رمان هامین پارت 28

 

 

 

اخطار گونه اسمشو صدا زدم.

 

_ سمن.

 

_ باشه بابا نزن منو حالا‌. قبول میکنم واسه همون معامله‌ی چند صد میلیاردی که گفتی رفتی نه فرار از عروس تازه واردت.

 

_ چی می‌خوای مزاحم شدی؟

 

_ فخرالتاج سلطان امر کردن فردا شب همه شام مهمون ایشون باشیم. از اونجایی که شماهم معمولا سگ پاچه گیری کسی تخم نکرد زنگ بزنه خبرت کنه و اونجا بود که من فداکاری کردم و این وظیفه‌ی خطیرو به عهده گرفتم.

 

_ باشه شَرِت کم.

 

خواستم گوشیمو قطع کنم که صدای دادش اومد.

 

موبایلو یکم از خودم فاصله دادم. بلندگو قورت داده؟

 

_ دیگه چیه؟

 

_ جدی جدی قبول کردی؟ به همین راحتی؟ واقعنی میای؟

 

_ گفتم میام یعنی میام دیگه.

 

_ وای باورم نمیشه. یعنی الان تویی که هربار باهزار التماس و تهدید میکشونیمت مهمونی، حالا با یه‌بار گفتن قبول کردی؟

 

_ خدافظ.

 

_ عه قطع نکن هامین یه…

 

 

 

گوشیمو کنار گذاشتم و قاشقو برداشتم.

 

سرم از پر حرفی‌های این دختر عمه و هم‌بازی بچگی درد گرفت.

 

یه نگاه به ظرف‌های جمع شده کنار محنا انداختم.

 

رسما از هر غذا یه تیکه توی بشقابشه!

 

چطور اینقدر درهم و برهم غذا میخوره؟

 

همین چند روز کافی بود تا متوجه شم که یه غذاخور قهاره…

 

رسما همه چی می‌خوره!

 

چه غذای دریایی باشه و چه غذاهای کره‌ای و فرانسوی هیچ فرقی براش نداره…

 

می‌تونه از همشون به یه اندازه لذت ببره.

 

اگه جیگر چرب براش آماده کنیم هم بدون شک امتحانش میکنه…

 

اگه از اون لذت ببره، مطمئنن از من هم میتونه!

 

آروم سرفه کردم.

 

این مسیر فکری اصلا جالب نیست.

 

منظورم اصلا همچین چیزی نبود.

 

خوب از اونجایی که یکم پیش به فکر شباهت‌های خودم و این غذا بودم همچین چیزی به ذهنم رسید.

 

 

 

 

 

 

 

_ برنامه‌ی دانشگاهتو برام بفرست.

 

اخمو سرشو بلند کرد.

 

چش شد یهو؟

 

_ چرا؟

 

_ روزایی که کلاس داری محسن میاره و مییرتت.

 

_ من نیازی به راننده‌ی شخصی ندارم. خودم می‌تونم بیام و برم. تو به فکر خودت باش.

 

_ شرکت راننده‌های دیگه‌ای هم داره.

 

_ بازم نمی‌خوام.

 

قاشقمو روی میز گذاشتم.

 

اگه از نگرانی‌هام خبر داشت…

 

_ اینقدر سر هر چیزی لج نکن و بچه بازی در نیار.

 

دست به سینه و بااون چشم‌های تیره نگام کرد.

 

_ اینکه نخوام زندگیمو کنترل کنی میشه لج کردن؟

 

چشم‌هام باز شد.

 

_ کنترل کردن؟ دقیقا کی این کارو کردم؟

 

_ « برنامه دانشگاهتو بده…محسن میاره و میبرتت» تو طرف شما به اینا چی میگن؟

 

شقیقه‌هامو مالیدم.

 

اصلا چی شد یهو؟

 

تا یکم پیش که حالش خوب بود…

فقط یکم حرص داشت.

 

ابن عصبانیت یهویی از کجا اومد.

 

_ قبل محضر…

 

_ قرار شد توی زندگیت دخالت نکنم و نظم زندگیتو به هم نزنم. جایی که گفتی هم زندگی کنم نه اینکه آمار رفت و آمدمم بگیری و کنترلم کنی.

 

 

 

 

_ روزی که این ازدواجو قبول کردی، یعنی خودت کلید زندگیتو دست من دادی! اگه بخوام کنترلت کنم حتی نیازی به گفتن بهت هم ندارم. باور کنی یا نه جوری این کارو می‌کنم که حتی متوجه هم نشی.

 

دستمال روی میز پرت کردم.

 

_ حالا هم که به خاطر یه درخواست ساده اینقدر بچه‌گانه فکر می‌کنی هرجور راحتی. زندگی خودته.

 

قرص‌هایی که انیسه کنارم گذاشته بودو برداشتم و خوردم.

 

نمی‌دونم از کجای بحث سالونو ترک کردن.

 

دیگه اشتهایی برای خوردن نداشتم.

 

از پشت میز بلند شدم و به اتاقم برگشتم.

 

تا وقتی که روی تخت دراز کشیدم همش ذهنم درگیر این بود که چی شد؟

 

زیادی تند صحبت کردم؟

 

اما حرف زیادی نزدم.

 

برای اینکه چیز بدتری نگم خیلی زود برگشتم اتاقم!

 

قبل بستن چشم‌هام یادم اومد که فراموش کردم از مهمونی فردا حرفی بزنم.

 

یعنی مهلتشو نداشتم.

 

گوشیمو برداشتم و آخرین درخواست اون روزو برای میلاد فرستادم.

 

«برنامه‌ی کلاسی محنارو برام بفرست.»

 

 

 

4.8/5 - (44 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
12 روز قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  🙃...یاس
12 روز قبل

زیر همه رمانا داری میزاری؟😂😂😂😂
برو زیر دلارای بزار اونجا گذاشتن جرات میخواد😂😂

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
12 روز قبل

اره واقعا 😂😂
میرم میزارم😎😎

سارا
سارا
پاسخ به  🙃...یاس
12 روز قبل

😂 😂 😂

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x