز قبل

سلام نویسنده رمانت عالیه همین طور قدرتمند ادامه بده💪

آخرین ویرایش 17 روز قبل توسط خوشگله😏
مَسی
مَسی
19 روز قبل

لطفااااا هجم پارت هات رو بیشتر کن نویسنده

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
19 روز قبل

چرا این رمان اینقدر کوتاه و دیر به دیر میزارید
نویسنده پارت درست بده دیگه چه مدلشه

آخرین ویرایش 19 روز قبل توسط دکتر ماما دلی
خوشگله😏
خوشگله😏
پاسخ به  دکتر ماما دلی
17 روز قبل

عزیزم خیلی هم خوب پارت میزاره
اگه رمان دلارای رو میخوندی چی میگفتی

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x