دکتر قبلا اخطار داده بود که با هر بار مصرف، اثربخشی قرصا کمتر و کمتر میشه.
باید مسکنهای قویتری بگیرم.
بدنم تقریبا به حد نهایی خودش رسیده.
به چراغهای روشن خونه و بعد هم ساعت مچیم نگاه نکردم.
ساعت از 11 شب هم گذشته بود.
تا حالا یا خوابیده یا خودشو توی اتاقش حبس کرده و مشغول بازی بااون ماسماسک عکاسیشه…
گوشیمو در آوردم و یه پیام برای میلاد فرستادم.
« یه دکتر ارتوپد خوب پیدا کن.»
« تو این سن و سال به پیری زودرس دچار شدید؟»
نفس عمیقی کشیدم و گوشیمو توی جیبم فرستادم.
یه طرف میلاد و یه طرف امیر…
این امتحان الهی برای سنجش صبر منه.
به محض ورود به خونه با انیسه روبهرو شدم.
_ خوش اومدید آقا. تا شما لباستونو عوض کنید میزو چیدم.
بدون اینکه فرصتی برای مخالفت بهم بده به سمت آشپزخونه فرار کرد.
شقیقههای دردناکمو مالیدم.
این دوتا هم یه جور دیگه باعث سر دردم میشن.
با یه نگاه به پلههای منتهی به طبقهی دوم وارد اتاقم شدم.
بعداز یه دوش سریع روی تخت دراز کشیدم.
ذهنم درگیر اون دختر عکاسباشی بود.
نمیدونم باید باهاش چیکار کنم.
این چند روز در آرامش گذشته اما گرگ و لاشخورهای خاندان قیمی و افروز به این راحتی بیخیالش نمیشن.
به عنوان کسی که سالها باهاشون دست و پنجه نرم کرده میدونم که چه کارهایی ازشون بر میاد.
یا بهتره بگم هیچ کاری ازشون بعید نیست.
چطور قراره امنیتشو تضمین کنم؟
بعد از من…
نفس عمیقی کشیدم.
هنوز حتی نتونستم کسیو که تو مراسم مخدرش کرده بودو پیدا کنم.
شاید خودش متوجه نباشه اما منم توی این ماجرا و اتفاقاتی که براش افتاده مقصرم.
همچین اتفاقی توی خونهی من و زیر چشم من افتاده!
کسیو که همچین جراتی به خرج داده که توی قلمرو من، مهمونهای منو چیز خور کنه رو خودم باید مجازات کنم.
با صدای چند تقهی کوتاه به در، با خستگی چشمهامو باز کردم.
حالا هم باید اصرار انیسه و ابراهیمو برای خوردن تحمل کنم.
گاهی حس میکنم یکی از اون غازهای فرانسویام که به زور غذا توی حلقشون میریزن.
اگه مقدار غذایی که میخوردم نبود، شک میکردم که به *کبد چرب مبتلا میشم یا نه.
قبل از تشخیص بیماریم، چندین بار جگر چرب و امتحان کردم!
حتی اون موقع از خوردنش لذت بردم و به داستان پشتش فکر نکردم.
به هرحال که چیزهای خوب، معمولا با ظلم به دست میان.
این قانونیه که از بچگی توی ذهنم حک شده.
اما حالا که خودم تبدیل به چیزی شبیه اون غازهای فلک زده شدم، فکر نکنم دیگه هیچ وقت بتونم از خوردن این غذای لذیذ، لذت ببرم.
البته این جور مقایسه یکم زیاده رویه…
کل تلاششون برای دادن نصف غذای معمولیه که بدن یه شخص بالغ نیاز داره!
این کجا و اون حجم اجباری غذای غازها کجا.
نفس عمیقی کشیدم و صدامو بلند کردم.
_ انیسه خستهم. میخوام بخوابم.
اما برعکس انتظارم، صدایی که انتظارشو نداشتم جوابمو داد…
………….
*کبد چرب:
برای تهیه این خوراک، مرغابی و غازهایی با سن ۹ تا ۲۵ هفته را به مدت ۱۴ تا ۲۱ روز مجبور به خوردن مقدار زیادی غذا میکنند. حتی اگر میلی به خوردن آن نداشته باشند تا زمانی که بیش از اندازه چاق شده و به بیماری کبد چرب مبتلا شوند. برای انجام این کار لولهای فلزی از گلوی حیوان به داخل معدهاش وارد میکنند و به جانور به زور غذا میدهند، تا حدی که جگر آنها بزرگ و بزرگتر شود.
صدای زمزمهی آرومشو از پشت در شنیدم.
_ هامین خان میز شام آماده است.
روی تخت نیم خیز شدم.
صدای خودش بود؟
چند ضربهی کوتاه دیگه به در خورد.
_ هامین خان…
_ ال..الان…
گلومو صاف کردم.
_ چنددقیقهی دیگه میام.
_ باشه.
نشستم و با آرنج روی پاهام، صورتمو بین دستهام گرفتم.
دارم چه غلطی میکنم؟
چرا مثل پسرای نوجوون با شنیدن صدای یه دختر هول میشم؟
من خیلی وقته که این دوران هیجانو پشت سر گذاشتم.
اما با این دختر…
زندگیم قراره سختتر از قبل بشه.
اینو همون روزی که بااین ازدواج موافقت کردم میدونستم.
عزیزم رمانت عالیه خیلی دوسش دارم فقط لطفااا هجم پارت هات رو بیشتر کن عالی تر میشه