بدیهیه که وسایل زیادی هم اینجا ندارم.
چند دست لباس قدیمی، شارژرم، کیف دوربین و یکم پول نقد از معدود وسایلم توی این خونه بود که همه رو جمع کردم و روی تخت گذاشتم.
یه خلاصهی کوتاه از اتفاقات این چندوقتو برای ساغر تعریف کردم و هم زمان هم وسایلو توی کولهم جا کردم.
کنار کیف دوربینم روی تخت نشستم و نوازش وار دستمو روش کشیدم.
لبخندی به چهرهی درمونده و شوکهی ساغر زدم.
_ حالا چی؟
_ هیچی، فقط با جریان پیش میرم…
_ حنا شوخی نیست. اون ادما الان باید از تو متنفر باشن. چه از هامین خانی که مجبور به این وصلت شده و چه خانوادهاش که این شرمندگیو به جون خریدن. اگه اذیتت کنن چی؟
ناخونمو روی دستهی کیف کشیدم و سرمو پایین انداختم.
_ ازم متنفر نیست…
_ چی؟
_ هامین… اون آدم… ازم متنفر نیست.
_ مگه میشه اصلا؟
یاد چشمهای سیاه و رفتار بیتوجهش افتادم.
لحافی که اون شب برام آورد توی حموم، ناهار، و صحبتهای کوتاه توی شرکت…
با اطمینان سرمو تکون دادم. اون نگاه توی چشمهاش هرچیزی بود جز نفرت.
_ خودمم نمیدونم چطور میشه اما مطمئنم حتی یه لحظه هم با نفرت نگام نکرد. خشم و عصبانیت و غرور اره، اما نفرت نه…
_ احمقی؟ چطور همچین استدلال بچهگونهای میکنی؟
سرمو بلند کردم و به چشماش خیره شدم.
_ احمقانه نیست. فقط چیزیه که احساس کردم.
دیگه نگفتم که توی شناختن نفرت از چشمها تخصص دارم.
میدونم اون زن ازم متنفره، بابا و مهسا هم ازم متنفرن!
به گردنبد نازکی که توی گردنش بود نگاه کردم.
اینم نگفتم که میتونم نفرتی که گاهی توی چشمهای خودشم موج میزنه رو ببینم.
نگاهمو توی اتاقی که شاهد گریههای تموم نشدنیم بود چرخوندم و گوشهی دیوار مکث کردم.
یه خاطره از دختر بچهی لرزون و ترسیدهای که با لباس خواب سفید، کثیف و خون آلودش، گوشهی اتاق با زانوهای بغل کرده نشسته بود و با دست خط زشت و ناخوانا داشت آخرین حرفاشو مینوشت، مثل چراغ چشمکزن از ذهنم عبور کرد.
دختری که با درد شدید کمر و زیر دلش بیدار شده بود و پایین تنشو غرق خون دیده بود.
حتی اگه توی مدرسه هم چیزهایی راجعبه پریود و این اتفاق معمول برای هر زن و دختری شنیده بودم، بازهم توی اون شرایط اولین واکنش ترس و وحشت مطلق بود.
دیدن اون همه خونی که داشت ازم میرفت رو به پای مردنم گذاشته بودم و فکر میکردم که دیگه کارم تمومه.
توی این خونه کسیو نداشتم که بخوام ازش کمک بگیرم…
زنی که مادر خودم میدونستم، چند سال قبلش کلمهوی حروم زاده رو توی صورتم تف کرده و گفته بود دیگه حق ندارم اونو مامان صدا کنم…
پدری که بیشتر از همه تمنای محبتشو داشتم انگار اصلا منو نمیدید و براش نامرئی بودم…
و خواهرم… همون بهتر که به رابطمون فکر نکنم.
سرمو تکون دادم تا ازذهنم از اون خاطرهی نفرت انگیز ودردناک دور شه.
کیف دوربینمو و کولهمو برداشتم و بعداز نگاه کوتاهی که به ساغری که با ناراحتی نگاهم میکرد از اون اتاق و عمارت بیرون زدم.
بدون نگاه به پشت سرم توی ماشین نشستم.
بعداز راه افتادن ماشین با تردید پرسیدم:
_ اقا محسن قبل از اینکه برگردیم خونه میشه بریم خوابگاه من؟
نگاه پرتردیدشو از توی آینه دیدم و با التماس نگاش کردم.
_ صبرکنید از آقا بپرسم.
میخواستم بگم لازم نیست و پشیمون شدم که سریع تر از من گوشیشو برداشت و تماس گرفت.
بدون چاره، سرمو به شیشهی ماشین تکیه دادم.
صدای مکالمهی آرومشو میتونستم بشنوم و همینطور توضیح شرایط و وضعیت الانمونو.
مدتی بعد از قطع تلفن، متوجه شدم که مسیرش به سمت خوابگاهی که آدرسشو بهش ندادم تغییر داده!
ماشینو یکم قبلتر از محوطهی دانشگاه و خوابگاه پارک کرد که با برداشتن کلیدهای اتاق، از ماشین یپاده شدم.
_ یکم جلوتر پارک میکنم و منتظرتون میمونم خانوم.
سری تکون دادم و با قدمهای بلند محوطه رو طی کردم و از دو طبقه پله بالا رفتم.
دراتاقو با کلید باز کردم و سریع به سمت کمدم رفتم و کیف لپتاپ و فلشم برداشتم و توی کیف لپتاپ انداختم.
سعی کردم همهی کارهامو با سریعترین سرعت ممکن انجام بدم که قبل از برگشتن هم اتاقی هام بیرون بزنم.
بدون شک اگه گیر میفتادم مجبور میشدم یه جلسه اعتراف برای غیبت این چندروز پشت سر بذارم.
که درحال حاضر نه وقتشو داشتم و نه حرفی برای گفتن…
ده دقیقه بعد با وسایل توی دستم به سمت ماشین رفتم و نشستم و راننده هم بدون حرف راه افتاد.
…………
کیف دوربین و لپ تاپمو روی میز آشپزخونه گذاشتم و روی صندلی نشستم.