به سری که مثل طاووس بالا گرفته بود نگاه کردم.
اما خب با اون وضع چشم و صورت…
«باهم بریم» منظورش کاملا مشخص بود.
میخواست منم همراهش برم.
چرا؟ حدسش زیاد سخت نیست.
احتمالا برای اذیت کردنم. یعنی صد در صد برای اینکه مزاحم کارم بشه.
_ بعداز دانشگاه محسن میاد دنبالت.
به هرحال که خودمم باید یه دست لباس جدید انتخاب کنم.
برای یه لحظه کل صورتش تعجبشو نشون داد.
انتظار نداشت قبول کنم؟ خب فکرکنم حق داشت.
از آخرین خرید رفتنم چقدر میگذره؟ همیشه میلاد و انیسه این کارهارو سروسامون میدن.
سلیقهای که انیسه میدونه و راحتی و کیفیتی که میلاد انتخاب میکنه.
همکاریشون عالیه!
به سختی اون قهوهی سردو تموم کردم.
دیگه دلیلی برای نشستن پشت میز نداشتم.
به محض بلند شدنم محنا هم یه لقمهی بزرگ توی دهنش چپوند و ایستاد.
اصلا چیزی از ظرافت دخترونه میدونه؟!
بااون لپ باد کرده، کیفشو از روی صندلی برداشت و منتظر نگام کرد.
منظورشو فهمیدم و با سرفهی کوچیکی گفتم:
_ اگه آمادهای سر راهم توروهم میرسونیم.
_ باشه.
قبل از من به سمت در رفت.
منتظر شدم انیسه کیف و کتمو بیاره و بعداز برداشتنشون توی ماشین نشستم.
کیف دوربینش بین صندلیها و کولهش روی پاهاش بود.
بااون مقنعه و ژست شبیه بچه مدرسهای ها شده بود.
تا رسیدن به دانشگاه هیچ حرفی توی ماشین زده نشد.
تقریبا کل مسیرو داشت چرت میزد.
با رسیدن به دانشگاه، از ماشین پیاده شد و تا وقتی که از محدوده دیدم خارج شد صبر کردم و بعد محسن ماشینو به سمت شرکت روند.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
خیلی دیرتر از زمان معمول رسیدنم به شرکت بود.
از یه ربع پیش پیامهای پشت سر هم میلاد شروع شده بود.
قراره روز شلوغی باشه…
***محنا
_ توی گرفتن عکسهای پرتره، باید احساس مدلت و فضای اطرافشو دنبال کنی، نه اینکه روی عکس گرفتن و دنبال کردن مدلت وسواس داشته باشی.
با نگاه کردن به عکسهای روی صفحهی لپتاپ، حس کردم که بالاخره متوجهی منظور استاد شدم.
در حقیقت من به عکاسی از مناظر عادت کردم.
پس همیشه ناخواداگاه به عکس گرفتن فکر میکنم.
به این فکر میکنم که چطور به حتی همکاری، یه طرفه مدلو دنبال کنم.
چون طبیعت با کسی همکاری نمیکنه!
پس اگه یه عکس منظرهی عالی میخوای، باید روز و شب منتظر اون لحظهی فوقالعادهای باشی که به سختی به دست میاد.
صبرکنی، و صبرکنی و صبرکنی…
اما وقتی نوبت به عکاسی پرتره میرسه یه ژست به مدل میدادم و به سختی میخواستم که توی کارم همراهیم کنن.
و از این مهمتر، چیزی که من میخواستم یه حالت مصنوعی بود…
این توی هشت تا از ده عکس روی صفحه کاملا مشخصه!
اما اون دوتای دیگه….
_ تو مدام دنبال پیدا کردن تفاوتهای عکاسی پرتره و منظرهای که درسته. اما این برای وقتیه که تو قبلش بتونی شباهتهاشونو درک کنی.
_ استاد…
_ باور کنی یانه، عکاسی پرتره هم شکار لحظههاست! دقیقا مثل عکسهایی که با حوصله و صبر از طبیعت گرفتی. باید حس و حال مدلتو درک کنی و بتونی شادی یا غمشو توی عکس ها نشون بدی.
یکی از عکسهارو باز کرد.
عکسی که از دختربچهی سر چهار راه گرفتم…
روی صورت دختر بچه و پسر کوچیک کنارش زوم کرد.
_ میتونی از روی عکس حس و حال بچههارو بهم بگی؟
با دقت نگاه کردم.
گوشههای جمع شدهی چشمهاشون و لبخند معصومانشون…
حسی که موقع گرفتن عکس ازشون بهم منتقل شدو یادم اومد.
_ خوشحالن.
سرشو به تایید تکون داد.
_ درسته… شادی.
یه عکس دیگه رو باز کرد.
آب دهنمو قورت دادم.
نمیدونم چطور این عکس قاطی بقیهی عکسهای تکلیفم شده.
_ و این مرد…
قبل از اینکه چیزی بگه ناخوادگاه جواب دادم.
_ انزوا و تنهایی…
مکث کردم.
_ و غم…
عینکشو برداشت و روی میز گذاشت.
_ فرق این دوتا عکسو با بقیهی کارهات تونستی تشخیص بدی؟
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
میشه لطفا یکم پارتارو طولانی تر کنید؟
این رمان خیلی خوبه فقط یکم پارتا کوتاهه🥲💔
دست فاطمه نیست ، نویسنده پارت می زاره فاطمه براتون می زاره سایت
اها نمیدونستم