رمان وهم پارت 26

3
(1)

 

دستام رو مشت کردم و چشمام رو بستم و سعی کردم به خودم قوت قلب بدم. نفس عمیقی کشیدم و تازه بدنم داشت ریلکس می شد که دینگ اسانسور باعث شد به سرعت چشمام رو باز کنم و بعد…با ترس و هیجان شدیدی سمت دفترم حرکت کنم. زانوهام به شدت می لرزید و در این ظلمات،وهم زیادی در فضا سوسو می زد.
به سختی نفس کشیدم و پاهام رو سمت دفترم کشیدم. دستم که به دستگیره رسید،سرمایِ دستگیره و ترسی که درون دلم بود باعث شد لرز کنم. یک نفس عمیق کشیدم و بعد خیلی اروم دستگیره رو کشیدم و در رو باز کردم اما هنوز در چند سانتی از درگاه فاصله نگرفته بود که به چیز سنگینی خورد و دوباره به سمتم برگشت.
بلافاصله خاطره شب مرگِ ترنم و جسدش بی سرش که اجازه نمی داد در باز بشه،مقابل چشمام روی پرده رفت و به قدری وهم بر من غالب شد که دستگیره رو رها کرده و با وحشت قدمی به عقب رفتم. یک نفر پشت در افتاده بود.
تصویر جسدِ غرق در خونِ ترنم مقابل دیدگانم بود و انچنان ترس بر من مستولی شده بود که حتئ نمی تونستم قدم از قدم بردارم. تک تکِ ثانیه های اون شب توی مغزم روی پرده می رفت و هر لحظه بیشتر تشویش بدنم رو تسخیر می کرد.
نفس عمیقی کشیدم…سرمو تکون دادم و سعی کردم اون خاطره کذایی رو از ذهنم پاک کنم اما نمی شد…در مغزم رسوخ کرده بود.
نفس های بلند و پی در پی ای کشیدم و زیر لب “الهی به امید تو” زمزمه کردم و با قدرت سمت در حرکت کردم. چشمام رو بستم و بعد تمام قدرتم رو به دستم دادم و سعی کردم جسمی که پشت در ایستاده بود رو کنار بزنم.
لعنتی…خیلی سنگین بود.
لبم رو گاز گرفته و از شدت فشار اخمام درهم شد و تموم زورم رو زدم و بالاخره اون جسمِ سنگین از در فاصله گرفت و اجازه ورود بهم داد.

ترس
ترس
ترس
دستام می لرزید و قطره عرقی از تیره کمرم چکید و در رو کنار زدم و بالاخره وارد اتاق شدم.
ظلمات مقابلم اجازه نمی داد جایی رو ببینم. کورکورانه دست دراز کردم و تلفنم رو از جیبم بیرون کشیدم و خیلی سریع چراغ قوه اش رو روشن کردم. شتابان چراغ رو روی زمین انداختم و از دیدنِ مرد درشت اندامی که روی شکم افتاده و کلاهی روی سرش بود،خون توی رگ هام یخ زد.
خودش بود…سایه بود.
انرژی ام رو جمع کرده و روی زمین زانو زدم و دستم رو سمتش دراز
کردم. بند بند انگشتام می لرزید و نمی تونستم دستم رو صاف کنم. دستم رو مشت کردم و سعی کردم این لرزش مسخره رو کنترل کنم و وقتی که اروم گرفتم،دستم رو روی بازوش گذاشتم و تموم بدنم یک پارچه ادرنالین شد و خواستم سمتِ خودم بکشمش که سایه ناگهانی تکونی خورد و به قدری ترسیدم که جیغ بزرگی کشیدم و هراسون عقب پریدم. نفسم توی سینه حبس شده بود و با واهمه به پشت قدم می زدم و وقتی دوباره سایه تکون خورد و غرغری کرد و…
وهم
وهم
وهم
لرزون لرزون قدمی به عقب برداشته ام و به حدی اوضاعم وخیم بود که حس می کردم ممکنه از هوش برم. چشمام تار شده بود و قدمی به عقب برداشتم که کمرم به جسم سختی خورد و وقتی اضطراب و وحشت بهم غلبه کرد،لب باز کرده و خواستم تموم وهمم رو فریاد بزنم که…محبوس شده،کوبیده شده و بعد،اسیر شدم.
کمرم،اسیر دست های قدرتمندی شد و بلافاصله به جسم سخت و پولادینی کوبیده شدم و دست های بزرگی روی دهانم قرار گرفت…نفس حبس شد…این تصویر اشنا بود…این تصویر اشنا بود.

ذهنم از شدت ترس قدرت پردازش نداشت اما بخدا این صحنه اشنا بود..این اتفاق یک بار برای من افتاده بود ولی نمی تونستم درکش کنم.
فشارِ وارده به حدی زیاد بود که چشمام سیاهی رفت و درست وقتی می خواستم از هوش برم،صدای مردونه ای،مقابل گوشم گفت:
-منم نیاز..ارازم،نترس!
قدر لحظاتی متوجه منظورش نشدم،اما وقتی خیلی اروم کمرم رو با دست ازادش نوازش کرد و نفس های گرم و اشناش به گوشم خورد،تونستم نفسی ازاد کنم.
اراز رستگار…اره اراز بود. اومده بود.
بلافاصله شل شدم و سنگینی ام رو بهش تکیه دادم. دستاش رو از روی لب هام برداشت و زانوهام تا شد و در حال سقوط بودم که خیلی سریع جسم ناتوانم رو روی دست هاش گرفت. کمرم به دست راستش تکیه زده بود و برای اینکه جلوی سقوطم رو بگیرم،دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.
اراز سرفه های کوتاهی کرد و حس می کردم نفس های بلند بلند می کشه. همچنان با دستش کمرم رو ماساژ می داد و وقتی نفسم سرجاش برگشت،ازش فاصله گرفتم.
وقتی سرپا ایستادم،اراز سرفه ای کرد و به ارومی گفت:
-خوبی؟
به زحمت “بله”ای گفتم و اراز با قاطعیت گفت:
-تکیه بده دیوار تا من برقو روشن کنم.
حتئ می خواستمم،نمی تونستم تکون بدم. توی تاریکی سری تکون دادم و با چشم های گشادی به سایه ای که روی زمین افتاده بود نگاه کردم و درست همون لحظه،روشنایی در دفتر حکم فرما شد.
با حیرت به مردِ کلاه به سری که پشتش به ما بود و روی زمین دراز کشیده بود نگاه کردم. اراز سرفه ای کرد و با اخم گفت:
-هنوزم گاز هست.
خیلی زیاد نبود. بی اختیار به پنجره نگاه کردم. کی

پنجره ها رو باز گذاشته بود؟؟؟
اراز با اخم های درهمی به سایه نزدیک شد و بدون اینکه به خودش زحمتِ خم شدن بده،با پاشنه کفشش،جسم بزرگ سایه رو به عقب فرستاد.
همه تن چشم شده و مشتاقانه به مقابلم خیره بودم تا چهره سایه رو ببینم اما به محضِ دیدنِ چهره مردِ مقابلم،وا رفتم.
یعنی چی؟
اینکه سایه نبود.
از دیوار فاصله گرفته و به چهره مرد نگاه کردم. این همون مردی بود که خودم استخدام کرده بودم. اراز با چهره درهمی گفت:
-این سایه است؟
مبهوت سری تکون دادم که مرد غرغری کرد و چشمم به کاغذی که توی مشتش بود،افتاد. به سرعت خم شدم و کاغذ رو از توی دستش بیرون کشیدم. کاغذ مچاله شده بود و من بی طاقت تاش رو باز کردم و بعد با دیدن یادداشت مقابلم،اه از نهادم بلند شد. یادداشتی که با خط درشتی در وسط کاغذ نوشته بود:
“You made mistake”
(اشتباه کردی)

اتش

با سرانگشتام روی فرمون ضرب می گرفتم و تموم چشمم به ساختمون مقابلم بود. نگاه از ساختمون گرفتم و به پنداری که کمی دورتر ایستاده بود و منتظر ایستاده بود نگاه کردم.
خیلی دلشوره داشتم،نمی تونستم اینجا منتظر بمونم. پوفی کشیده و وقتی خواستم از ماشین بیرون برم،الارمِ تلفنم به صدا در اومد.
لعنتی…با تموم سرعتم سمت تلفنم رفتم و اپ رو باز کردم و به محض دیدنِ علامتِ زردیی که روی اپ بود،تمام بدنم رو رعشه گرفت.
لاساسینو در خطر بود. برنامه سطح هوشیاری و تنفسیش رو زرد نشون می داد. سنسورهای روی بدنش،به قدری حساس بودن که کوچک ترین چیز رو چک می کردن. این علامت زرد،یعنی خطر. شاید علامت هنوز قرمز نشده بود و مطمئن بودم این بخاطر قدرت بالای بدنشه. علامتِ زرد برای دیگران،حکم مرگ داشت اما قدرتِ بدنی و تمرین های چندین ساله اش،لاساسینو رو نجات می داد و در خطر بود.
سر بالا گرفتم و به پندار چشم دوختم…باید می رفتیم.

پندار به راحتی از دیوار بالا رفت و از پنجرهِ خودش رو داخل ساختمون کرد. من از پله ها رفتم و هر لحظه خودم رو برای رویارویی با نیاز اماده میی کردم تا به بهونه ای بیرون بفرستمش،اما خبری از نیاز نبود. راه پله رو با عجله طی کردم و وقتی مقابلِ ساختمونِ نیاز بودم،متوجه سرو صداهایی شدم و بعد…متوجه ماجرا شدم.
پندار قبل از اون دو نفر،وارد اتاق شده بود و لاساسینو رو به گوشه ای کشونده بود. با کمک نور گوشیش، با اون دو نفر درگیر بود و لاساسینو،ماسک اکسیژن رو مقابل بینیش قرار داده بود و نفس می کشید.. نباید روشنایی می شد،ممکن بود شناخته بشیم.
ما اعضای دایر بودیم و ماشینمون همیشه مجهز بود. حتئ نمونه خونِ لاساسینو هم در ماشین بود.

سمتِ پندار رفتم و خواستم کمکش کنم اما قبل از من،لاساسینو برخواست و به کمکِ پندار رفت. لعنتی،دلم می خواست سرش فریاد بزنم و بگم فقط سرجات بمون،اما این تقریبا غیرممکن بود.
لاساسینو دوره های مسمومیت در سیا رو گذرونده بود. اون در معرض سمی ترین و خطرناک ترین گازها هم قرار گرفته بود و نجات پیدا کرده بود. تمرین های سیا،وحشیانه و بی رحمانه بود. الکی که نبود،اون با بهترین نمرات قبول شده بود و ریاست دایر رو به دست گرفته بود.
بدنش،مقاوم تر از این صحبت ها بود.
حمله شروع شد،وقتی منو پندار،کار یکیشون رو ساختیم،لاساسینو بدون لحظه ای تزلزل،گردن اون یکی رو گرفت و با یک حرکت بیهوشش کرد.
کمی سنگین نفس می کشید اما سرپا بود. به دستورش،کلاه پندار رو روی سرِ یکی از اون ها گذاشتیم و پشت در قرار دادیم و به پندار گفت متنی روی کاغذ بنویسه..اون یکی گنده بک رو داخل اتاق نیاز پرت کردیم و در لحظه بعد،هر سه نفرمون از پنجره پایین پریدیم.
لاساسینو،ماری بود که هیچکس نمی تونست شکارش کنه،چون شکار کردنش،غیر ممکنه.

لاساسینو

من،شکار شدنی نیستم،نیاز مهر ارا!!
دستم کم گرفته بودمش…این دختر،فراتر از تصورم زرنگ و باهوش بود.
وقتی چشمش به روی نوشته ای که گفته بودم پندار بنویسه افتاد،به فکر رفت. یک جور ترس و لرز خاصی درون حرکاتش دیده می شد. نیاز،ترسیده بود.
نمی فهمیدم چرا این کارش،بهمم نریخته بود. این حد از شجاع و جسور بودنش،نظرم رو جلب کرده بود،اما کارش رو بی جواب نمی ذاشتم.

گیج بود،بی حس شده بود و به سختی راه می رفت. نیاز حال خوبی نداشت و وقتی یاد حرف های ارس و زجه زدن هاش می افتادم،بدنم منقبض می شد. نیاز وارد مرحله خطرناکی شده بود.
سوار ماشینم شد و در تموم مدتی که می رسوندمش،مثل یک شوکه شده،سکوت کرده بود و کلامی به لب نمی اورد. وقتی ازهم جدا شدیم،از نحوه حرکاتش،اضطرابش مشخص بود.
نیاز مهرارا،تو جواب دندون شکنی قراره از من بگیری،اما فعلا باید خشمم رو جای دیگه ای سرکوب کنم…تو شکارِ خشممم نیستی.

دستکشم رو دستم کردم و وارد انبار شدم. به محضِ ورودم،محافظ ها ایستادن اما اهمیتی به کسی نداده و سمت اویی که داخل شیشه گیر کرده بود رفتم.
اصلانی،روی یک صندلیِ اهنی،دست و پاش بسته شده بود و داخل یه قفس شیشه ای قرار گرفته بود. شیشه بزرگی که هم پهنا و هم ارتفاع زیادی داشت.
دستام رو روی سینه جمع کرده و سری تکون دادم. بلافاصله دریچه بالایی شیشه باز شد و ابِ یخ روی سرش ریخت.
“هین” بلند و ترسیده ای کشید و از خواب برخواست. با وحشت و ترس به اطراف شیشه نگاه می کرد. نمی تونست مارو ببینه و این ترسش رو شدت بخشید. طبق غریزه انی،با استرس فریاد زد:
-کسی اینجا نیستتتتت؟اهای؟کسی اینجاااااا نیست؟
دست راستم رو از روی سینه برداشتم و تکونی دادم. دریچه بالای سرش تقی صدا داد و کنار رفت. اصلانی با ترس و لرز سر بلند کرد اما به محض دیدنِ تصویر بالای سرش،با تموم قدرت،فریاد زد:
-کممممممممممممممک.
دیوانه وار روی صندلیش تکون می خورد و با هراسی غیر قابل وصف به دو مار بزرگی که فقط هشتاد سانت

ازش فاصله داشتن و فس فس کنان نزدیکش می شدن،نگاه می کرد و عربده می کشید.
دم مارها،توسط دستگاه ها اسیر بود و مارها نمی تونستن به جلو حرکت کنند. اصلانی نعره می کشیید و با بیم خودش رو به چپ و راست می فرستاد و در خواست کمک می کرد.
بشکنی زدم و دستگاه کمی مارها رو ازاد کرد و حالا فاصله بین اصلانی و مارها فقط پنجاه سانتی مترتر شد و اصلانی به قدری وحشت کرد که اشک ریزان فریاد می زد و خودش رو به عقب می کشید. مارها،بخاطر فشارِ دستگاه،عصبی شده و زبون های سیاهشون رو با صدای رعب اورشون بیرون می فرستادن و بی تاب خودشون رو نزدیکِ اصلانی می کردن. دست روی سینه گذاشتم و با بی تفاوتی به گریه های اصلانی نگاه می کردم.
خشمِ درونم،به غلیان افتاد.
بعدِ تاریکم،از لحظه به لحظه این اتفاق لذت می برد.
هیولای درون من،مارِ چمبره زده در وجودم،با هر فریادِ اصلانی،احساس سیری می کرد.
من شکارچی این ادم ها بودم.
فریادها تبدیل به زجه شده بود و وقتی یکی از مارها،بی تاب پیچ و تابی خورد و سمتش پرید،اصلانی نعره کشید و از شدت ترس زیاد،خودش رو خیس کرد. مارها دیگه قابل کنترل نبودن و هر لحظه بیشتر عصبی شده و بیشتر سمتش حمله می کردن.
عصیان درونیم درحال اروم گرفتن بود…صحنه های گذشته،جیغ و فریادها در سرم زنگ می خورد و ماری که روحم رو تسخیر کرده بود رو به شکار سوق می داد.
صدای جیغ و فریاد دخترهایی که داخلِ اون فیلم ها بود،هق هق های از سر ترس و دردشون،تمناها و التماس های حاصل از دردشون،در سرتاسر مغزم پیچیده بود.
دیگه منی اینجا نبود،من در گذشته و حال در تردد بودم.
گذشته شومم مقابل چشمم بود و صدای فریادها حاصل از درد ادم های گذشته و دخترکانی که فیلمشون رو دیده بودم،در مغزم اکو می شد….بکشش،بکشش و سر از تنشون جدا کن.

ادرارِ اصلانی روی شیشه ریخته شده بود و او با تموم قدرتش فریاد میزد”توروخدا کمکم کنید” و مثل یک بچه گریه می کرد. دوباره بشکنی زدم و وقتی فقط پنج سانت مارها ازاد شدن،اصلانی به قدری وحشت کرد و کنترلش رو از دست داد که مثل یک جنون انی خودش رو با گریه و شتاب یه عقب پرتاب کرد و وقتی صندلی تعادلش برهم خورد،با سر روی ادرار خودش افتاد.
وقتی خودش،در کثافت خودش افتاد،سر تکون دادم. چند لحظه بعد،در شیشه سمتِ چپی،فیلمِ تجاوز وحشیانه این عوضی به دختر بچه شونزده ساله پخش شد. اصلانی با هراس و اشک به مارها و بعد به تصویر سانسور شده دختر نگاه می کرد و جیغ ها و صدای گریه های دختر با صدایِ گریه هاش درهم امیخته شد. ترکیبی از تمام فیلم های تجاوزش روی پرده رفت و صدای جیغ و فریادهای دخترا با بالاترین حالت ممکن پخش می شد و اصلانی در کثافت خودش دست و پا می زد و اشک می ریخت و التماس می کرد:
-غلططططططططططط کردم…غلططططط کردم.
صدای فس فس مارها،بلندتر شده و بی قرار حرکت می کردن. اصلانی در کثاف خودش غرق بود و جان می دااد. وقتی بازهم مارها نزدیکش شدن،عنان از کف داد و بعد از بیمِ زیاد،بیهوش شد.
اروم گرفتم و دستم رو بلند کردم. محفظه شیشه ای عقب کشیده شد و مارها درون جعبه ها قرار گرفتن. از شیشه فاصله گرفتم و به اتشی که کناری ایستاده بود و با لذت نگاه می کرد،گفتم:
-خوب عملش کنید. جوری که مردونگی کوفتیش سرِ سر بشه.
لبخند بزرگی زد و با شوق و ذوق گفت:
-چشششم. خوشگلش می کنیم.

به حمیدی که پشتِ مانیتور بود اشاره کردم و گفتم:
-فیلمش رو بفرست برای اون یکی عوضیا و بنویس،انچه برای شماهم اتفاق خواهد افتاد. پیاماش و اسنادم توی سایت پخش کن.

تک تک محافظ ها از خنده سرخ شدن اما جرئت رها کردن خنده اشون رو نداشتن. دستی به کتم کشیدم و از انبار بیرون زدم…گناهکاری که به تله قانون نیافته و با قانون خودش رو نجات بده،به همین شکل باید تنبیه بشه!!!
خب نیازمهرارا،تنبیه تو پابرجاست.

اَرَس

به سرهای پایین افتادشون نگاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم. الان دقیقا باید چه غلطی می کردم؟؟؟
پاشنه کفشم رو به زمین کوبیدم و نگاهم رو از این عوضی ها،به لپ تاپ بخشیدم. این سایه لعنتی این همه مدرک و سند رو از کجا اورده بود؟
از شدت استیصال،دستی بین موهام کشیدم و دلم می خواست ریشه موهام رو بکنم. چشمام رو بستم و وقتی کمی اروم شدم رو به منصوری گفتم:
-پس تموم این حرفایی که من زدی دروغ بود؟اینکه زنت بهت خیانت می کرد و نمی دونم سایه بهت پیام داده و حتئ اون فیلمم دروغ بود؟
حتئ سرشون رو بالا نمی اوردن. محکم روی میز کوبیدم و فریاد زدم:
-حرف بزن ببینم،می دونی دروغ به مامور دولت چه حکمی داره؟می دونی داشتی توی روند پرونده خلل ایجاد می کردی؟مدرک جعل کردی،یه فیلم به من نشون دادی و گفتی این ادم سایه است و الان اومدید اعتراف می کنید سایه نبوده و یکی بهتون زنگ زده بوده و گفته اسم سایه رو ببرید؟د اخه می دونید چه غلطی کردید؟
چقدر بد بازی خورده بودم. به مدارک مقابلم خیره شدم. صبح امروز،بازهم سایه حماسه جدیدی خلق کرده بود.
خبر رسواییِ اصلانی و شرکاش مثل بمب در فضای مجازی ترکیده بود. فیلم های اعتراف اصلانی به همراه فیلم سانسور شده تجاوز دخترها،در سایت اپلود شده بود. اصلانی به صراحت اعلام کرده بود به شصت و شش دختر تجاوز کرده و امروز خودش رو تحویل قانون داد.
به فاصله یک ساعت بعد،بسته ای برای من فرستاده شد. درون بسته،مدارک و فیلم هایی بود که نشون می داد منصوری و همسرش و برادرش،در تمام این مدت دروغ می گفتن. مبلغ هنگفتی که به حسابشون واریز شده بود به همراه خبر دروغین طلاقش.
و قبل از اینکه بخوام خودم به دنبالش برم،هر سه نفرشون وحشت زده به اینجا اومده بودن و اعتراف کرده بودن شخص ناشناسی یک روز بهشون زنگ زده و خواسته بیان و این دروغ هارو به من تحویل بدن. مدارکی که خودشون ارائه دادن،بدترهم بود.

فیلمی که خودشون ساخته بودن رو نشونم دادن و متوجه شدم همه چیز فقط یک دروغ بزرگ بوده. اصلا سایه ای در کار نبوده.
از شدت خشم می خواستم هر سه نفرشون رو تیکه پاره کنم.
یک چیزی که خیلی مشکوک بود. چرا یهویی نظرشون عوض شده بود و اومده بودن اعتراف می کردن؟
در پاسخ گفته بودن ترسیده بودن سایه واقعی بلایی سرشون بیاره. عملا دستم به هیچ جا بند نبود. کسی که باهاشون تماس گرفته بود،یک خط دزدی بود و پولی که به حسابشون واریز شده بود،از حساب یک پیرمرد هشتاد و ساله در خانه سالمندان بود که هیچکس رو نداشت و بیست سال بود که الزایمر گرفته بود. هیچ سرنخی نبود.
هیچی و من،مسخره سه نفری شده بودم که با دروغ های الکیشون،به من و پرونده من گند زده بودن.
وقتی حال اون شب نیاز رو به یاد اوردم،وقتی صدای زجه هاش رو شنیدم،قلبم تیکه پاره می شد. این کثافت ها در ازای پول با مرگ عزیز من شوخی کرده بودن و زخمی به زخم های ما زده بودن.
چه جوری باید به نیاز توضیح می دادم؟؟؟؟

لاساسینو

“تموم شد”
بدون هیچ پاسخی،تلفنم رو قفل کردم و به نیازی که با یکی از پرونده هاش درگیر بود،نگاه دوختم.فکر کنم با بلایی که اتش سرشون اورده بود،تسویه حساب کرده بودیم.
همین که خودشون رو تحویل داده بودن،کافی بود. اونقدر پست و حقیر بودن که حتئ نیازی نبود خودم وارد کار بشم. اتش دیشب همون سه نفری که این مزخرفات

قتل رو به گردن من انداخته رو با بچه ها پیدا کرده بود و با مجازات های مسخرهاش،ترس رو بهشون القا کرده بود و مدارک رو صبح برای جناب سرگرد فرستاده بود و چند ساعت بعد،طبق دستور اتش،خودشون رو تحویل داده بودن.
تک به تک مجازات شده بودن و فقط،مجازات یک نفر باقی مونده بود.
سنگینی نگاهش رو روی نیم رخم حس کردم. جنگل چشم هاش برق می زد. من تنبیه به شدت خاصی برات در نظر دارم،نیاز مهرارا…
لب باز کرد تا چیزی بگه اما همون لحظه صدای تلفنش بلند شد و تلاقی نگاهمون شکست. چشم ازش گرفته و به صفحه خاموش تلفنم خیره شدم…نیاز اهی کشید و با خنده گفت:
-جانم ارس؟
جناب سرگرد زنگ زده بود…
همچنان خودم رو مشغول تلفنم نشون دادم که ناگهانی گفت:
-چی؟
لنگه ابرویی بالا انداختم که نیاز به شدت از روی صندلیش بلند شد و بعد،همونطور که سمت بیرون اتاق می رفت،با بهت گفت:
-چی داری میگی؟
و از اتاق بیرون زد..
پوزخندی زدم و سرم رو به مبل تکیه دادم. دو شب،پلک برهم نذاشته بودم. پیدا کردن این ادم ها و تنبیه اصلانی،سرم رو شلوغ کرده بود.
رایحه سیب سبزش،در اتاق پراکنده بود. چشمام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم و کمی ریلس کنم اما،سم سیبِ سبز به رگ و پی ام نفوذ کرد و بعد…چشمام بسته شد.
مامبای سیاه،در شکارگاه،به خواب رفت…

نیاز

لبخند،از روی صورتم پاک نمی شد.
در تمام مدتی که ارس با ناراحتی و خستگی از اتفاقی که افتاده بود صحبت می کرد،من لب هام هر لحظه بیشتر کش می اومد.
ارس داد و فریاد می کرد و ناسزا می گفت ولی من فقط سکوت کرده بودم و به ارامش و شعفی که در قلبم نشسته بود،خوش امد می گفتم.
چه مرگم شده؟
-نیاز؟الو نیاز پشت خطی؟
تند تند سری تکون دادم و سعی کردم خیلی جدی بپرسم:
-پس داری میگی،قتل ترنم ربطی به سایه نداره؟
و تموم تن گوش شده و منتظر جوابش بودم که اهی کشید و گفت:
-انگاری که نداره. فیلم ساختگیه. هرچیزی که گفتن دروغ بوده و سند و مدرکم نشون میده در ازای پول این چیزا رو گفتن. ولی من هنوز به اینکه خودشون اومدن اعتراف کردن،شک دارم.

راستش منم کمی شک داشتم،اما خب می شد حدس زد از ترس جونشون اینکار رو کردن. مشخص بود خود سایه دنبال این کار افتاده.
با یاداوری پیغامی که برام گذاشته بود،لرزی به تنم افتاد. “اشتباه کردی”
یعنی می خواست چی کار کنه؟
با صدای ارس،از فکر بیرون اومدم و با خنده تماس رو قطع کردم. لبخندی زده و خواستم سمت دفتر حرکت کنم که تلفنم لرزید. لبخند زنان پیام رو باز کردم اما از دیدن متن پیام،یخ زدم:
“See you tonight. Wait for your answer.
Shadow”
(امشب می بینمت. منتظر جوابت باش
سایه)

اگه بگم ادرنالین درون رگ هام پمپاژ شد،دروغ نگفتم.

قلبم بنای ناسازگاری گذاشت و تموم بدنم به لرزه افتاد. می خواست چی کار کنه؟
لبم رو گاز گرفتم و با دست و پایی لرزون،وارد اتاقم شدم. باید به اراز توضیح می دادم و از اشتباه درش می اوردم.
سعی کردم لبخند احمقانه ای که روی لبم بود رو پاک کنم. اراز پشت به من،روی مبل نشسته بود و سرش رو به مبل تکیه داده بود. سرفه ای کردم و خیلی اروم نزدیکش شدم.
نباید خیلی خوشحال به نظر می اومدم. درسته همه چیز رو می دونست،اما نباید متوجه حالم می شد. من حتئ خودمم نمی دونستم دقیقا چه مرگم شده.
به سمتش حرکت کرده و وقتی مقابلش قرار گرفتم،با لحن خیلی معمولی لب باز کردم و گفتم:
-اراز بای…
اما وقتی چشمم به پلک های بسته اش خورد،مکث کردم. خوابیده بود. خاکستر چشم هاش رو بسته بود و با ریتم منظم و ارومی نفس می کشید.
راستش،جذابیتی که ازش منعکس می شد،حتئ در خواب هم نفس گیر بود. زخم روی ابروش،وحشیانه نفس هات رو قطع می کرد. فریبندگی خاصی ازش ساطع می شد و حتئ در خواب هم،جذبه اش رو داشت.
اخمی بر چهره نداشت. اما حالت سرد و سنگی چهره اش،ادم رو به سکوت وا می داشت.
سری تکون دادم و خواستم ازش فاصله بگیرم که ناگهانی تکونی خورد و اخم هاش درهم شد. با دقت به چهره درهمش نگاه کردم.
چی شد؟
حالت صورتش سخت شد و دستاش رو روی مبل کشید. سرش رو با بی قراری جابجا کرد و فکش منقبض شد. چی شد یهو؟
مشخص بود کابوس می بینه. قطرات ریز عرق،روی پیشونیش جمع شده بود و بدنش تکون های ریز می خورد. نتونستم بی توجه باشم.
به ارومی سمتش خم شدم و به نرمی گفتم:
-اراز؟

چشماش رو باز نکرد و حرکاتش تند و بی قرار تر شد. دست هاش رو مشت کرده بود و به مبل می کوبید. بخاطر فشار زیاد،بند انگشتاش بیرون زده بود.
راستش کمی ترسیدم. این مرد یخ تر از این صحبت ها بود و این واکنشش کمی مشوشم کرد. قدمی نزدیک تر شده و با صدای نسبتا بلند اما نرمی گفتم:
-اراز؟اراز بیدار شو.
تکون سختی خورد و به زحمت از بین دندون های کلید شده اش، کلمه “نه” رو هجی کرد. قطرات عرق از روی پیشونیش می چکید و رنگش به شدت پریده بود. چه کابوسی می دید؟
این همه واکنش و بی قراری نمی تونست طبیعی باشه.
کاملا مقابلش ایستادم و کمرم رو خم کردم و صورت به صورتش ایستادم و دستم رو دراز کردم و روی سرشونه اش گذاشتم و گفتم:
-ار..
اما….در عرض یک لحظه،در عرض یک لحظه همه چیز عوض شد.
کشیده و بعد،به شدیدترین شکل ممکن،به سینه ستبری کوبیده شدم.
خدای بزرگ،چه اتفاقی افتاد؟
به محض اینکه سرانگشتام به سرشونه اش خورد،مثل یک مار سمتم پرید و با وحشیانه ترین حالت ممکن،دستام اسیر دست هاش شد و بعد قفلِ بدنش شدم.
به راحتی دستام رو قفل کرد و قبل از اینکه حتئ بتونم جیغ بکشم،روی پاش پرتم کرد.
دست هام روی کمرم،توسط دست هاش قفل شده،پاهام دو طرف بدنش باز شده وسینه به سینه اش قرار گرفته بودم و سرم روی گودی گردنش افتاده بود.
سینه اش،به سختی تکون می خورد و دست هاش کاملا حبسم کرده بود. به معنی واقعی کلمه شوکه شده بودم. به زحمت اب دهانم رو قورت دادم و خواستم تکون بخورم که با صدای بمی گفت:
-بمون سرجات.
صداش،سرد،سرد،سرد و تاریک بود. بخدا قسم که

شبیه صدای اراز نبود. صداش،به سان یک وهم کامل بود.
لرز گرفتم و بعد، جفت دستام رو به دست راستش داد و دست چپش رو بلند کرد و…شالم رو پایین کشید.
گرمایِ دلنشین بدنش،حتئ از روی کتش هم،حس می شد. ابدا حس بدی نداشتم. خاطره دوری در ذهنم لود می شد اما نمی تونستم شناسایشش کنم. وقتی نفس عمیقی کشید،وقتی بی هوا دست روی کمرم گذاشت و من رو روی پاش بالاتر کشید،اتیش گرفتم.
اصطکاک بدنمون،رایحه فریبنده تنش و حسِ دست های قدرتمندش روی کمرم،اعتراضم رو خفه کرد. قفلِ اغوشش بودم که متوجه شدم گردنش رو سمتم خم کرده و نفس های بلند و پیا پی می کشه.
می خواستم اعتراض کنم،اما نمی شد…بخدا که نمی شد.
درون یک هاله گیر کرده بودم و هر کاری می کردم،نمی تونستم از این فضای سحرانگیز فاصله بگیرم.
مستِ اغوشش بودم که ناگهانی دست هام رو رها کرد و با یک حرکت،من رو از روی پاش بلند کرد و روی مبل نشوند.
به محض اینکه از گرمای تنش فاصله گرفتم،بدنم جمع شد و احساس خلا کردم.
به سرعت از روی مبل بلند شد و تند تند بین موهاش دست کشید و انگار من تازه فهمیدم داشتم چه غلطی می کردم.
اب دهنم رو به زحمت قورت دادم و شالم رو به ارومی روی سرم کشیدم. من و منی کردم و سعی کردم این حرارت کوفتی ای که توی تنم بود رو نادیده بگیرم.
به زحمت گفتم:
-چیزه…داشتی کابوس می دیدی. خواست…
به سمتم برنگشت اما با صدای بم و تاریکی گفت:
-دیگه هیچ وقت،هیچ وقت توی خواب نزدیکم نشو.
لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که جمله اش باعث شد مکث کنم:
-من حتئ بوی کسی هم بهم بخوره از خواب بیدار میشم،چون بوی بدنت رو می شناسم بیدار نشدم. ولی بازم بهم دست نزن،ممکنه بهت اسیب بزنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تیدا
تیدا
1 سال قبل

سلام من چطوری میتونم رمان‌مو توی این سایت بزارم

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

عالیههههه واااای ادرنالین هزااار

...
...
1 سال قبل

این رمان یه جور دیگه آدمو جذب می‌کنه طوری که بیست دقیقه طول می‌کشه پارت و بخونم یک ساعت تحلیلش کنم و برای پارت بعدی لحظه شماری کنم این رمان فوق‌العاده هیپنوتیزمم می‌کنه
نویسنده خسته نباشی ♥️♥️
ادمین عزیز مرسی بابت این رمان عالی ♥️♥️

باران
1 سال قبل

واووووووووو😁
عالیههعععععهععع عالی❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤❤❤❤

Hasti
Hasti
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه

...
...
1 سال قبل

ووووااااای ندیدددددددد
ماررررررر من از مار وحشت دارمممممممم در حد مرگگگگگ اگه عکسشو ببینم نمیتونم بخوابم 😱😱😱😱😱

Nahar
Nahar
1 سال قبل

حماسه ای دیگر از لاساخان😍😂 چ پارت جذابی بووود 😍♥️😂

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x