رمان هامین پارت 27

 

 

 

از اتاق بیرون و به سمت میز غذا خوری رفتم.

 

از گوشه‌ی چشم سایه‌ی هیکلشو که روی مبل نشسته بود دیدم.

 

عجیبه هنوز فرار نکرده توی اتاقش…

 

با آهی پشت میز رنگارنگ و متنوع نشستم.

 

گاهی از این مبارزه‌ی تموم نشدنی «از من انکار و از تو اصرار» خسته می‌شم.

 

ابراهیم سرو غذا رو طبق معمول با یه سوپ سبک شروع کرد.

 

انیسه هم با یه بشقاب کوچیک و قرص‌های رنگارنگ روش کنار میز ایستاد.

 

زیبا و سمی…

 

دنیای منم دقیقا مثل این قرص‌هاست.

 

از بیرون زیبا و رنگارنگ و از درون تلخ و زننده.

 

توش خودمونو کشته و بیرونش مردمو.

 

قاشقو برداشتم و سوپ ابکی و شیری رنگو هم زدم.

 

اما حتی یه ذره هم میل خوردن نداشتم.

 

_ خانوم سوپ می‌خورید یا غذای اصلی؟

 

با صدای ابراهیم سرمو بلند کردم و به محنایی که درحال نشستن پشت میز بود نگاه کردم.

 

تا این ساعت هنوز شام نخورده؟

 

 

 

 

_ سوپ لطفا.

 

اخم کردنم دست خودم نبود.

 

از ابراهیم بعیده که زمان آماده شدن غذا از دستش در بره…

 

سرمو سمتش چرخوندم و اونم که انگار منتظر نگاهم بود فوراً شونه‌هاشو بالا انداخت و با ابرو به محنا اشاره کرد.

 

اخمم عمیق‌تر شد.

 

این دختر هیچ نظمی توی زندگیش نداره.

 

این ساعت وقت شام خوردنه؟

 

خیلی خودخواسته این موضوعو که خودم حتی الان هم نمی‌خواستم شام بخورمو فراموش کردم.

 

به هرحال شرایطمون فرق می‌کنه نه؟

 

سوپ توی کاسه رو با قاشق هم زدم.

 

اشتهام برای خوردن حتی کمتر هم شد.

 

_ با هم‌زدن تموم نمی‌شه.

 

سرمو بالا بردم و به دختری که با گستاخی بهم زل زده بود نگاه کردم.

 

_ قبل فیزیوتراپست برای من یه متخصص تغذیه و معده برای خودت پیدا کن.

 

یه قاشق از سوپشو خورد و با لبخند دوباره بهم نگاه کرد.

 

_ زودتر از من لازمت میشه…

 

 

 

همینطور با خیره‌سری توی تخم چشم‌هام زل زد.

 

با آرامش پلک زدم.

 

به سختی گوشه‌ی لب‌هامو کنترل کردم که لبخند نزنم.

 

بازهم همون دختر زبون دراز و بی‌پروایی که تو ذهنم بود ظاهر شد.

 

تغییر و توی لاک رفتنش بعداز محضر، اینقدر محسوس بود که داشت نگرانم می‌کرد.

 

از اون دختر حاضر جواب و پررو، تبدیل شد به یه شخصیت ساکت و فراری…

 

چندبار دستش انداختم تا شاید تحریک شه و از اون لاکش در بیاد.

 

اما انگار اصلا تأثیری نداشت.

 

یاد اشپزخونه و صورت رنگ پریده‌ش به محض دیدنم افتادم…

 

یه جورایی ته دلم از این زبون درازی الانش راضی‌ام.

 

دختر بچه به خیال خودش می‌خواد برای قضیه‌ی فیزیو تراپی تلافی کنه!

 

سرمو پایین انداختم و بی‌توجه به نگاه جنگیش یه قاشق از سوپمو خوردم.

 

مثل چنددقیقه قبل نسبت به غذا بی‌میل نبودم.

 

_ گوش پزشکی هم لازمت میشه!

 

 

 

 

 

دختره‌‌ی غد…

 

تا دلشو‌ خنک نکنه بی‌خیال نمیشه.

 

در آرامش سوپمو خوردم.

 

تظاهر کردم صدای ساییدن دندون‌هاشو از حرص نشنیدم.

 

مطمئنم عصبانیتش چند برابر شده.

 

هرکس یه جوری بیشتر عصبانی میشه.

 

نقطه ضعف این حنایی هم توی بی‌توجهیه.

 

اگه می‌دونست توی پیدا کردن نقطه ضعف آدم‌ها، گرگ بارون دیده شدم سعی نمی‌کرد باهام کل بندازه.

 

توی چشمم شبیه یه جوجه‌ی خیس و حناییه که سعی میکنه پرهاشو پف کنه و دندون‌های نداشتشو به رخ بکشه!

 

زنگ گوشیم حواسمو پرت کرد.

 

سمن…

 

تماسو جواب دادم و گوشیو کنار گوشم گذاشتم.

 

_ سمن.

 

از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی نگاه زیر چشمی پرنده‌ی خشمگین خونه‌م شدم.

 

+ شبت بخیر داماد فراری.

 

_ به اونی که راپورت منو بهت داده بگو فردا همو میبینم و من می‌دونم و اون.

 

صدای هرهر خنده‌اش گوشمو پر کرد.

 

_ اون دیگه بین خودت و امیره. اما خیلی خوب بود وقتی فهمیدم هامین خان هم میتونه از ترس یه دختر متواری شه.

 

نگاهم قفل چشم‌های کنجکاو محنا شد.

سریع سرشو پایین انداخت…

 

دختره‌ی فضول…

 

 

 

4/5 - (71 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x