****
گاهی یک اتفاق کوچک کافی است تا نگاهت به آدمهای اطرافت رنگ عوض کند و جور دیگری ببینیشان!
صحبتهای آن شب نسترن و بعدتر صحبتهای مامان همان اتفاقی بود که رنگ نگاهم را عوض کرد. طوریکه از پیلهی برکهی ساکت و درسخوان پروانهای بیرون آمده بود که برای خودم هم عجیب و ناباور بود.
خواست مامان، دعای خوشبختی که خانجون مدام به وقت دیدنم زمزمه میکرد و لبخند و نگاههای پرمحبت عمه انیس؛ همگی مرا به سمتی سوق دادند که به کاوه جور دیگری فکر کنم و جوری دیگر ببینمش.
کم کم تمام ذهنم را کاوه و رفتارهایش پر کرد. عکسالعملها، نگاهها و حتی خندههایش…
گاهی از این برکهای که روی کوچکترین رفتارهای کاوه ریز میشد، میترسیدم.
نفسم را محکم رها کرده و سنگ ریزهی کوچکی را از کنارم برمیدارم. سنگ را داخل استخر پرت کرده و چشم میدوزم به دایرههای متوالی که از برخوردش با سطح آب ایجاد میشود. فردا آزمون زبان داشتم و تمام این چند روز، هر زمان که کتاب را باز کردم نتوانستم حتی کلمهای را مرور کنم.
کتاب را کناری گذاشته و پاچههای شلوار را چند دور تا میکنم. به محض برخورد آب خنک با پاهایم حسی لذت بخش سرتاسر وجودم را پر میکند. دستانم را تکیهگاه بدنم میکنم. سر عقب برده و به آسمان و ماه چشم میدوزم. هوا امشب به نسبت روزهای گذشته خنکتر است و بوی سیب مشامم را پر میکند. صدای باز شدن در و حرکت لاستیک به روی سنگریزههای کف باغ خبر از آمدن مسیح میدهند. بیشتر از یک هفته است که او را ندیدهام و آنطور که خانجون میگفت دو روزی را شمال بوده است.
بالاخره از گوشهی چشم میبینمش. موهایش را دوباره از ته تراشیده و از گوشهی جیبِ شلوار جین مشکی که به تن دارد، سوئیچ آویزان است. متوجهام که میشود جمع و جور مینشینم و برایش سر تکان میدهم:
-سلام.
لحظهای مکث کرده و متعجب به منی که لبهی استخر نشسته و کتاب به دست دارم نگاه میکند:
-علیک.
بعد هم موتورش را حرکت داده و به آن سمت حیاط که میرود؛ میان درختان گم میشود و دیگر نمیتوانم ببینمش.
کتاب را باز میکنم. خوابم گرفته اما تمام تلاشم را میکنم ذهنم را معطوف کلمات کنم بلکه کمی هم شده بخوانم.
بیفایده است و لحظه به لحظه بیشتر گیج خواب میشوم. دست داخل استخر فرو برده و چند مشت آب روی صورتم میریزم. اما باز کمی که میگذرد خواب به چشمانم هجوم میآورد. پوفی کشیده و از جا بلند میشوم. نگاهم به آب استخر است و ذهنم فقط به یک چیز میاندیشد.
لبخندی زده و قدم به عقب برمیدارم. فاصلهام از استخر که زیاد میشود؛ میایستم و خندان سمتش میدوم. فقط یک لحظه کافیست تا آب تمام تنم را در بر بگیرد و نفسم را بند بیاورد…
****
وارد خانه میشود و سوئیچ را روی جاکفشی چوبی پرت میکند. اِویل با دیدنش از داخل آشپزخانه سمتش میدود. روی دو زانو خم میشود و سر اِویل را میبوسد:
-چطوری؟
اِویل دلتنگ سرش را درون آغوشش پنهان میکند. بوسهای دیگر روی سرش میزند و کنار گوشش پچ میزند:
-میدونی الان یاد چی افتادم؟
اِویل فاصله گرفته و با زبانی بیرون آمده نگاهش میکند. به یاد چشمان براق برکه که میفتد کنج لبش بالا میرود:
-چشماتون هم رنگه.
تک خندهای زده و از جا بلند میشود:
-البته اگه خلبان بفهمه…
انگشت بالا میبرد و ادای برکه را درمیآورد:
-خوبه منم بگم گربهام چشماش رنگ چشمای شماست؟!
شانههایش از خنده میلرزد و به طرف آشپزخانه میرود. اِویل متعجب به دنبالش میرود. شیر آب را باز میکند و از گوشهی چشم به اِویل که حال وسط آشپزخانه ایستاده نگاه میکند:
-این چرا قهر بلد نیست؟ گفتم بعد از اون شب دیگه نگامم نمیکنه.
به قطرات آبی که پس از برخورد با سینک روی پرهنش برمیگردند؛ نگاه میکند و سرش را یکباره زیر شیر آب میبرد.
وقت برگشتن از نمایشگاه برکه را دیده بود با چشمانی گیج خواب و موهایی که آزادانه دورش رها بود. لبهی استخر نشسته و کتابی هم میان دستانش داشت.
از اینکه دارد به او فکر میکند شوکه و ناباور است اما گویی دست خودش نیست. سر از زیر شیر بیرون میکشد و خیرهی آبی که از تیغهی بینیاش راه گرفته و جایی میان تیشرتش گم میشوند؛ سر تکان میدهد:
-بکش بیرون!
تلاش میکند به خلبان فکر نکند اما هر چه میکند، نمیشود!
نکند خوابالود بودن و سربه هواییاش کار دستش بدهد و داخل استخر پرت شود؟! نکند سرش به لبهی استخر بخورد؟!
لعنتی زیرلب زمزمه کرده و به یکباره با گامهایی بلند از خانه بیرون میزند. چند بار میانهی راه به خود تشر میزند:
” به تو چه آخه؟! برگرد! ”
اما علیرغم مغزی که مدام او را دعوت به عقب نشینی میکند پاهایش راه خود را میروند.
نزدیک استخر که میرسد، صدای برخورد چیزی با سطح آب، ترسش را بیشتر میکند و با تمام توان میدود. لحظهی آخر فرو رفتن دخترک را درون آب را میبیند و بلند فریاد میزند:
_برکه؟!
بلافاصله خودش را داخل استخر پرت میکند و دست به سمت جسم کوچکش میبرد. تنش را به سینه میچسباند و بالایش میکشد که با چشم متعجب و گِردش روبه رو میشود:
_مسیح؟!
او شنا بلد بود؟! عصبی میشود از دست خودِ احمقش!
_ای درد مسیح! نصفه شبی بازیت گرفته سرکارخانم؟ تو استخر چه گهی میخوری؟ نمیگی سرت میخوره به لبهی استخر؟
دخترک متعجب و معذب تنش را عقب میکشد:
_ببخشید؟! خودتون اینجا چیکار میکنین اصلا؟
طلبکار و خجالتزده پرسیده و همین هم کفریترش میکند. چشم تیز کرده و با نگاه زهرمارش میغرّد:
_خودمم نمیدونم اینجا چه غلطی میکنم و چرا باید به خاطر تو خودمو خیس آب کنم!
پرههای بینیاش از شدت عصبانیت باز و بسته میشوند و قطرات آب از موها به سمت چانه راه گرفته و میان تیشرت چسبیده به تنش گم میشوند. به چشمان طلبکار برکه که نگاه میکند؛ عصبانیتش از خودش بیشتر میشود. دخترک مبهوت و پرخشم به او چشم دوخته و گویی موقعیتش را از یاد برده است که میتوپد:
-انقدی میفهمم که وقتی شنا بلد نیستم نزدیک آب نرم! شما هم یه لطفی بکنین اگه قراره کمکی هم بکنین حداقل طلبکار نباشین!
دندان روی هم ساییده و دهان باز میکند چیزی بگوید که برکه چرخیده و خودش را به لبهی استخر میرساند. عصبانی از آب بیرون میآید و پر حرص میچرخد تا فحشی حوالهی او کند که لال میشود!
پلک میزند و با حیرت به دخترک مقابلش چشم میدوزد؛ شومیز به تنش چسبیده طوریکه انحنای کمر و برجستگیهای بدنش را به نمایش گذاشته است که مغزش داغ میکند.
برکه سمتش چرخیده و موهای حنایی رنگی که از انتهایش آب چکه میکند را با دست گرفته و اینبار گردنِ خوش تراشش در معرض دیدش قرار میگیرد.
عصبانیت رنگ میبازد و گویی به دنیای دیگری وارد میشود. دنیایی پر جاذبه که اختیار فکر و چشمهایش را گرفته است. برکه که خجالتزده برای برداشتن شال افتادهاش کنار استخر خم میشود؛ وضع خرابتر میشود و نفس کشیدن را از یاد میبرد!
دخترک سرخ شده و هول شال را به دورش میپیچد و دستپاچه سمت کتابی که برعکس چند قدم دورتر از استخر افتاده میرود. به محض اینکه خم میشود کتاب را بردارد؛ حلقهی موی خیس روی گونهاش سُر میخورد و قطرهای آب از انتهایش به چانهی کوچکش میچکد.
برکه که کمر راست میکند و نگاه درمانده، خجالتزده و عصبانیاش را به او میدوزد به خود میآید! داشت چه غلطی میکرد؟!
پلک میفشارد و در دل میغرّد:
” عوضی اون نامزدِ کاوهست! ”
مرتب این جمله را با خود تکرار کرده و هر بار از خود منزجرتر میشود…
نسیمِ خنک شبانگاهی تنش را هدف گرفته و پوست بدنش را دون دون کرده است اما درونش کورهی آتش است… بزاق دهان بلعیده و نگاه سرکشش دوباره به برکه دوخته میشود.
برکه کتاب را به سینه چسبانده و بدون نگاه به او، پا برهنه سمت ساختمان میدود. شالش میان هوا موج گرفته و روی سنگریزههای کف باغ رد خیسی به جا میماند.
آنقدر نگاه میکند تا جسمِ خیس از آب میان انبوه درختان حیاط گم میشود. مستاصل نگاهش را اطراف حیاط چرخانده و به آن نقطهای که دقایقی پیش میزبان برکه بوده زل میزند. کف دستش را پرحرص و محکم چند بار روی دهانش میکوبد:
-لعنتی! لعنتی!
****
ساعتهاست که گوشه گوشهی باغ را با همان لباسهای خیس قدم زده و در آخر مانند روحی سرگردان روی پلههای ساختمانی که روزی خانهی امیدش بوده مینشیند. به کف پاهای خاکیاش چشم میدوزد. هنوز هم تنش درگیرِ ساعاتی پیش است. نه اینکه زن ندیده باشد یا هورمونهای مردانهاش به قلیان افتاده باشند نه! فقط عصبی است از خودش و نگرانی که به یکباره سر از روزمرگیهای زندگیاش درآورده است. نگرانی برای دخترعمویی که این روزها نقشش پررنگ شده و خودش را لا به لای تنهاییهایش جا داده است. پوفی کشیده و دستانش را به لبهی پله تکیه داده و شانه عقب میکشد. به تاریکی آسمانی که ستارههای ریز و درشت روشنش کردهاند نگاه میدوزد و پوزخند میزند به کسی که حضورش را بارها خواسته نفی کند و نشده است!
-دست بردار! از این بازی که شروع کردی هیچ خوشم نمیاد… بس کن!
پلک میفشارد و اینبار بلندتر میغرد:
-بس کن!!
دقایقی بعد با تنی که تب کرده و داغ است وارد سوئیتش میشود. اِویل روی کاناپه در خود جمع شده و چشمانش را بسته است. صدای بسته شدن در لحظهای چشمانش را باز کرده و سر بلند میکند. نگاه گیجی به صاحبش انداخته و دوباره پلک میبندد.
دمپاییهایی که لحظهی برگشت از کنار استخر پیدا کرده و با خود آورده است را گوشهای پرت کرده و با همان پاهای خاک و خلی سمت اتاق خواب میرود.
همین وقت صدای زنگ در خانه حیرانش میکند. در لحظه هزاران فکر سمتش هجوم میآورد و در کمال تعجبش هر هزار فکر انتهایش به برکه و نگرانی برای او میرسید! اینکه نکند علی یا یکی از اهالی خانه اتفاق امشب را دیده باشد؟! نکند کسی دخترک مو حنایی را مواخذه کند؟
زنگ برای بار دوم به صدا درمیآید و پلک میفشارد. با گامهایی سنگین سمت در میرود. اِویل که بدخواب شده از روی مبل پایین پریده و دنبالش راه میفتد.
قبل از رسیدن به در تقهای رویش میخورد و پشت بندش صدای اهورا بلند میشود:
-مسیح؟!
در را باز میشود و اهورا دستش را از چارچوب در برمیدارد. لنگه ابرو بالا داده و متعجب نگاهش میکند:
-سلام.
-علیک سلام.
اهورا با نگاهی ریز به سر تا پایش لب کج میکند:
-از جنگ برگشتی؟ این چه ریختیه؟
ظرفیتش برای امشب تکمیل است و حوصلهی اهورا را ندارد. بیحرف چرخیده و از سر راه کنار میرود. اهورا تند و بیحوصله خم میشود پوتینهایش را درمیآورد:
-با تو بودم ها؟
سمت اتاق میرود:
-این چه وقت اومدنه؟ روزو ازت گرفتن؟
-بلیط گیرم نیومد.
****
روی تخت غلت میخورد و پاهایش را جنینوار به داخل شکم جمع میکند. به نوری که از پنجرهی اتاق خودش را داخل کشیده و روی دیوار رو به رویی افتاده است چشم میدوزد.
یک ساعت دیگر اذان صبح را میگویند و از همین جا هم میتواند تکاپوی خانجون و عطر غذای روی گازش را پشت پلکهایش به تصویر بکشد.
خیرهی تصویر سایهی حفاظهای پنجره که روی دیوار بلند و کشیده افتادهاند چشم میبندد و جایش تصویر موهایِ خیس از آب برکه جان میگیرد. پلک میفشارد و زیرلب میغرّد:
-باز شروع شد!
دستانش را بغل میگیرد و این باز طاق باز دراز میکشد. از لای پنجرهی نیمه باز نسیمِ خنک صبحگاهی خودش را به داخل میکشاند و تنش را میلرزاند. حس میکند تنش آلوده به تب است و ته گلویش هم کمی میسوزد. پتوی پیچیده میان پاهایش را بالا آورده و روی سرش میکشد.
ذهنش پر میکشد به همان روزهایی که هنوز پروانه را دفن نکرده، از بیمارستان تماس گرفته و خبر مرگ عادل را داده بودند. عادلی که بعد از ضربهی مغزی به کما رفته و چند ساعت بعد در بیمارستان تمام کرده بود. و حال هر دو خانواده عزادار شده و دو جنازه روی دستشان مانده بود. دختر و پسری که قرار بود چند ماه دیگر مراسم عروسیشان برگزار شود؛ یکی با پسوند قاتل و دیگری مقتول دنیا را بدرود گفته بودند.
میان فضای تاریکی که پتو ساخته پلک میزند و تصویر صورت مهتابی مامان پری جان میگیرد. زنی که بعد از خودسوزی خواهرش دچار شوک شده و ساعتها بدون گریه یا صدایی به نقطهای زل میزد. رنگِ پریده صورت و گودی زیر چشمانِ زیبایش را هنوز هم به خاطر داشت و آن روزهای جهنمی را…
سوم عادل بود و صدای شیون و زاری خانجون و انیس باغ را فرا گرفته بود. از پشت شیشهی پنجره عمه انیس را میدید که چطور سر تا پا سیاه پوشیده و صورتش میخراشید. هر بار که به گونهاش را چنگ میانداخت و زار میزد؛ میان گریههایش نام پروانه را با نفرت صدا میکرد:
-الهی که خیر از اون دنیات نبینی پروانه! چیکار کردی با برادر دسته گلم؟ چیکار کردی!
همان لحظات بود که مادرش مثل شبحی آرام و آهسته وارد خانه شده و لحظهای بهت و سکوت سالن را فرا گرفته بود.
عمه انیس با دیدنش بیتوجه به زنانی که دور تا دور خانه نشسته بودند؛ سمتش یورش برده و تخت سینهاش کوبیده بود:
-اومدی اینجا چه غلطی بکنی؟ خواهرت زد برادرمو پر پر کرد بس نبود؟ حالا نوبت توئه اون یکی داداشمو سکته بدی؟ آره؟!
زنان فامیل متعجب و عدهای پچپچ کنان به نمایش به راه افتاده چشم دوخته و کسی جلو نمیرفت. عمه انیس چندین بار پشت هم تخت سینهی مامان پری کوبیده و وقتی که مامان پری گنگ و گیج سکندری خورده و جلوی در افتاد، نتوانسته بود تحمل کند و با همان سن کمش پلهها را دو تا یکی کرده و خود را به داخل رسانده بود. مادرش روی فرش لاکی رنگ افتاده و خیرهی زمین اشک میریخت و خانجون بیروح و منگ تلاش میکرد انیس را به عقب بکشد. همینکه که کنارش مادرش زانو زده بود؛ انیس فریاد کشید:
-بیا زنتو ببر عماد! آوردیش که داغ دل ما رو تازه کنه بیغیرت؟ حاشا به غیرتت!
میان صدای همهمهی زنان نیمخیز شده و نفرینهای انیس؛ علی هراسان و عصبی خودش را به سالن رسانده و نگاهش که به مامان پری افتاده بود؛ با نگاهی سرخ و عصبی رو به انیس توپیده بود:
-بسه انیس! صدات تا هفتا خونه اونورتر میره… عماد بیا زنتو ببر!
هنوز هم نگاه خونی و سایش دندانهای علی را به خاطر دارد، و آن نگاهِ پر از کینه و نفرتی که به مامان پری داشت و بعدها به او…
پتو را از سر پایین میکشد و به محض هجوم هوای خنک با پوست تب کرده و خیس عرقش؛ لرز به جانش مینشیند. باورش نمیشود نگرانِ برکهای میشود که دخترِ علیست. مردی که از خالهی او و به تبع مادرش متنفر است.
صدای اذان صبح که بلند میشود بالاخره پلکهای متورمش روی هم افتاده و خواب او را به دنیای دیگری میبرد.
***
از اتاق بیرون آمده و سمت آشپزخانه میرود. اهورا روی تشک وسط سالن درحالیکه که بالشت کوچکی میان پاهایش قرار دارد؛ روی شکم افتاده و نور آفتاب روی نیمرخش افتاده است. آب از دهانش آویزان شده و دایرهی خیسی روی بالشت زیر سرش ایجاد کرده است. اِویل کنارش با فاصله زیر نور آفتاب دراز کشیده و چشمانش نیمه باز است. از کنارش که میگذرد لحظهای پاهایش را حرکت داده و دوباره پلک میبندد.
شیر آب را باز میکند و صدای شُر شُر آب اهورا را بیدار میکند. با چشمانی ورم کرده و نیمه باز روی تشک مینشیند و بالشت را در بغلش میگیرد:
-یا خدا! ساعتت درسته؟
مشتی آب روی صورتش میریزد و همانطور که از گوشهی چشم به اهورا مینگرد، سمت کتری روی گاز میرود:
-آره.
-مرض! خب چرا بیدارم نکردی؟
فندک را زیر گاز گرفته و شانه به عقب میچرخاند:
-علم غیب دارم کِی بیدارت کنم مگه؟
اهورا غرغرکنان از روی تشک بلند شده و به طرف پنجرهی سالن میرود. پنجره را تا انتها باز کرده و پرده را عقب میکشد:
– مگه صبح زود نباید بری نمایشگاه؟ چرا تا لنگ ظهر میکَپی؟
از گاز فاصله گرفته و خیرهی بخاری که دور بدنهی کتری فلزی را گرفتهاست شقیقهاش را میفشارد:
-میرم یه ساعت دیگه.
دیشب تا نزدیکی صبح را به مرور خاطرات گذرانده و نمیداند اثرات بیخوابی است یا ساعات طولانی ماندن در حیاط با آن لباس سر تا پا خیس که سر، پشت و شانههایش درد میکند. تب ندارد اما چشمانش میسوزد و به احتمال زیاد سرما خورده است.
اهورا پتوها و تشک گلوله شده را به داخل اتاق میبرد:
-آخرم نگفتی دیشب چرا اون ریختی بودی.
روی صندلی وسط آشپزخانه مینشیند و نگاهش را به آفتابِ کشیده شده تا روی ماکرویوو میدهد:
-تو مگه قرار نبود بیست روز پیش بیای مرخصی؟
صدای اهورا از داخل اتاق بلند میشود:
-قرار بود… ولی خب!
گردن چرخانده و به اهورایی که حالا وسط سالن رسیده نگاه میکند:
-یعنی چی؟
اهورا روی چند تارِ ریشی که زیر گلویش سبز شدهاند را خارانده و همزمان وارد آشپزخانه میشود:
-تنبیه شدم. یه هفته انفرادی، پونزده روز اضافه خدمت. مرخصی هم لغو کردن.
-تنبیه؟
اهورا بیخیال به داخل یخچال سرک میکشد:
-آره بعد اینکه گوشیمو گرفتن بردن بازرسی بدنی. بعدم فرستادنم انفرادی. روز بعدش هم فرستادن حفاظت اطلاعات.
از داخل یخچال با بطری شیر بیرون میآید. بطری را روی سنگ اپن کوبیده و مچ دو دستش را به هم میچسباند:
-سوال ازم پرسیدن البته با دستبند…
و به دستانش اشاره میکند:
-بعدم نامه فرستادن برای قرارگاه پادگان که اینجانب اهورا سماوات به مدت یه هفته به بازداشتگاه میفتد. و تنبیه انظباطی شده و به مدت پونزده تا بیست روز حق مرخصی رفتن ندارد. البته هر شب نگهبان برج شش میایستد تا آدم شود!
گوشهی لبش بالا میرود:
-آدم شدی الان؟!
اهورا نیشخندزنان سمت سینک میچرخد:
-فرشتهها که آدم نمیشن فقط سری بعدی جاساز بهتری برای گوشی پیدا میکنن.