رمان وهم پارت 30

0
(0)

 

-هیچ نظری ندارم که چرا سایه شهروز رو دزدیده،اما حدس می زنم باید بازم منتظر یه افشای حقیقت باشیم. سری های پیش،نتونستی از حقت دفاع کنی چون به قول خانوم وکیل دست ظالم نمی ذاشت. این بار من هستم،با تموم قدرتم هستم. تا اخرش پشتت رو می گیرم و ازت می خوام شجاعت به خرج بدی و پا به پای من بیای. سایه هر چیزی رو اثبات کنه،اخرش باید تایید تورو داشته باشه. تو یه دنیای بدون تجاوز می خوای؟دنیایی می خوای که پدر به بچه اش تجاوز نکنه؟دنیایی برای بچه ات می خوای که از کثافت پدرش در امان باشه؟
همراز چشم های خیسش رو بست و با بغض سر تکون داد و اراز ادامه داد:
-پس،خودت تغییری باش که دوست داری توی جامعه ایجاد کنی. قرار نیست دنیا گلستون بشه،قرار نیست نسل همه تجاوز ها کنده بشه و متجاوزا اعدام بشن یا پشت میله ها بیافتن،اما وقتی یک نفر نجات پیدا کنه،می تونه یک نفر دیگه ام نجات بده و یه جایی بالاخره این یک نفرها اونقدر زیاد میشه که شاید دیگه نیازی به سایه نباشه. خوب که فکر می کنم،می بینم حق با خانوم وکیله. سایه هارو هم ظالم ها ساختن،بالاخره یه دردی کشیده که الان داره انتقام می گیره. پس بیا و اون تغییره باش تا سایه جدیدی به وجود نیاد. موافقی همراز ملکان؟
نفسی کشید،لبای لرزونش رو تکونی داد و گفت:
-موافقم.
-خوبه.

لاساسینو

حوله رو روی موهای خیسم کشیدم و سمت تخت حرکت کردم. با یک حرکت جسم سنگینم رو روی تخت پرت کردم و سعی کردم بی توجه به خیسیِ تنم به خواب برم.
یک ساعتی می شد که از کنار شهروز برگشته بودم. سر و تن خونیم رو به اب سپرده و نیاز داشتم کمی استراحت کنم…واقعا،نیاز داشتم.
چشمام رو بستم اما تک تک جملاتش،نگاهِ عصیانگرش در مغزم تداعی شد. این دختر از درد من حرف زده بود.
دردی که سالها همراهم کشیده بودم و من رو تبدیل به لاساسینو و سایه کرده بود!!!

جوری با حرص در مقابلم از سایه حمایت کرده بود که باعث شده بود بهم بریزم. نیاز مهرارا،مقابل سایه ایستاده بود و بی خبر از همه چی،ازش دفاع می کرد.
دستم رو بلند کرده و روی پیشونیم گذاشتم. نگاهش…صداش…رایحه اش تو مغزم حک شده بود.
لعنتی ای گفته و سعی کردم از فکرش بیرون بیام اما به محض اینکه چشمم رو بستم،تصویر خواب الود دیشبش مقابل پلکم روی پرده رفت.
اون لبای برجسته باز شده،موهای فرِ رها شده اش و اون نفس های عمیقش یک جام شراب صد ساله بود که من رو مست کرده بود.
حتی فکر کردن بهش عضلات منقبضم رو اروم می کرد. این دختر دارویی بود که بیماریم رو درمان می کرد.
بی قرار توی جام تکونی خورده و سعی کردم بخوابم…اما نمی شد
. عضلاتم درد می کرد. ماهیچه هام گرفته بود و خواب به شکل لعنتی ای از چشمام گریزون بود.
به سرم زده بود دوباره مثل دیشب برم خونه اشون…اما مطمئن نبودم امشب که برم،بتونم خودم رو کنترل کنم.
نفس عمیقی کشیده و غلطی روی تخت زدم و سعی کردم بخوابم…خوابِ لعنتی با درد چشم و ماهیچه هام ترکیب شده بود و روانم رو بهم می ریخت.
دندون قورچه ای کردم و بعد به ضرب از روی تخت بلند شدم.
توی دنیای من،محدودیت معنایی نداشت…من هر کاری می خواستم،انجام می دادم.

نیاز

خمیازه ای کشیدم و استیکر بوس رو برای ارس فرستادم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم،از صفحه چتش خارج شده و نتم رو خاموش کردم.
کش و قوسی به بدنم دادم که درد خفیفی توی سینه و شکمم پیچید و لبم رو گزیدم.

خودم رو روی تخت کشیدم و دراز کش افتادم. سرم رو به بالشت تکیه داده و به ارومی،از روی بلوز کبودی های تنم رو لمس کردم.
چشمام رو بسته و سعی کردم خاطرات اون شب رو به یاد بیارم اما تصویر دو گوی روشن و خاکستری مقابل چشمم قرار گرفت و تمرکزم رو بهم زد.
ارازِ رستگار!!!
تک تک حرفاش هنوز در مغزم بود و اصلا قادر به درکش نبودم. شایدم،من خیلی عجیب غریب بودم.
تند تند سری تکون داده و روی ارنجم بلند شدم تا لامپ رو خاموش کنم که صدای تلفنم بلند شد.
گیج و خواب الود تلفنم رو از روی میز برداشته و به شماره ناشناسی که روی صفحه بود نگاه کردم.
چشم تنگ کرده و به شماره اش چشم دوختم اما بلافاصله به یاد شماره های همیشه ناشناس سایه افتادم و بعد،به ضرب بلند شدم.
تپش قلب گرفته و کمی استرس داشتم.
اصلا شاید اون نباشه،ها؟
حتی از فکر اینکه سایه نباشه،کنف شدم. نفس عمیقی کشیدم و بعد به سختی ایکون سبز رو لمس کرده و با صدایی که سعی می کردم ابدا لرزون نباشه،گفتم:
-الو؟
سکوت….یک سکوت پر معنی!!!
تپش قلبم شدید تر شده بود. خودم رو عقب کشیدم و به ارومی گفتم:
-الو؟کسی نیست؟
بازهم سکوت…
دست و پاهام یخ زده بود و تموم جسارتم رو جمع کردم و به سختی گفتم:
-سایه،تویی؟
و بازهم سکوت اما…این بار یک صدای نفس هم شنیدم.
تلفن رو محکم بین دستم گرفتم و با صدای مرتعشی گفتم:

-سایه ای درسته؟تو سایه ای مگه نه؟
دست راستم رو مشت کردم و با تمنا گفتم:
-خواهش می کنم جواب بده،تو سایه ای مگه نه؟یه چیزی بگو بذار بفهمم اشتباه نمی کنم…تو سایه ای نه؟همونی که همیشه نجاتم میدی،مگه نه؟
بازهم سکوت…ناراحت و مضطرب توی تختم تکون خوردم و برای اخرین بار با التماس گفتم:
-تورو خدا حرف بزن بگو سای…
-hum
همین….فقط همین.
اما همین غرش کلام و لهجه اش باعث شد قلبم بی حد و مرز بکوبه و تموم بدنم یخ بزنه…لعنتی خودش بود،سایه بود.
به سختی نفسی کشیدم و گفتم:
-ممنونم که زنگ زدی.
فقط سکوت بود و بعد،صدای نفس هایی که لحظه به لحظه داشت بلند تر می شد…
لبم رو گزیدم و گفتم:
-نمی خوای چیزی بگی؟
-no
لبخندی زدم…از شدت شادی ملافه رو بین مشتم گرفتم و گفتم:
-زنگ زدی من برات حرف بزنم؟
سکوت شد و فقط صدای نفساش بلند تر شد.
تک خنده ای کرده و موهام رو پشت گوش زدم و گفتم:
-پس من برات حرف می زنم. فکر می کنم نتونستی بخوابی،برای همین می خوام کلی برات حرف بزنم.
دیگه منتظر جوابش نشدم. پاهام رو دراز کردم و با لحن مسروری گفتم:
-امروز یه جایی بحث تو شده بود. حالا قصه اش مفصله و مطمئنم خبر داری که کجا بودم و چی کار می کردم ولی من مطمئنم تو ادم بدی نیستی. تموم دنیاهم بیان بگن تو بدی،من باور نمی کنم. چون تو همیشه نجاتم دادی. چون همیشه تو بدترین لحظه ها به دادم رسیدی. سایه من باورت دارم.

نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-می دونی،گاهی حس می کنم داری نگاهم می کنی. نمی دونم،ولی همیشه سنگینی نگاه یه نفر رو حس می کنم. راستش خیلی وقتا میرم توی دل خطر ولی همیشه مطمئنم میای و نجاتم میدی.
چیزی نمی گفت،فقط لحظه به لحظه صدای نفساش به گوش می رسید. نخودی خندیدم و گفتم:
-راستی،ممنونم که شهروز رو گرفتی. امیدوارم حسابی تنبیهش کنی.
دستی به کبودی های شکمم کشیدم و با لحن خاصی گفتم:
-نگران نباش،کبودی ها خوب شدن. یکم درد دارن ولی درد باحالیه.
غرغرش رو شنیدم…یه چیزی رو با صدای اروم اما با لهجه غلیظی گفت که متوجه نشدم.
لبام رو تر کردم و با حس عمیقی گفتم:
-سایه،کاش بذاری دوباره حست کنم. حتئ اگه نذاری نگاهت کنمم حرفی نمی زنم،ولی کاش بذاری دوباره نزدیکت بشم.
نمی فهمیدم چه مرگم شده…بغضم گرفت و با صدای بمی گفتم:
-کاش بذاری بفهمم توهم نیستی و من اون خاطرات رو توی خواب ندیدم. کاش فقط یه بار دیگه منو از این سرگردونی در بیاری. قول میدم نگاهت نکنم…قسم میخورم،فقط میخوام بفهمم واقعی ای.
قطره اشکی از گوشه پلکم پایین چکید و با سرانگشتام پاکش کردم و با بغض گفتم:
-سایه،اونجایی؟

لاساسینو

اینجا بودم…به صداش گوش می دادم.
چشمام رو بسته بودم و به موسیقی صداش گوش می

دادم. متوجه بغضش بودم،اما حتئ بغضشم ارومم می کرد.
صداش،مثل یک جادوی خواب اور بود.
درد توی صداش رو حس می کردم اما خودم در خلسه صداش بودم و نمی تونستم چیزی بگم.
نیاز از خاطراتش گفت. از بچگیش،از زخم هاش..از ترساش.
برام حرف زد و حرف زد.
صداش لالایی شد…یک لالایی قدرتمند.
ایرپد در گوشم،نیاز مهرارا با خنده از خاطرات تعریف می کرد و من،چشمام بسته شد و به عمیق ترین خواب زندگیم رفتم.
صداش،در مغزم می چرخید و اخرین چیزی که به یاد داشتم،تمنای درون صداش بود که گفت:
“کاش فقط یه بار دیگه ببینمت”
و من به خواب رفتم!!!

نیاز

دستمال گلدار و ساتنم رو از روی میز برداشته و مقابل اینه ایستادم. با دست راستم موهام رو توی دست گرفته و با دست چپم،دستمال رو دور موهام پیچیدم.
با دستمالی که مامان درست کرده بود همیشه احساس راحتی بیشتری داشتم. کمی سخت بود اما حس بهتری داشت.
دستمال رو دو دور به دور موهام پیچیدم و وقتی خیالم از سفتیش راحت شد،اروم دست راستم رو برداشته و گره ای به دستمال زدم.
چندتار موهام به حالت وز رها شده بود. دست دراز کرده و روغن مخصوص موهام رو برداشته و خیلی نرم روی موهام کشیدم.
حالا وزیش نسبتا خوابید. به چشم های غرق در نورم چشم دوختم.
اصلا و ابدا نمی تونستم خوشحالیم رو پنهان کنم. تماس دیشب سایه،انچنان انرژی ای بهم تزریق کرده بود که صبح با مسرت از خواب بیدار شده و با حال فوق العاده ای حاضر می شدم.
کلامی حرف نزده بود،حتی یه جایی که صدای نفساش اروم گرفت و با ریتم بلند شد،متوجه شدم به خواب رفته.
تماس رو قطع نکرده بود و اون صدای ریز نفساش یه حس غیرقابل توصیفی بهم می داد.
هندزفریم رو در گوش گذاشته و همونطور که به صدای نفساش گوش می دادم،به خواب رفته بودم.
صبح که برخواستم،تماس قطع شده بود. روسری شیری رنگ بلندم رو از کمد برداشته و به ارومی روی سرم گذاشتم.
خیلی نرم به عقب فرستادمش و بعد ازاد رهاش کردم. دست دراز کرده و خودم رو با عطر سیبم شستشو دادم.
با لبخند به نیازِ درون اینه نگاه کردم و لبخندم گسترش یافت. حتئ دردِ توی شکمم اذیتم نمی کرد.
عطر رو روی میز گذاشته و خم شدم تا کیفم رو بردارم

که صدای پیامک تلفنم بلند شد.
کیفم رو روی دوشم انداخته و تلفنم رو از جیب پانجوم بیرون کشیدم. با کنجکاوی قفل رو با اثرانگشتم باز کرده و بعد وارد پیامک ها شدم اما به محض دیدنِ شماره ناشناس،نفس هام یک استپ چند لحظه ای کرد.
لبم رو گزیده و به دست های لرزونی پیامش رو باز کردم و بعد…دیگه نفس نکشیدم:
“موهاتو برام باز بذار. عطر سیبت رو به گردنت بزن،امروز به غریبه ها نزدیک نشو،عطرت رو با کسی ترکیب نکن…نمی خوام وقتی تنت رو بو می کشم،عطر غریبه ای روی تنت باشه. یادت نره،موهاتو حتما برام باز بذار
سایه”

دست و پام چنان بی حس شد که زانوهام تا خورد و قبل از اینکه سقوط کنم،به سختی خودم رو روی صندلیم پرت کردم.
نا و قدرت از بدنم رفت و دلم ضعف کرد. قلبم،نمی تپید…قلبم ایستاده بود. تک تک کلماتش قلبم رو از کار انداخته بود.
به سختی نفسی کشیدم،ذوقِ دیوانه وارم رو با گزیدن محکم لبم خفه کردم. به قدری مملو از شعف بودم که اگه مامان و بابا خونه نبودن،فریاد می زدم.
خدایا…می خواست من رو ببینه….گفته که می خواد منو ببینه!!!
چشمام رو بستم و چند نفس عمیق کشیدم. دستی روی قلبم گذاشته و وقتی اروم گرفتم،به سختی برخواستم.
پاهام هنوزم می لرزید اما به سختی مقابل اینه ایستادم و به نیازِ غرق در شور چشم دوختم.
لب پایینی ام رو بین دندونام گرفته و تمام هیجانم رو با فرو کردن دندونام در تن نحیفش تخلیه کردم. درد می کرد اما بهش نیاز داشتم.
دستام رو بلند و روسریم رو عقب فرستادم. شادمان دستی به گره دستمالِ موهام کشیدم و بعد با یک حرکت،گره ساتن رو کشیده و موهام رو باز کردم.

به محض باز شدن گره،ابشار موهای فرم دو طرفم رها شد. به چهره گلگون شده ام خیره شدم. خدایا حتی از فکرش تنم گر گرفته بود.
تار موهایی که دو طرف صورتم رها شده بود رو پشت گوشم فرستادم و عطرم رو از روی میز برداشته و بیشتر از ده پاف به گردنم زدم. وقتی حس کردم ممکنه از عطرش بیهوش بشم،دست کشیده و عطر رو روی میز گذاشتم.
روسری رو روی سرم کشیدم و بعد با حال غیرقابل وصفی از خونه بیرون زدم.

-نیاز؟نیاز اینجایی؟
گیج سرتکون داده و نگاه از در گرفتم و به چهره متعجب اتش نگاهی دوختم و لب زدم:
-ببخشید،چی گفتی؟
تک خنده ای کرد و گفت:
-امروز زیاد حواست جمع نیست. چیزی شده؟چرا همش نگاهت به در و پنجره است؟
چون منتظر سایه ام!!!
کلافه دستی به موهای رها شده ام کشیدم و تموم سعی ام رو کردم میخِ چشم های اراز رو نادیده بگیرم. وسط این همه فکر،من احمق چه مرگم شده که نگاه این مرد بدنم رو سوزن سوزن می کرد؟
لبخند احمقانه ای زدم و با بی خیالی گفتم:
-یکم فکرم درگیره. چیزی نیست. ببخشید،ادامه بده.
و صاف نشستم و سعی کردم خودم رو با پرونده های روی میز درگیر کنم که اتش ادامه داد:
-اره داشتم می گفتم،شاهان در به در دنبال شهروز و همرازه. برای شهروز پلیس خبر کرده اما همراز رو دستور داده ادمای فریدون دنبالش بگردن. حرفی به پلیس نزده. من میگم الان برای شکایت اقدام کنیم ولی اراز میگه بهتره بذاریم بعد از اینکه سایه اقدام کرد. نظر تو چیه؟
نفسی کشیدم و تموم تلاشم رو کردم ناامیدی و دلخوری ام رو فریاد نزنم. ساعت پنج بعد ظهر بود و هیچ خبری از سایه نبود.

یک ساعت دیگه من جلسه داشتم،چه غلطی باید می کردم؟
بی قرار تکونی خوردم و بازهم بی اختیار نگاهی به در انداختم که صدایِ جدی اراز باعث شد خون توی رگ هام یخ بزنه:
-منتظر کسی هستی؟برای چی انقدر نگاهت به دره؟
من واقعا از نگاه به چشم های این ادم می ترسیدم…وحشت داشتم که نگاهش کنم و اون تموم راز درون سینه ام رو بفهمه.
دستام رو مشت کرده و خیلی اروم به سمتش چرخیدم. قدر لحظاتی به چشماش نگاه کردم و وقتی نگاهمون درهم گره خورد،تمام بدنم جمع شد و دست و پام رو گم کردم.
به سرعت نگاهمو ازش گرفتم و با لحن معمولی ای گفتم:
-نه،نه. فقط یکم ذهنم بهم ریخته،همین. چیز خاصی نیست.
جسارت نگاه کردن به چشماش رو نداشتم و برای همین نگاهم رو به پرونده ها بخشیدم که ناگهانی گفت:
-من تموم تمرکزت رو می خوانم خانوم وکیل. امروز اصلا خودت نیستی،بقیه جلسه بمونه برای بعد.
متحیر لب باز کرده و گفتم:
-نه اراز اینج…
-گفتم نه!
و از روی صندلیش بلند شد و سمت پنجره رفت. نفس کلافه ای کشیدم و دستام رو روی صورتم کشیدم که اتش با دلگرمی گفت:
-عب نداره،فردا راجبش حرف می زنیم.
تشکری کرده و لبخند محوی زدم. برای اخرین بار به در بسته نگاهی کردم و بعد به ساعت…نه،نمی اومد.
یه حس خفگی مسخره ای داشتم و حس می کردم دیوارهای اینجا دارن سمتم حمله می کنن. دستام رو مشت کرده و بی قرار برخواستم.
کیفم رو از روی میزم برداشتم و به سمت اویی که پشت به من ایستاده بود برگشتم و به سختی گفتم:
-ببخشید،من یکم فکرم بهم ریخته. الانم باید برم با ترمه قرار دارم.

یک نفس عمیق وبعد یک صدای بم:
-مشکلی نیست.
سری تکون داده و به سمت اتشی که با دقت نگاهم می کرد چرخیدم. لبخندم رو گسترش دادم و گفتم:
-بازم شرمنده.
هیکل توپولیش رو تکونی داد و با خنده گفت:
-فدای سرت. پیش میاد دیگه. امیدوارم حل بشه.
سری تکون دادم و از جفتشون خداحافظی کرده و به سمت در قدم برداشتم اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای جدیِ اراز،قدم هام رو متوقف کرد:
-نیاز!
روی پاشنه پام چرخیدم و بعد با دو گودال خاکستر رو به رو شدم. اب دهانم رو قورت دادم و لب زدم:
-بله؟
نگاهش گشتی توی صورتم زد و تموم بدنم سوزن سوزن شد و اظهار کرد:
-اگه مشکلی پیش اومد،باهام تماس بگیر. باشه؟
لحنش،بوی حمایت می داد. نفس راحتی کشیدم و لبخندم این بار واقعی شد:
-حتما. ممنون.
سری تکون داد و من با ارامش خیال از دفتر بیرون زدم.

-ترمه،کجایی تو؟
روسریم رو جلو کشیدم و موهای رو جوری با حرص بسته بودم که سرم درد می کرد‌.
به پاساژ شلوغ و پر سرو صدای مقابلم خیره شدم که با احترام گفت:
-نیاز جان بیا طبقه بالا. یه مزون بزرگ هست،رو به روش یه کافه است. من اونجام.
کلافه کیفم رو روی شونه ام گذاشته و به دنبال پله برقی چشم چرخوندم. وسط پاساژ بود،چطور متوجه نشده بودم؟
کیفم رو محکم گرفتم و گفتم:
-خیله خب،دو دقیقه دیگه اونجام.
-منتظرتم عزیزم.
تماس رو قطع کرده و تلفنم رو داخل جیب پانجوم گذاشتم. شلوغی و همهمه مردم راستش داشت عصبیم می

کرد. بدتر از همه،صدای فروشنده هایی بود که از بلندگوهای مخصوصشون اعلام می کردن “حراج پاییزه،تمام لباس ها تخفیف خوردن”
قدم هام رو تند کرده و سعی کردم به کسی و چیزی اهمیت ندم.
در چند قدمی پله برقی بودم که چشمم به یک بچه شیرینی که داخل کالسکه نشسته و جغجغه سبز و زردش رو توی دستش گرفته بود،بی اختیار لبخندی زدم.
به قدری بامزه و دوست داشتنی بود که هرکسی رد می شد،ناخوداگاه از دیدنِ ذوق و شوقش لبخند می زد.
دست و پاهاش رو تند تند تکون می داد و اصوات بامزه ای تولید می کرد. وقتی چشم در چشم شدیم،چشم های درشت و مشکیش رو به من بخشید و با دل ضعفه اور ترین حالت ممکن جیغ کشید و جغجغه اش رو تکون داد.
لبخندم گسترش یافت و چشمکی براش زدم.
پدر و مادرش بی توجه به شیرین زبونی بچه اشون،گرم گفتگو بودن.
از کنار هم که رد شدیم،همچنان نگام به بچه بود. بی اراده مکث کردم و به اویی که از کالسکه اش خم شده بود نگاه دوختم.
نفس عمیقی کشیدم و به جمعیتی که مقابل پله ایستاده بودن چشم دوختم.
دیدنِ بچه کمی انرژی منفیم رو گرفته بود. گوشه روسریم رو روی شونه انداخته و اولین قدم رو برداشتم اما به محض اینکه پام رو بلند کردم، ظلمات در سرتاسر پاساژ پخش شد.
بهت زده به اطراف و تاریکی مقابلم خیره شدم.
یعنی چی؟چی شد؟
لحظه ای سکوت شد و بعد همهمه ها شدت گرفت. حالا که صدای بلندگوها خاموش شده بود،صدای همهمه مردم و “چی شده؟” “برق رفته؟” ها بلند تر شنیده می شد.
به لحظه نکشیده هرکس چراغ قوه گوشیش رو روشن کرده و نور کمی در تاریکی تابیده شد.
صدایِ معترض زنی از پشت سرم بلند شد:
-یعنی برق اضطراری ندارن؟

صدای مردونه ای “نمی دونم” ای گفت و بعد نگهبان با صدای بلندی گفت:
“خانوما اقایون،ژنراتورا از کار افتادن و مشکلی توی کنتر به وجود اومده. لطفا اروم باشید و اجازه بدید سمت خروجی راهنماییتون کنیم”
پوفی کشیده و عقب گرد کردم و با بی حوصلگی تلفنم رو از جیبم بیرون کشیدم.
باید با ترمه تماس می گرفتم.
تلفنم رو توی دستم گرفته و از جیبم بیرون کشیده و درست لحظه ای که خواستم قفلش رو روشن کنم،دست بزرگ و قدرتمندی دور دهنم قرار گرفت و لحظه بعد،به جسم سفت و سختی کوبیده شدم.
به معنی واقعی وحشت کرده و روح از تنم رفت.
به قدری شوکه شده بودم که حتئ نمی تونستم نفس بکشم.
خاطرات سیاهِ این مدت مقابل پلکم نقش بست و ناگهانی فکر وهم انگیزی در سرم جرقه زد:
“نکنه این خاموشی یه نقشه است برای دزدی من؟”
انگار تازه به خودم اومد و دست و پای بی حسم رو بلند کردم اما هرکسی که من رو گرفته بود قدرتمندتر بود و من رو کاملا اچمز کرده بود.
خدایا اره…داشتن منو می دزدین!!!
شاهان ملکان…کار شاهان ملکان بود!!!
چشم هام پر و دست و پا زدم. دهانم رو محکم بسته بود و با نیروی زیادی من رو به عقب می کشید.
قفلم کرده بود…حتی نمی ذاشت تکون بخورم.
جمعیت با صدای نگهبان در خلاف جهت من حرکت می کردن و من لحظه به لحظه از جمعیت دورتر می شدم.
تپش قلبم سرسام اور بود و تنها چیزی که به ذهنم رسید،همین بود:
“سایه”
چشمام رو بستم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و در دل دعا کردم:
“توروخدا بیا سایه”
ته دلم،امید داشتم که میاد…که پیداش میشه.

دست هاش روی شکمم نشسته بود و من رو محکم به قفسه سینه اش کشیده بود. داشتم گیج می شدم و تحت تاثیر ترس،قدرت از بدنم ذره ذره کشیده می شد که صدای باز شدن دری رو شنیدم و بعد…از جمعیت بیرون کشیده شده و در داخل یک ظلمات مرگباری کشیده شدم.
بی اختیار اشک هام چکیده شد و درست لحظه ای که می خواستم از شدت ضعف چشمامم رو ببندم و بعد،کمرم محکم به دیوار کوبیده شد.
ترس و هیجان باهم ترکیب شد و قطره اشکی از چشمم چکید و وقتی دستاش از روی لبام برداشته شد،نالیدم:
-سایه.
و چشمام رو بستم و منتظر مرگ شدم که….
یک لمس اشنا
یک عطر اشنا
و یک…صدای بم و لهجه گیرای انگلیسی:
_گفتم موهات رو باز بذار،نگفتم؟
ترس رفت…ضعف رفت….لرز رفت و هیجان و بهت تنم رو تسخیر کرد و دستای ناتوانم رو بلند کرده و در تاریکی روی سینه هاش گذاشتم و با شوک گفتم:
-سایه،تویی؟

ظلمات مطلق بود…تاریکیِ خالص!
حتی قادر نبودم جلوی چشمم رو ببینم اما به محض اینکه متوجه شدم مقابلم کسیه که منتظرش ایستادم،تمام ترس و دلهره ام پر کشید و با شادی گفتم:
-سایه خودتی؟
دستام رو روی سینه و کت چرمش کشیدم. “hum” ای گفت و نزدیک تر شد. کمرم مماس با دیوار شد و جسم عضلانیش در چند سانتی بدنم قرار گرفت. اثار ترس هم چنان در تنم بود و برای همین،نفس هام هنوز کمی تند و بی قرار بود که گرمای نفس هاش رو در مقابل صورتم حس کردم و یخِ صورتم ذوب شد.
با لهجه بی نهایت گیرا و خوش اهنگی گفت:
-breath….calm down
(نفس بکش..اروم باش)

تند تند سری تکون دادم و سعی کردم بدنم رو اروم کنم. کیفم رو از سرشونه ام برداشت و من کف دستام رو روی کتش گذاشتم و بعد از چند لحظه ریتم نفسام اروم گرفت.
در تاریکی مقابلم سر بلند کردم و سعی کردم به چشماش نگاه کنم اما به قدری فضا تاریک بود که هیچ چیز قابل دیدن نبود.
دست راستش رو روی سرشونه ام و دست چپش رو روی سرم گذاشت و با حرکت عجولانه ای روسریم رو از سرم بیرون کشید و بعد،کش موهام رو باز کرد.
به محض کشیده شدن کش،ابشار موهام دو طرف رها شد و روی سرشونه ام افتاد و با لحن خطرناکی گفت:
I told you not to do this
(بهت گفتم اینکارو نکن)

لبی تر کردم و با دلخوری گفتم:
-می دونی چقدر منتظرت بودم؟فکر کردم نمیای.
نفس بلندی کشید،عطر تلخش در مشامم پیچید و نزدیک تر شد. نفس هام بازیشون گرفته و درست بالا

نمی اومد.
خم شد و وقتی نفس های داغش به گودی گردنم شلیک شد،لرزیدم و بعد صدایِ خش دار و لهجه بی نظیر بریتانیایی:
-گفتی می خوای حسم کنی،گفتم میام. و…
دم عمیقی از گردنم گرفت و تمام موهای تنم قیام کرد و لرزی در ستون فقراتم نشست. ناخونام رو داخل چرم کتش فرو کردم و لبم رو گزیدم که باز به انگلیسی گفت:
-حرف گوش کردی،عطرت رو زدی. بوی غریبه نمیدی…
با کف دستش فشاری به سرشونه ام وارد کرد و با لحن حریصی گفت:
-غلط می کنی بوی غریبه بدی. تو که نمی خوای من دیوونه بشم؟
من،به شکل بیمارگونه ای با تک تک کلماتش احساس ازادی می کردم. احساس غیر قابل وصفی که فقط قلبم رو به تپش می نداخت. سرم رو کج کردم تا دسترسی بهتری به گردنم بهش بدم. اب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
-دیوونه شدنت چه شکلیه؟
دست ازادش بلافاصله و ناگهانی پشت گردنم رو گرفت و من رو به خودش کوبید و بعد نفساش روی گونه هام پخش شد و رعد صداش جونم رو گرفت:
-اصلا چیز جالبی نیست. بهم اعتماد کن،واقعا دلت نمی خواد ببینیش. این بار فقط به کبودی رضایت نمیدم،نیاز مهرارا. این بار من دیگه برات امنیت نمیشم،میشم خطر مطلق!!!
میشم یکی عین بقیه…و اون لحظه تو باید با تموم توانت خلاف جهت قدم های من فرار کنی…و البته که شکارت می کنم!!!

خشونت موجود در کلامش،فشار دست هاش پشت گردنم،نفس های تندش حرفش رو تایید می کرد.
نفس عمیقی کشیدم و دستام رو کورکورانه روی تنش کشیدم و روی بازوش قرار دادم و با ناز خاصی گفتم:
-چرا نباید الان ازت بترسم؟از کجا بدونم تو خطری برام نداری؟

دست راستش با حرکت نرمی دور کمرم پیچیده شد و من سینه به سینه این وهم قرار گرفتم. پشت گردنم رو محکم گرفت و به عقب کشید.
سرم کج شد و محکم سرشونه اش رو گرفتم که هیبتش روی تنم سایه انداخت و با لحنی که خطر رو فریاد می زد گفت:
-نگفتم از من نترس،بترس. زیادم بترس. نسبت به کارایی که بقیه می خوان باهات بکنن،من صد پله وحشی ترم خانوم وکیل. من هزار برابر از اونا خطرناک ترم چون وسوسه داشتنت باعث میشه من برات خطرناک ترین ادم روی زمین بشم. دردِ اونا تویی ولی درد من بوی بدنته،پس بترس از من سیب سبز.
نفسم که حبس شد،بدنم که گر گرفت فهمیدم اصلا این مرد شوخی نداره.
در تک تک جملاتش قاطعیت و جنون موج می زد.
چشماش رو نمی دیدم،هیچ چیزی رو نمی دیدم اما حرارت نگاهش رو حس می کردم.
فشار دستش هر لحظه پشت گردنم شدیدتر می شد و نهایت گفت:
-گفتی می خوای حسم کنی،که بفهمی واقعیت دارم یا نه،درسته؟
به سختی گفتم:
-اره.
نفس بلندی کشید و با اون لهجه لعنت خداش گفت:
-من توهم نیستم نیاز مهرارا،من یه وهمم،اما اثر دستام همیشه روی تنت هست. شاید سایه شهر باشم،ولی حواسم بهت هست. به هر نفسی که می کشی هست.
فشاری به سرشونه اش وارد کرده و لب باز کرده و خواستم بگم “چطوری؟” که ناگهانی کمرم رو چرخوند و شدت و عصیان موجود در کارش به قدری زیاد بود که جیغ کوتاهی کشیده و بعد،کمرم به سینه اش کوبیده شد.
از ترس و هیجان به نفس نفس افتاده و کمرم رو به سینه اش تکیه دادم و سعی کردم اروم بگیرم. دستاش،دست های بزرگ و قدرتمندش رو با حرکت نرمی

پایین کشید و جفت دستام رو که روی شکمم جمع کردم بودم،در دست گرفت.
قفل دستام رو باز کردم و بعد خیلی ملایم دستام رو به عرض شونه باز کرد. پاهاش رو جلوتر اورد و فشاری به کفشم داد و من رو کاملا مماس تنش کرد.
نمی دونستم منظورش از این کار چیه،اما سکوت کرده و منتظر ایستاده بودم که دست هاش رو درست مثل من به عرض شونه باز کرد و زیر دستم قرار داد.
متعجب ایستاده بودم و سعی می کردم متوجه منظورش بشم. دستام رو محکم گرفت و بیشتر به عرض شونه کشید.
سنگینی دست هام روی دستش بود و پشت دستم،در کف دستش بود.
سر کج کرده و خواستم به عقب بچرخم که دستور داد:
-نه. صاف بمون.
اطاعت کردم که انگشتاش رو تکونی داد و اظهار کرد:
-هرچی میگم رو حفظش کن. انگشتام،قدر دو بند انگشتت ازت بزرگتره. دستات کوچیکه و توی دستم راحت مشت میشه. کلِ طولِ دستت به سختی تا مچم می رسه.
هیچ نگفته و با دقت گوش می دادم که کف دستش رو روی دستم گذاشت و به ارومی دستامون رو پایین،کنار بدنمون گذاشت.
دستام رو رها کرد و کمرم رو بین دست راستش گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد و با لحن خاصی گفت:
-سرت به زور به سرشونه ام می رسه. پونزده سانتی ازم کوتاه تری.
لبخندی کنج لبم نشست و خیلی نرم سری تکون دادم که بی هوا خم شد و نفساش دقیقا به لاله گوشم می خورد و….می سوخت. خیلی بدهم می سوخت.
جفت دستاش رو روی پهلو و شکمم گذاشت و به سختی فشار داد. لبم رو گزیدم و منتظر حرفش بودم که با صدای تاریکی گفت:
-کمرت،چفت دستامه. قدر دو بند انگشت دیگه حرکت کنم،دستام توهم قفل میشن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

وقتی میخونمش ضربان قلبم بهم میریزه خیلی خوبه خیلیییی

Stcjbjfdchkbjfrxj
Stcjbjfdchkbjfrxj
1 سال قبل

خیلی رمان جذاب و هیجان انگیزی هستش ، عاشقانه ی جدید و متفاوتی داره واقعا از نویسنده ی این رمان متشکرم که هم دوبار در روز پارت میذاره هم منظم و هم طولانی ، من خیلی از رمان های رمان دونی رو دنبال میکنم ولی این رمان من و بیشتر از همه گرفته فقط واقعا امیدوارم که مثل بعضی نویسنده ها وسط داستان ول نکنه بره ، چون واقعا کار غیر انسانی هستش ، با تشکر از رمان دونی و نویسنده 🤍

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

عااالیهههه👌👌👌👌

...
...
1 سال قبل

چرااا تموم شددد واییی تا فردا غلطی کنم خدااا🤩😍😍😍😍😍😍

زلال
زلال
1 سال قبل

وای خدا عاشق شدن رف من غشششش

نوشین
نوشین
1 سال قبل

چرا اینجا تمومش کردی….. نابود میشم تا فردا 😂

Nahar
Nahar
1 سال قبل

😍😍😍 چجوری تافردا صبر کنم اخهههه؟؟؟

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x