به نظر میرسید هامین خان از قیافهی شوکهی ما دونفر خیلی راضیه.
شوخ طبعی و دیوونگی این مرد تموم نشدنیه.
_ دایی این دیگه چه جور شوخیه!
_ شوخی مامان بزرگت با منه!
…………..
راننده ماشینو روشن کرد.
_ برو آپارتمان ایرن.
_ اما رئیس…
_ راه بیفت.
چه بداخلاق… کنجکاو شدم چه خبره هرچند اینکه کجا میریم واقعا برام اهمیتی نداره.
اما وقتی که رسیدیم تازه دلیل تعجب راننده رو فهمیدم.
_ اینجا فقط یه اتاق خواب داره پس باید یکم سختی بکشی و توی نشیمن بخوابی.
لبخندش پر از کینه بود.
_ امیدوارم شب خوبی داشته باشی.
قبل از رفتن گرد و غبار فرضی روی شونههاشو پاک کرد و چراغ هارو خاموش کرد!
مطمئن شدم که مریضیش جسمی نه اما مطمئنن روحی روانیه!
یکم به اطرافم نگاه کردم.
مشخصه که این خونه بازسازی نشده.
اتاق نشیمن اونقدر خالی بود که حتی یه مبل هم نداشت.
قبل از رفتن به حموم یکم دیگه اطراف خونه پرسه زدم.
حموم خیلی جادار بود. یه وان بزرگ و یه دسته حولهی تمیز هم کنار وان بود.
نزدیک در هم پر بود از لوازم آرایشی کاملاً نو و باز نشده.
آبگرمکن روشن بود و توی اون لحظه برای منی که دوروز متوالی توی بیمارستان بودم هیچی مثل یه دوش آب گرم لذت بخش نبود.
بعداز قفل کردن در، با رضایت کامل دوش گرفتم و لباسهای کثیفمو توی ماشین لباسشویی انداختم.
با حولهی تن پوش جلوی ماشین لباسشویی چمباتمه زدم و منتظر شستن و خشک شدن لباسهام شدم اما انتظار خیلی طولانی و خسته کننده بود.
کمربند حولمو سفت کردم و برای خوردن یه لیوان آب به آشپزخونه رفتم.
حداقل آشپزخونهاش وسایل اساسیو داره.
فقط یکم بهتر از وضعیت نشیمن!
با لیوان توی دستم به قاب بزرگ پنجره تکیه دادم و به سالن خالی و نیمه تاریک نشیمن نگاه کردم.
توی ذهنم بهترین دکوراسیون ممکن برای خونه رو در نظر گرفتم.
کاغذ دیواری ها باید عوض شه اما پارکتها به نظر سالم میومدن.
هرچند شخصاً سرامیکو ترجیح میدم اما پارکت هم گرمی خاصی به خونه میده.
یه نیمست مبل چرم به سالن نهچندان بزرگش میومد، حتی با نوری که از پنجرههای قدی به وسط اتاق میافتاد، فضا رو به چشم بزرگتر هم میکرد.
با لذت به نشیمن و آشپزخونهی خالی نگاه کردم و اجازه دادم افکارم کاملا سرگردون شه.
دلم میخواست اتاق خوابو هم ببینم تا بتونم یه ذهنیت کامل برای فضای خونه داشته باشم اما با وجود اون شخص روانی…
بیخیال…
به دردسرهاش نمیارزه.
بعد از پوشیدن لباسهای خشک و تمیزم چندتا حوله رو به جای بالشتم لوله کردم و یه حوله ی تمیز و بزرگ هم روی زمین تمیز حموم پهن کردم.
دوباره درو قفل کردم و دراز کشیدم.
نصفه شب با صدای باز شدن در بیدار شدم.
چشمهامو روبه تاریکی باز کردم و با چشمهای سرد هامین خان روبهرو شدم.
به طور غریزی خم شدم که پوزخندی زد و لحافو به سمت صورتم پرت کرد.
بوم…
بعداز ترسوندم خیلی راحت رفت و در اتاقو پشت سرش بست.
لحافو توی بغلم گرفتم و با عصبانیت به در بسته خیره شدم.
درو قفل کرده بودم!
این اخلاق سگی و مودی قابلیت دیوونه کردن یه آدم سالمو داره.
تمام شبو کابوس دیدم و بعداز بلند شدن با حرص از حموم بیرون رفتم.
دراتاق خوابو با لگد باز کردم و همهی پردههای محکم کشیده شده رو باز کردم.
نور خورشید به اتاق و صورت جناب هامین خان هجوم آورد.
هنوز کاملا بیدار نشده بود و چشمهاشو هم باز نکرده بود اما دهنش به ناسزا باز شد.
_ کی پرده هارو باز کرده؟ ببند اون لامصب هارو خودتم گم شو بیرون و از فردام دیگه لازم نیست بیای سرکار.
به میز کوچیک کنار پنجره تکیه دادم.
_ متأسفانه جناب افروز من توسط مادرتون استخدام شدم تا زندگیتونو پراز نور و شادی کنم. شما نمیتونید اخراجم کنید!
بالاخره چشمهاشو باز کرد.
_ تو…
_ بله من. میخواید چیکارکنید؟ اخراجم کنید؟
منتظر بودم از عصبانیت منفجر شه و تمام کابوسهای دیشبم جبران شه که نشست و با لبخند مسخرهای روی لبش نگاهم کرد.
_ چیزهای غیرممکنو آرزو نکن… بابات برای بقیهی عمرت تورو به من فروخته کجا میخوای بری؟!
بلند شد و به حموم رفت و منو با بی حسی بعد از یادآوری که کرد تنها گذاشت.
درسته من فروخته شدم…
حتی با اینکه این چند روز عمدا از فکرکردن بهش فرار میکردم اما این چیزیو تغییر میده؟
……………
راننده غذارو تحویل داد.
دو ست غذای کامل و البته تجملاتی…
و یه همبرگر پیچیده شده توی یه کیسهی پلاستیکی معمولی.
همبرگر روبرداشتم که هامین خان به ظرف دیگهی توی دست راننده اشاره کرد.
_ اون برای توئه.
چرا قبلا متوجهش نشدم؟!
راننده سریع ظرفهارو جابهجا کرد و یه ظرف سوپ مرغ که هنوز گرم هم بود روبه روم گذاشت و خودش هم همبرگر رو برداشت.
خب به هرحال دیشب کلی غذای متفرقه داشتم و خوردن یه غذای سبک خوبه.
یه قاشق خوردم و مکث کردم…
این واقعا یه سوپ بود که هیچ ادویهای بهش اضافه نشده بود. حتی نمک اولیه!
هامین خان خندید.
_ چطوره؟ غذای مریض خوشمزه است؟ دیروز گفتی حالت تهوع داری!
مردک کینهای.
بدون هیچحرفی یه قاشق دیگه خوردم. قاشق بعدی و بعدی و…
با چنگال یه تیکه پیراشکی جدا کردم و خوردم.
پر از عطر و طعم که توی دهنم پخش شد.
نگاهی به راننده که هنوز نرفته بود انداختم.
_ اینارو از کجا گرفتید؟ خیلی خوشمزن!