صدای گریهی بهار بلندتر میشود و قلبم به سوزش میفتد.
-داره گریه میکنه.
-بابات هست. لازم باشه دخالت میکنه.
بیقرار دستم را تکان میدهم و میغرّم:
-مسیح لطفا!
همین وقت آقاجون پا برهنه از پلهها پایین میآید و پشت سرش خانجون نگران روی ایوان میایستد:
-چیشده بچهها؟
خجالتزده تقلا میکنم دستم را آزاد کنم و آقاجون همانطور که به دنبال کفشهایش چشم میگرداند؛ لب میزند:
-لاالهالاالله…
بالاخره دستم را آزاد میکنم و به کنار ایوان میروم. آقاجون از کنارم گذشته و سمت بابا و بهار میرود:
-علی؟ چه خبره اونجا؟
هر چه چشم میچرخانم اثری از مسعود نیست و انگار از درِ پشتی بیرون رفته است. خانجون نفسزنان از پلهها پایین میآید و کنارم میایستد:
-بهار چرا گریه میکنه؟
در سکوت نگاه میکنم به آقاجون که کنار بابا و بهار میایستد و میپرسد:
-بهار جان؟ چیشده؟
خانجون نگاه نگرانش را بینمان میچرخاند و وقتی میبیند از من و مسیح حرفی در نمیآید، هنهن کنان خود را به آن سمت حیاط میرساند. درمانده و عصبی روی اولین پلهی ایوان مینشینم و عمو اهورا از داخل خانه بیرون میآید. دستان خیسش را به شلوارش میکشد و نگاه متعجبی به من میاندازد:
-بهار داره گریه میکنه؟
پلک میبندم و مستاصل صورتم را میپوشانم:
-آره.
کنارم روی پله میایستد:
-چیشده؟
به سایهی بلندم که روی زمین میفتد چشم میدوزم:
-با مسعود بحثشون شده.
دهان باز میکند چیزی بگوید که صدای بلند آقاجون توجهاش را جلب میکند:
-الان وقت سرزنش کردنه علی؟ پاشو بابا جان… پاشو گریه نکن…
بابا عصبی دست روی صورتش میکشد و مامان بهار را میان آغوشش میگیرد.
عمو اهورا به مسیح نگاه میکند:
-مسعود اینجاست؟
مسیح نفسش را فوت کرده و لبهی باغچه مینشیند:
-بود. رفت چند دقیقه قبل.
****
نسیم خنک از میان پنجرهی نیمه باز خود را به داخل کشانده و پرده را میرقصاند. با هر بار موج گرفتن و بالا رفتن پرده، میتواند ماه را در آسمان ببیند. صدای دعای سحر از بلندگوهای مسجدی که خیابان پشتی خانه باغ قرار دارد تا اینجا هم میآید. به پشت میچرخد و با یک حرکت از روی تخت بلند میشود. کورمال کورمال سمت سالن راه میفتد. صدای خروپفهای اهورا هال را پر کرده است.
لیوان را زیر آبسردکن میگیرد. صدای آب سکوت آشپزخانه را میشکند. اهورا تکانی میخورد و بالشت کوچک را میان بغلش محکمتر میگیرد.
لیوان خنک را به لبهایش میچسباند و به طرف گوشی جا ماندهاش کنار چایساز میرود. صفحهی گوشی را که روشن میکند، نگاهش میچسبد به پیام نصفهی نقش بسته به رویش. یک پیام از مهنا که مربوط به ساعت ده شب است. همان وقتی که درگیر جنجال داخل حیاط شده بود.
نفسش را فوت کرده و وارد صفحهی مهنا میشود.
“سپیده همین الان اومد خونه.”
به بالای صفحه و نوشتهی آنلاین نگاه میکند. مهنا بیدار بود. عقبگرد میکند و روی صندلی که زیر نورِ ضعیفی که از حیاط به داخل میتابید روشن شده است مینشیند.
“به هلن هم خبر دادی؟”
کمی طول میکشد تا عبارت در حال نوشتن بالای صفحه نقش ببندد.
“سلام. آره همون سر شب گفتم.”
“خوبه.”
گوشی را قفل میکند و به صندلی تکیه میدهد. سایهی شاخ و برگ درختان حیاط روی یخچال افتاده و با هر بار وزش باد، برگها و سایههایشان نیز تکان میخورند.
چه شب طولانی شده بود امشب! آن از سپیدهای که ساعتها از او بیخبر بودند و هلن پشت تلفن از او خواهش کرده بود اگر خبری از او دارند به او بگویند. اما حقیقت این بود، صبح که از خانهی مهنا بیرون میزند تا ساعت شب خبری از او نمیشود. بعد هم جنجال داخل حیاط و پریشانی برکه برای خواهرش.
کف دست روی سرش میکشد و نفسش را محکم بیرون میدهد. سالها است که از علی و خانوادهاش فاصله گرفته. بعد از مرگ عمو عادل و برچسب قاتلی که روی پیشانی پروانه خورد؛ گویی طوفانی سهمگین آمد و همه چی را زیر و رو کرد. مامان پری که تا دیروز عروسِ عزیز سماواتها بود حال شده بود خواهر قاتل پسرشان. برعکس خانجون و آقاجون که بعد از دیدن جنازهی عادل میان سردخانهی بیمارستان، در شوک و بهت سنگینی فرو رفتند؛ علی اما شد بشکهای پر از باروت و هر بار که پری را میدید تمام دق و دلیاش از مرگ عادل را سر او خالی میکرد. هر بار با دشنام و الفاظ زشت پروانه را خطاب قرار میداد و کمر مامان پری زیر بار تهمتها خمتر میشد.
از میان پستوهای ذهنش خاطرهی یکی از همان روزها پیش چشمانش ظاهر میشود. خودش را میبیند که ظهر یک روز گرم همراه دوچرخهاش میان باغ میچرخد و آفتاب پس کلهاش میزند. بعد از هفت شبانه روز گریه و زاری و صدای جیغ، بالاخره باغ در سکوت فرو رفته است. مامان پری به زور قرصهای مسکن خوابیده و برای اینکه سروصدایش او را بیدار نکند از خانه بیرون زده است. میان باغ میچرخد و هر بار که چشمانش به بنرهای تسلیتی که به دیوارها چسباندهاند میخورد، گیج و گیجتر میشود. هنوز هم نمیتواند باور کند که عادل را مرگ ربوده و دیگر عموی قد بلند و خندانش را نمیبیند.
همین حین صدای بلند حرف زدن عمه انیس او را سمت ایوان میکشاند. عمه انیس سر تا پا مشکی پوش بالای سر پدرش ایستاده و خیرهی عماد که کفش پا میکند، میگوید:
-پری رو یه مدت از اینجا ببر.
پدرش کلافه و سردرگم به خواهرش نگاه میکند:
-ببرمش کجا؟
-ببرش خونهی مادرش.
-نمیتونم. تازه یکم حالش رو به راه شده. ببرمش اونجا دوباره به هم میریزه.
علی از خانه بیرون آمده و با اخمهای درهم نگاه هر دویشان میکند:
-بالاخره که چی؟ اول و آخر که باید بره خونهی مادرش.
پدرش ابرو به هم میچسباند:
-یعنی چی؟
انیس با چشمان غرق اشک جواب میدهد:
-نگو میخوای نگهش داری؟ عماد حواست هست؟ داداش دسته گلمون پر پر شده. خانجون و آقاجونم یه شبه ده سال پیرتر شدن. میخوای نگهش داری بشه آینهی دق ما؟ کم حرف و حدیث پشتمونه؟
-میگی چیکار کنم؟! پری مادر بچهمه.
علی عصبی میتوپد:
-مادر بچهت، خواهرِقاتل برادرمونه! خواهر همون هرزهایه که زده داداشمونو کشته!
همهی اینها را از پشت درخت دیده و شنیده بود و درونش پر از خشم و حس نفرت از علی شده بود. ساعتی بعد وقتی که پدرش باغ را ترک کرده و علی به ساختمان خودشان برگشته بود؛ سنگ بزرگی برداشته و به شیشهی سالن خانهی علی پرت کرده بود. شکستن شیشه همانا و بیرون آمدن علی از خانه همانا. جای ترسیدن یا در رفتن؛ صاف به چشمان عصبانی علی نگاه کرده و فریاد زده بود:
-حق نداری به پروانه و مامانم فحش بدی!
و سیلی علی را به جان خریده بود.
صدای اذان صبح او را از خاطرات گذشته بیرون میکشد. پلک میزند و از پشت پنجره به روشنایی صبح چشم میدوزد. به خورشیدی که نورِ ضعیفش از بین ابرها خودنمایی میکند.
دو سال سربازی و چهار سال تحصیل در دانشگاه فرصت خوبی بود تا او را از این خانه و اهالیاش دور نگه دارد اما حال و از ساعاتی پیش ناخواسته درگیر آدمهای این خانه شده است. کف دست روی دهان کشیده و از روی صندلی بلند میشود. صدای گوشخراش کشیده شدن پایههای صندلی چوبی به روی سرامیک؛ اهورا را هوشیار میکند. گیج خواب روی تشکی که وسط سالن پهن است مینشیند و با چشمانی نیمه باز نگاهش میکند:
-نخوابیدی؟
بیحرف راه اتاق را در پیش میگیرد. شاید یک دوش گرم و ماندن زیر آب بتواند کمخوابی شب را جبران کند.
به بخار نشسته روی آینهی چسبیده به دیوار حمام نگاه میکند. میانِ قطرات راه گرفته روی آینه؛ تصویر چشمانِ سرخ و پلکهای متورمش را میبیند. چشمانی که به گفتهی بقیه شباهت عجیبی به چشمان مامان پری و… پروانه دارد.
یکبار که در خوردن زیادهروی کرده و پاتیل به باغ آمده بود، علی با عصبانیت سرش فریاد زده بود:
“اینجا خانوادهی من زندگی میکنه! دخترای من! غلط میکنی جایی که بچههای من هستن از این گهخوریها میکنی! همینجوری هم به زور تحملت میکنم… به زور تحمل میکنم چشمایی که منو یاد قاتل برادرم میندازه! ”
پلک میبندد و میان بخار آبی که محاصرهاش کردهاند به زیر دوش میرود.
خاطرات گویی قصد عقبنشینی ندارند که او را میبرند به روزهایی که عادل را تازه خاک کرده بودند و کیپ تا کیپِ خانه زن و مرد نشسته بودند.
قطرات آب از سر و بدنش سُر میخورند و میان صدای شُر شُر آب، زمزمههای آن روز زنان فامیل مغزش را احاطه میکند.
“میگن عادل رو هُل داده و ضربه مغزی شده. طفلی جوون به اون رعنایی تو بیمارستان تموم کرد.”
“خدا مرگم. چرا هُلش بده؟”
“با هم دعواشون شده بوده”
“سر چی؟”
“والا خدا عالمه ولی من شنیدم چند روز قبلش پروانه نامزدی رو به هم زده”
“دختره معلوم نیست چه ریگی به کفشش بوده”
پلک میفشارد و شامپو را پرحرص روی سرش خالی میکند.
حوله پوش از اتاق بیرون میآید و اویل با دیدنش از روی مبل پایین میپرد. دستی به سر و گوش حیوان کشانده و قدمهایش را به سمت آشپزخانه میکشاند. کتری روی گاز است و بخار متصاعد شده از دهانهی کتری روی شیشهی پنجره را مات کرده است. خبری از اهورا نیست و گویا رفته است.
**
باغ در سکوت است و آفتاب روی زمین پهن شده. دقایقی پیش ماشین بابا از باغ بیرون رفت و آقاجون هم یک ساعتی میشد که به مغازهاش رفته بود. دیشب تا نزدیکی سحر، بهار در آغوش خانجون گریه کرده و از مسعود گفته بود. خانجون با حوصله گوش سپرد و بعد هم به اتاق رفت و همراه با تشک آمد. تشک را میان من و بهار انداخت و همانطور که داخل یک دستش، دست بهار و دست دیگرش دست من بود؛ وسطمان دراز کشید.
نگاه میدوزم به دو زنبوری که ویز ویزکنان دور بوتههای گل رز میچرخند و هر از گاهی هم به آبی که داخل گودی کنار باغچه جمع شده لب میزنند.
صدای باز شدن در خانه توجهام را جلب میکند و قدمی از پنجرهی آشپزخانه فاصله میگیرم. عمو اهورا وارد آشپزخانه میشود و به طرف یخچال میرود:
-آقاجون رفت؟
-آره.
کیسهی مخصوص نان را درمیآورد:
-خانجون کو؟
از پنجره به حیاط چشم میدوزم:
-خوابه هنوز.
دستانش که مشغول باز کردن کیسهی پارچهای نان است از حرکت میایستد. به طرفم میچرخد و پشت به لبهی کابینت تکیه میدهد:
-بهار هم؟
-آره.
-تو چرا بیداری پس؟
-آقاجون که رفت خوابم نبرد.
سری به نشانهی تایید تکان میدهد و همراه دو نان آشپزخانه را ترک میکند. از پشت پنجره میبینم که سمت سوئیت مسیح میرود.
سری به اتاقی که بهار داخلش خوابیده میزنم و با دیدن چشمان بستهاش راهی خانهمان میشوم.
مامان مثل همیشه که وقتی عصبانی از چیزیست به جان وسیلهها میفتد و وسواسش چند برابر میشود؛ داخل آشپزخانه دستکش به دست به جان هود افتاده است.
سلام که میکنم تازه متوجهام میشود. از روی صندلی پایین میآید و اسکاچ دستش را داخل سینک پرت میکند:
-بهار کو پس؟
-خواب بود.
به آنی چهرهاش را غباری از غم میپوشاند.
-حالش چطوره؟
به طرف اتاقم راه میفتم:
-بهتره.
وارد اتاق که میشوم؛ یکراست به طرف جعبهای که داخلش گردنبند را پنهان کرده بودم میروم. با اینکه مطمئن هستم با گردنبند داخل عکس مو نمیزند اما برای اطمینان میخواهم یکبار دیگر ببینمش.
اول از لای در به بیرون سرک میکشم و با دیدن مامان که دوباره مشغول تمیزکاری شده، با خیالی جمع در جعبه را باز میکنم. دیدن گردنبند و شباهتش با گردنبند عکس پروانه نفسم را در سینه حبس میکند.
خانجون دیشب گفته بود امروز امین برای کاشت چند بوتهی گل به باغ میآید. فکری چون صاعقه میان ذهنم روشن میشود. گردنبند را داخل جیبِ سارافن فرو میکنم و با قدمهایی بلند از خانه بیرون میزنم.
حدس: اتفاقی که در گذشته منجر به مرگ پروانه و عادل شده درست برعکس چیزیه که همه فکر میکنن.
علی به پروانه تهمت زده که با مرد غریبه دیدتش، همین باعث اختلاف و دعوای عادل و پروانه شده و پروانه در خانه خودشان به خاطر تهمت و بعد بهم خوردن ازدواج و رفتن آبرویش خودسوزی کرده. علی به خاطر یک حادثه که شاهد و یا مقصرش امین پسر لال سرایدار بوده ضربه مغزی شده و فوت میکند. زندگی پری و عماد با دخالتهای انیس و علی از هم میپاشد.
و حالا چون دنیا گرد و کاملاً کینهای و روی دور انتقام است، زندگی دختر علی به خاطر خیانت شوهرش از هم پاشیده و با روحیه خراب و ناراحتی به خاطر سقط این ضربه کارش رو به آسایشگاه روانی میرسونه.
به دلیلی هم نامزدی کاوه و برکه بهم میریزه و ضربه دوم شدیدتر به علی وارد میشه. برای حفظ آبرو دختری رو که نامزدیش بهم خورده قصد میکنه زورکی به اولین خواستگار ممکنه بده که اونم سبحان برادر نامادری مسیح باشه.
…..
و البته مثل همیشه دوست دارم نویسنده جدی جدی غافلگیرم کنه