رمان پروانه میخواهد تو را پارت 17

3.8
(5)

 

 

**

از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی سالن به حیاط سرک می‌کشم. خورشید در حال غروب‌ است و کمتر از دو ساعت دیگر تا اذان مغرب مانده. پرده را رها کرده و به آشپزخانه برمی‌گردم. صدای ریز قُل قُل قابلمه‌ی روی گاز فضای آشپزخانه را پر کرده و بوی نعناع داغ تازه مشامم را پر می‌کند. سمت یخچال رفته و پاکت شیر را بیرون می‌آورم. مشغول پر کردن ظرف مخصوص غذای شکلات از شیر هستم که مامان با نخ و سوزن وارد آشپزخانه می‌شود:

-اون دکمه‌هایی که بهت دادم رو کجا گذاشتی برکه؟

به پیرهنِ بابا که میان دستانش قرار دارد نگاه می‌کنم:

-تو کشوی کمد اتاق.

قرقره‌ی نخ و سوزن را روی میز داخل آشپزخانه گذاشته و سمت اتاق برمی‌گردد:

-کشوی میز آرایش دیگه؟

کاسه را برداشته و راهی حیاط می‌شوم:

-آره.

به دنبال شکلات دور تا دور حیاط را نگاه می‌کنم و او را لم داده نزدیک به درِ انباری می‌بینم. قدم‌هایم را آهسته طوری که شیر داخل کاسه سرریز نشود، به طرف انباری می‌کشانم. از کنار استخر که می‌گذرم یاد دیشب و چشمان طلبکار مسیح تنم را داغ می‌کند. پلک فشرده و زیر لب می‌غرّم:

-پسره‌ی بیشعور!

وقتی به خانه رسیدم و خودم را داخل آینه با آن لباس چسبیده به تنی که اندامم را به وضوح نشان می‌داد دیدم تمام تنم از خجالت گر گرفت.

شکلات با دیدنم چشمانِ خوابالودش را باز کرده و تکانی به تنش می‌دهد. کنارش می‌ایستم و کاسه‌ی شیر را که کنارش روی زمین قرار می‌دهم؛ مانند قحطی‌زده‌ها به سمت کاسه حمله‌ور می‌شود. لبخندی محو روی لبم جا خوش می‌کند:

-گشنه‌ت بود؟

لحظه‌ای با چشمانِ گردش نگاهم کرده و دوباره با ولع سر داخل کاسه فرو می‌برد. انگشت میان موهای تنش برده و نوازشش می‌کنم:

-وروجکِ شکمو!

صدای باز شدن در اصلی باغ و پشت بندش حرکت آهسته‌ی لاستیک‌ ماشین به روی سنگ ریزه‌های باغ توجه‌ام را جلب می‌کند اما به خیال اینکه باباست کنجکاوی نکرده و از سر جایم بلند نمی‌شوم.

دقایقی بعد صدای احوال پرسی عمو اهورا و کاوه را درست از پشت سرم می‌شنوم. متعجب به عقب می‌چرخم و کاوه و عمو اهورا را در حالی که شانه به شانه‌ی هم سمت انباری می‌آیند می‌بینم. کاوه با دیدنم لبخند می‌زند:

-چطوری؟

دوباره همان حسِ عجیبی که مخلوطی از دلهره و هیجان است به سراغم می‌آید.

 

 

 

 

حسی که درست بعد از آن شب و حرف‌های عمه راجع به علاقه‌ی کاوه، درونم به وجود آمده و به وقت دیدن کاوه درگیرم می‌کند.

بزاق دهان بلعیده و از روی دو زانو بلند می‌شوم:

-سلام. خوبم. تو خوبی؟

کنارم به فاصله‌ی یک قدم می‌ایستد و به شکلاتی که غرق خوردن است نگاه می‌کند:

-منم بد نیستم.

عمو اهورا روی زانو خم شده و سر انگشت به بینی شکلات می‌کشد:

-چی می‌خوری فسقل؟ خوشمزه‌ست؟

نگاهم می‌کند:

-اینو برش دار باید وسیله از انبار برداریم.

بعد هم از جا بلند شده و همانطور کلید را درون قفل آویخته به در انباری می‌چرخاند؛ به کاوه نگاه می‌کند:

-فقط اجاق گاز لازم آبجیه؟

-آره. دستت درد نکنه.

در انباری با صدای قیژی باز شده و اهورا داخل می‌رود‌. لامپ داخل که روشن می‌شود؛ شکلات را از سر راهشان برداشته و قدمی از انباری فاصله می‌گیرم. کاوه به دنبال اهورا داخل رفته و دقایقی بعد صدای ترق و تروق از داخل بلند می‌شود. چند قدمی دورتر از انباری کاسه‌ی شیر را روی زمین می‌گذارم و شکلات همچنان در آغوشم است که اهورا و کاوه در حالی که هر کدام یک طرف اجاق گاز بزرگ را گرفته‌اند بیرون می‌آیند. اجاق گاز را بیرون از انباری روی زمین می‌گذارند و کاوه خاک نشسته به روی شلوارش را می‌تکاند:

-سقف انباری اون سمت رو هنوز تعمیر نکرده آقاجون؟

اهورا آستین پیرهنش را بالا داده و خم می‌شود یک سمت اجاق را می‌گیرد:

-نه هنوز.

و با بلند کردن اجاق گاز، کاوه هم خم می‌شود و طرف دیگر را می‌گیرد و سمت ماشین راه میفتند. به دور شدنشان زل زده‌ام که شکلات از بغلم بیرون پریده و جست زنان خود را به انباری می‌رساند. ناچار به داخل انباری میروم و از همان جلوی در صدایش میکنم:

-دختر خوب؟ شکلات؟ بیا بیرون میخوایم درو ببندیم…

به این سو و آن سوی انباری نگاه می‌کنم اما اثری از او نمی‌بینم. قدمی دیگر جلو رفته و لابه لای خرت و پرت‌های گوشه‌های انباری چشم می‌گردانم. از پارسال که سقف انباری آن سمت باغ چکه می‌کند؛ بیشتر وسایل را به انباری این سمت که سال‌هاست درش قفل است، منتقل کرده‌اند. میان سبدهای فلزی و دیگ‌های بزرگ گوشه‌ی انباری دمِ شکلات را می‌بینم که تکان می‌خورد. لبخندزنان جلو رفته و دست دراز می‌کنم بگیرمش که متوجه‌ام می‌شود. جستی زده و از روی دوچرخه به روی طاقچه‌ی روی دیوار می‌پرد.

 

 

 

مستاصل پلک فشرده و صدایش می‌زنم:

-بیا پایین دختر خوب… بدو ببینم…

سر چرخانده و با چشمان پر شیطنتش نگاهم می‌کند اما از جایش تکان نمی‌خورد. ناچار پا روی کیسه‌های سیمانی که کنج انباری روی هم انباشته شده‌اند گذاشته و بالا می‌روم. حواسم به شکلات است و دست سمتش دراز می‌کنم که ناگهان زیر پایم خالی شده و با دهان روی زمین میفتم. چانه و کف دستانم روی سیمان کف کشیده می‌شود و سرانگشتان یکی از دستانم تا نیمه به زیر کمد فلزی فرو می‌رود. ناله‌ام در گلو خفه شده و از شدت درد نفس در سینه‌‌ام حبس می‌شود. به زحمت تنم را جمع کرده و همینکه دستم را از زیر کمد بیرون می‌کشم حس می‌کنم سرانگشتانم وقت بیرون آمدن به شئ سفت و زنجیر مانندی برخورد می‌کنند. کنجکاوانه دستم را به زیر کمد برده و اطراف پایه‌هایش می‌چرخانم که دوباره سرانگشتانم به همان شئ زنجیر مانند برخورد می‌کند. روی پهلو خم شده و به زحمت از زیر کمد بیرون می‌کشمش. جسمی گرد که زنجیر بلندی از آن آویزان است. به حدی خاکی و کثیف است که چیزی بیشتر مشخص نیست. اما به نظر می‌رسد که یک گردنبند باشد.

-برکه؟ تو اونجایی؟

صدای عمو اهورا هولم می‌کند. تند گردنبند را داخل جیب سارافون هل داده و علی‌رغم زانویی که تیر می‌کشد از جا بلند می‌شوم. خاک نشسته روی دامن سارافونم را می‌تکانم:

-آره. اومدم…

شکلات را که حالا کنارم روی کیسه‌های سیمان ایستاده بغل می‌کنم و بیرون می‌روم. به جلوی در انباری که می‌رسم عمو اهورا متعجب نگاهم می‌کند:

_اون تو چیکار می‌کردی؟

-شکلات اومد مجبور شدم بیام دنبالش.

-سر تا پات چرا خاکیه؟

-پام گیر کرد به کیسه‌ها افتادم.

سرش را متاسف تکان داده و از جلوی انباری کنار می‌رود:

-کوری مگه فرزندم؟

نالان نگاهش می‌کنم:

-عمو!!

خندان برق داخل انباری برق را خاموش می‌کند و درش را هم قفل می‌کند:

-والا خب!

حرصی به عمو اهورا که به آن سمت حیاط می‌رود، نگاه می‌کنم و همزمان دست داخل جیب سارافون می‌برم. به محض لمس زنجیر گردنبند؛ بیرون می‌آورمش و قدم‌هایم را به طرف شیر آب کنار باغچه می‌کشانم. گردنبند را زیر شیر گرفته و روی نگینش را با وسواس می‌شورم. کم کم رنگ سبز نگین نمایان می‌شود اما گذر زمان کِدرش کرده و نیاز است با مواد شوینده یکبار دیگر شسته شود. به گردنبند ظریفی که نگین سبز رنگی از زنجیرش آویزان است نگاه می‌کنم. از ظاهرش مشخص است سال‌ها زیر کمد انباری خاک می‌خورده. مقابل چشمانم بالا برده و می‌چرخانمش که با دیدن حرف p لاتین که در پشت نگینش حک شده؛ مکث می‌کنم. میان سر و صداهایی که از آن سمت باغ به گوش می‌رسد با دقت به p بزرگی که گوشه‌ی سمت راست نوشته شده می‌نگرم و نمی‌دانم چرا حسی عجیب و دلهره‌آور تنم را در برمی‌گیرد…

 

 

 

***

تاریکی باغ را در برگرفته و تنها روشنی بخش حیاط چراغ‌های پایه‌ بلند نزدیک استخر و سوسوی چراغِ خانه‌ی خانجون است. تلویزیون دعای قبل از افطار را تلاوت می‌کند و مامان مشغول چیدن سفره‌ی افطار است. نگاهم می‌چسبد به تصویر نقش بسته‌ام روی شیشه‌های پنجره‌ی سالن. مامان پرده‌ها را عقب کشیده و پنجره‌ را تا نیمه باز گذاشته است. نگاهم به لبه‌های موج گرفته‌ی پرده در دست نسیم است و بوی عطرِ سیب‌‌ درختی مشامم را پر کرده.

ذهنم هنوز درگیر گردنبندی است که پیدا کرده‌ام. طبق یک قانون نانوشته هیچ حرفی از پیدا شدنش به مامام نزدم و قصدی هم برای گفتنش ندارم. به دور از چشمش داخل حمام شسته و تمیزش کرده و بعد هم لابه لای بدلیجاتم پنهان کرده بودم. دقیقا نمی‌دانم چرا به مامان از وجودش چیزی نگفتم یا چرا انقدر برایم این گردنبد مهم شده است…

شاید به خاطر دیدن حرف p حک شده در پشت نگینش باشد. حرفی که مرا یاد اسم زنعمو پری و پروانه می‌اندازد. دو زنی که آوردن نامشان در خانه‌مان قدغن است! شاید هم دلیلش رفتار عجیب آن روزِ امین باشد! نمی‌دانم توهم زده‌ام یا چه اما امین آن روز که جلوی انباری افتاد، وحشت‌زده و رنگ پریده بود. انگار که از چیزی ترسیده بود.

-سبزی خوردن کو پس؟

روی مبل تکانی خورده و گردن سمت آشپزخانه می‌چرخانم:

-چی؟

مامان تارهای آمده روی چشمانش را به عقب می‌راند و اخم می‌کند:

-سبزی نیاوردی از باغچه؟

پلک می‌فشارم:

-یادم رفت.

-حواست کجاست برکه؟ بابات افطار فقط سبزی و پنیر میخوره. خودت که میدونی.

مجال نداده و عصبی سمت کابینت می‌چرخد. از روی مبل برخاسته و به آشپزخانه می‌روم:

-یادم رفت به خدا. الان میرم میارم.

سبد را از کابینت درآورده و عصبی نگاهم می‌کند:

-الان دیگه؟ یه ربع دیگه اذانه.

به شال روی سنگ اپن چنگ می‌زنم:

-بابا که هنوز نیومده. زودی میرم میام.

فرصت اعتراض نمی‌دهم و سبد را از میان دستانش می‌کشم. شال را کج و کوله روی سرم می‌اندازم و به داخل حیاط می‌روم.

هنوز چند قدمِ مانده به باغچه‌ی کنار دیوار خانه‌مان برسم که صدای قدم‌های کسی توجه‌ام را جلب می‌کند. بهار از رو به رو با قدم‌هایی شل و وارفته درحالی که نگاهش به زمین دوخته شده به این سمت می‌آید. حضورش اینطور یکهویی و این وقت شب آن هم تنها و بی‌خبر شوکه‌ام می‌کند. سر که بلند می‌کند؛ چشمان ورم کرده و متورمش بند دلم را پاره می‌کند.

 

 

 

پاهایم خشک شده‌اند و خیره به لبخندِ تلخ کنج لبش هستم که صدای تیک باز شدن قفل درِ پشتی گردنم را به عقب می‌چرخاند. مسیح که همراه موتورش قصد داخل شدن دارد؛ لحظه‌ای مبهوت اول به من و بعد به بهاری که حالا تنها چند قدم با من فاصله دارد نگاه می‌کند. انقدر گیج و پریشان هستم که رسم ادب را فراموش کرده‌‌ام و تازه با صدای “سلام” گفتن بهار به خود می‌آیم.

-سلام.

مسیح با مکث در را پشت سرش می‌بندد و سری برایمان تکان می‌دهد. بهار کنارم می‌ایستد و کیف آویزان روی بازویش را بالا می‌کشد:

-بابا هنوز نیومده؟

به سفیدی سرخ شده‌ی چشمانش نگاه می‌کنم و ناخودآگاه می‌پرسم:

-چیزی شده؟

لبخند کجی می‌زند:

-نه چی مثلا؟

با اینکه می‌دانم تنها آمده و مسعودی همراهش نیست اما نمایشی به پشت سرش سرک می‌‌کشم:

-مسعود کو پس؟

خیره‌ به مسیحی که از گوشه‌ی حیاط به طرف سویئتش می‌رود؛ لب می‌زند:

-نیومده. تنهام.

و از کنارم می‌گذرد. بی‌خیال سبزی خوردن می‌شوم و به دنبالش راه میفتم. وارد خانه که می‌شویم مامان نگاه مبهوتش را به بهاری که کیفش را روی جا لباسی اویزان می‌کند می‌دوزد. بهار خونسرد به طرفش رفته و گونه‌‌‌اش را می‌بوسد:

-خوبی؟

مامان نگاه سوالی‌اش را به من می‌دوزد و بعد به بهار نگاه می‌کند:

-گریه کردی؟

بهار نگاه می‌دزد و سمت قابلمه‌ی روی گاز می‌رود. در قابلمه را برمی‌دارد و عمیق بو می‌کشد:

-چقدر هوس آش رشته کرده بودم… کاش یه چیز دیگه از خدا می‌خواستم.

-مسعود کجاست؟

-نمی‌دونم. شاید سرکار. شایدم… نمیدونم.

مامان مستاصل سمتش می‌رود:

-یعنی چی؟ مگه خبر نداره اومدی اینجا؟

-نه…

مکث می‌کند و رو به مامانی که مبهوت و نگران وسط آشپزخانه ایستاده پوزخند می‌زند:

-بیاد ببینه نیستم زنگ میزنه می‌فهمه دیگه.

صدای موتورِ ماشین بابا و نور چراغ‌هایش که از پنجره‌ی سالن به داخل خانه می‌تابد، مامان کلافه دست روی صورتش می‌کشد و سمت سماور می‌رود:

-برکه بیا این آش رو برای خانجون ببر تا اذون رو نگفتن.

کنار سنگ اپن آشپزخانه می‌ایستم و به حرکات دستپاچه‌ی مامان چشم می‌دوزم. سردرگم و عصبی داخل آشپزخانه می‌چرخد و بالاخره بعد از پیدا کردن درِ قابلمه، سمتم می‌چرخد. قابلمه را به دستانم می‌دهد و آهسته زمزمه می‌کند:

-زود نیا.

 

 

صدای جز جز روغن ادغام شده در صدای مجری شبکه‌ی تلویزیون که با لبخند از برکات ماه رمضان سخن می‌گوید.

آقاجون گوشه‌ی سالن؛ نزدیک میز تلفن قدیمی روی سجاده‌ی سبزرنگش نشسته و سلام آخر نمازش را می‌دهد. عمو اهورا همانطور که نگاهش به گوشی میان دستانش است، خم می‌شود و پرحرص کف پایش را می‌خاراند:

-قحطی جا بود اینجا رو نیش بزنی آخه! پشه هم پشه‌های قدیم.

کمر که راست می‌کند؛ از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند:

-چرا دخیل بستی اونجا؟ نمی‌خوای بیای بشینی؟

تکیه از درگاه آشپزخانه می‌گیرم و کنارش روی مبل می‌نشینم:

-نخارون بدتر میشه.

-میخاره خب بی‌صاحاب! چیزی شده؟

به دایره‌ی قرمز و متورم کف پایش چشم می‌دوزم:

-نه.

به چشمانم زل می‌زند:

-پکری ولی.

خودم را به کوچه‌ی علی چپ می‌زنم و نگاهم را به صفحه‌ی تلویزیون می‌دوزم. در حالی که دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. گویی چند دست بزرگ داخل شکمم می‌چرخند و معده‌ام را چنگ می‌زنند. از نگاه و حرف‌های بهار معلوم بود که با مسعود بحثش شده است…

نگاه می‌چرخانم و اینبار به لب‌های باریک آقاجون که آهسته تکان می خورند، زل می‌زنم. از زمانی که به اینجا آمده‌ام چیزی حدود نیم ساعت می‌گذرد و نمی‌دانم داخل خانه‌مان چه خبر است.

بی‌قرار از جا بلند می‌شوم و بی‌توجه به نگاه‌های خیره‌ی عمو اهورا خودم را به آشپزخانه می‌رسانم. خانجون زیر گاز را کم می‌کند و به طرف سینک می‌چرخد:

-سحری زرشک پلو با مرغ داریم. می‌مونی که پیش منه پیرزن؟

-یه سر برم خونه مسواکمو بیارم میمونم.

سبد آبکش را برمی‌دارد و لبخندزنان سمت گاز می‌رود:

-قربونت دل مهربونت. پس دو تا چایی بریز که می‌چسبه.

سمت سماور کنار پنجره می‌روم:

-چشم.

-دوتا هم برای اهورا و آقاجونت بریز.

و بعد هم صدا بلند می‌کند:

-اهورا مادر؟ بیا این غذا رو برای مسیح ببر‌.

اهورا از همان هال جواب می‌دهد:

-پیام داد گفت خودم میام.

خانجون “خیلی خبی” می‌گوید و کفگیر را چندبار به لبه‌ی قابلمه می‌کوبد:

-توت خشک توی کشوی کابینته بذار برای آقاجونت.

هنوز جمله‌اش تمام نشده که صدای تقه‌ای به در و پشت بندش صدای عمو اهورا بلند می‌شود:

-بیا تو کسی نیست.

خانجون دستانش را می‌شوید و راهی هال می‌شود. ولی من کمی می‌مانم و بعد با سینی چای به جمعشان ملحق می‌شوم. مسیح با دیدنم لنگه ابرو بالا می‌دهد و با مکث نگاهش را به تلویزیون می‌دوزد. سینی را روی میز جلوی آقاجون می‌گذارم و به خانجون نگاه می‌کنم:

-من یه سر برم خونه وسیله‌هامو بیارم، میام.

لبخند دلنشینی می‌زند:

-برو مادر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

مثل همیشه زیبا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x