رمان هامین پارت 4

 

 

راننده متعجب به نظر می‌رسید و صداش هم پر از تردید بود.

 

_خانوم این‌ها رو آشپزخونه مخصوصاً برای رئیس درست کرده. واقعاً فکر می‌کنید خوشمزه است؟

 

_ اره خوبه.

 

واقعا هم خوشمزه بود. هرچند سوپ بدون نمک وحشتناک به نظر میرسه اما مهارت آشپز و طرز پختش رو نمیشه نادیده گرفت.

 

پیراشکی هم طعم سبک تری نسبت به حالت ‌های معمول داشت اما بازهم بی نهایت خوشمزه بود.

 

یه جورهایی طبق زائقه‌ی من!

 

البته اینم می‌دونم این نوع طعم چیزی نیست که هرکسی خوشش بیاد.

 

لبخند دندون نمایی به قیافه‌ی یخ زده‌ی هامین خان زدم.

 

رفتارهامون شاید بچه‌گانه به نظر برسه اما حداقل همین لحظه‌ها فرصت کوتاهی برای فراموش کردن سرنوشتم بهم میده.

 

و شاید هم چون بهم ثابت می‌کنه شخص مقابلم هم یه انسانه شبیه من!

 

هرچند از نوع دیوونه و کینه‌ای و بدخلقش، اما بازهم انسانه.

 

برعکس شایعاتی که راجع بهش وجود داره!

 

انتظار نداشتم آشناییمون اینطور پیش بره.

 

اما چه فرقی می‌کنه؟

چه فرقی میکنه که همون ظالمی باشه که شایعات اطرافم میگن یا یه شخص متفاوت؟

 

هیچ‌کدوم از این‌ها باعث نمی‌شه حقیقت خرید و فروشم نادیده گرفته شه.

 

_ حس چشاییتو هم از دست دادی؟

 

تنبل تر از اونی بودم که بهش توجه کنم.

 

از ظرف های جلوم یه کوفته برداشتم و یه گاز گنده زدم.

 

خوشمزه است…

 

 

 

 

جوری که اون بهم زل زده بود جای تعجب نبود که غذای توی گلوم پرید.

 

با بدبختی یه لیوان آب برداشتم و سرفه‌هامو آروم کردم. چندتا نفس عمیق کشیدم و اشک گوشه‌ی چشممو پاک کردم.

 

_ آروم‌تر بخور کل سفره مال خودته!

 

دندونامو محکم روی هم فشار دادم. چشمات درآد مرد…

نزدیک بود به خاطرش خفه شم.

 

قبلش فقط می‌خواستم یه چیز ساده مثل سوپ بخورم اما ظرف‌های غذا که یکی یکی باز می‌شد هرکدوم خوشمزه‌تر و رنگارنگ‌تر از قبلی بودن.

 

اینقدر که مقاومت مقابلشون غیر ممکن بود.

 

زیر چشم به هامین خان که آروم مشغول خوردن سوپ بی‌مزه بود نگاه کردم.

 

کل‌غذاها تقریبا جلوی من جمع شده بود و جز یه کاسه سوپ چیز دیگه‌ای جلوش نبود.

 

اخم‌هاش درهم بود و لب‌های بی‌رنگشو محکم به هم فشار می‌داد.

 

این‌که تا چند دقیقه پیش داشت منو دست مینداخت و می‌خندید یهو چش شد.

 

تقریبا غذامو تموم کرده بودم که کاسه‌ی نیم خورده‌ی سوپشو به عقب هل داد و به پشتی صندلیش تکیه داد.

 

تلاش‌های راننده برای مجاب کردنش به بیشتر خوردن هم فقط با یه چشم غره روبه‌رو شد.

 

با این اشتهاش جای تعجب نیست که اینقدر لاغره.

 

_ محسن برو دارو‌هامو از اتاق بیار.

 

راننده بدون حرف به سمت تنها اتاق خونه رفت و چند دقیقه بعد با یه نایلون دارو برگشت.

 

چندتا قرص جدا کرد و با یه لیوان آب به دست هامین خان داد.

 

بی‌سر‌وصدا این روندو تماشا کردم.

 

قرص هارو خورد و سرشو بین دست‌هاش نگه‌داشت.

 

پس اخم‌های درهمش به خاطر دردش بود.

 

همون بیماری کشنده‌ای که شنیده بودم.

 

بی سرو صدا منتظر موندم تا ببینم برنامه چیه.

 

بیست دقیقه، یا نیم ساعت بعد بالاخره راست نشست و با دستمالی که از آقا محسن گرفت عرق پیشونیشو پاک کرد.

 

 

 

 

به دنبالش از خونه بیرون رفتم و توی ماشین نشستم.

 

یه ربع از پنجره بیرونو دید زدم و اون هم بی‌توجه به من مشغول کار با تبلتش بود‌ که دیگه صبرم تموم شد و به سمتش برگشتم.

 

_ کجا داریم می‌ریم؟

 

_ شرکت.

 

_ یعنی منم بیام؟ قراره همه‌ی روز هر جا میری دنبالت کنم؟

 

_ وکیل با قرار دادی که باید امضا کنی تو شرکت منتظرمونه.

 

_ باشه.

 

قرار داد… قرار داد ازدواجمون.

 

دوباره به سمت پنجره برگشتم. حالا انگار خیلی اهمیت می‌دم.

 

دوباره به سمتش برگشتم.

 

_ بابام…

 

_ اونم اونجاست.

 

دیگه تا رسیدن به شرکت و پیاده شدنمون از ماشین حرفی بینمون رد و بدل نشد.

 

شبیه قربانی بودم که با پای خودش به قربانگاهش میره.

 

 

 

 

با آسانسور مخصوص به طبقه‌ی مدیریت رفتیم.

 

پشت در اتاق مدیریت سعی کردم خودمو با کشیدن نفس های عمیق آروم کنم.

 

آدمایی که پشت این درن نزدیک‌ترین و دور‌ترین آدما‌های زندگی منن.

 

دقیقا مصداق بارز جمله‌ی درد و درمون.

 

دستی که از استرس و ناراحتی می‌لرزیدو مشت کردم اما لرز ریز بدنم مخفی کردنی نبود…

 

مطمئنن هامین خان بی توجه به حال زار من دراتاقو باز کرد و وارد شد.

 

به محض باز شدن در نگاهم به چشم‌های آرایش شده‌ و زییای اون زن افتاد.

 

لبخند روی لبش باعث می‌شد دلم بخواد بالا بیارم.

 

_ اقای افروز.

 

با صدای بابا که درحال دست دادن به هامین خان بود به خودم اومدم.

 

به بابایی نگاه کردم که یه زمانی بزرگ‌ترین آرزوم بغل کردنش بود..

.

بی حسیم بهش دقیقا کجا شروع شد؟

 

طبق معمول بابام جلوی غریبه‌ها کاملا آبرو داری کرد و به سمتم اومد.

 

اما اخم‌های درهمش نشون می‌داد به سختی داره خودشو کنترل میکنه که اینم جای تعجب داره.

 

اونم بابایی که بیشتر از همه چیز به آبروش اهمیت میده.

 

اصلا همین اهمیت دادنش به آبروش باعث شد که نقشه‌هاشو تغییر بده و به جای مهسا، برای من پشت میز مزاکره بشینه.

 

از بیمارستان رفتنم و شبو با هامین خان گذروندنم حسابی کفریش کرده.

4.5/5 - (24 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هکر قلبشم
هکر قلبشم
4 روز قبل

فاطمه نویسنده دیگه پارت نمی‌ذاره نه؟

هکر قلبشم
هکر قلبشم
6 روز قبل

پارت جدید نذاشته نه؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x