وسط حیاط میایستم و به انباری نگاه میکنم. تیغ آفتاب روی درِ زنگ زدهاش افتاده است.
دست داخل جیب سارافن میبرم و زنجیر میان مشتم چنگ میشود. سوالهای زیادی درون سرم چرخ میخورند. سوالهایی نظیر اینکه گردنبند پروانه داخل انباری چه میکرده؟ امین چرا آن روز آنقدر وحشتزده بود؟ به این گردنبند ربط داشت؟ چطور ممکن بود این گردنبند را دیده باشد؟ زیر کمد و با آن حجم کثیفی! واقعا ممکن بود؟
حسی عجیب و دلهرهآور از ته قلبم بالا میآید و مزهی دهانم را گَس میکند. حس خوبی نسبت به این ماجرا ندارم.
صدای حرکت لاستیک و له شدن سنگ ریزهها نگاهم را به عقب میکشاند. مسیح را نشسته به روی موتور درحالیکه پاهایش را روی سنگریزهها میکشاند و موتور خاموش را به جلو حرکت میدهد میبینم. دست دیگرم را داخل جیب سارافن فرو برده و لب میزنم:
-سلام.
صدایم پاهایش را از حرکت انداخته و موتور را نگه میدارد. گویا تا قبل از آن متوجهام نشده. نگاهش را که بالا میکشد؛ دریایی خون میبینم. پلکهای متورم و سفیدی چشمانی که به سرخی میزند ترس و نگرانی به دلم میاندازد.
مکث کوتاهی روی صورتم میکند و با تکان سر دوباره راه میفتد. رفتار و نگاهش مثل چند ماه پیش شده است؛ همانقدر تلخ و سرد!
ناخواسته یا شاید هم خواسته به دنبالش راه میفتم:
-آقا مسیح؟
مکث میکند اما سمتم برنمیگردد. جسارت میکنم و فاصلهی بینمان را با چند گام بلند برمیدارم. رو به رویش که میایستم، دیدن نگاه بیحوصله و ابروهای به هم چسبیدهاش دستپاچه میکند.
-خوبین؟
-که چی؟
تیزی نگاه و بدخلقیاش نه اینکه تازه باشد نه. اما حداقل دیشب و چند روز قبل اینگونه نبود. نگرانی چون ماری درونم میپیچد و فرصتی برای دلخوری نمیدهد.
-به… خاطر دیشب ممنونم…
سکوت و نگاه آرامتر شدهاش جسارتم را بیشتر میکند:
-دیشب اگه نبودین خب… من حتما تحت تاثیر اتفاقی که پیش اومده بود جلو میرفتم و…
سکوت میکنم. نگاه فراریام را به نگاه خیره و سنگینش وصله میزنم و آب دهانم را قورت میدهم. آفتاب افتاده روی صورتش رنگ مژهها وچشمانش را روشنتر کردهاند و همچنان منتظر نگاهم میکند.
-خیلی ممنون…
دستانم را در هم میپیچانم و لبخند میزنم:
-امیدوارم امروز روز خوبی داشته باشین. با اجازه.
همین که از کنارش میگذرم، صدای “نچ” گفتنش بلند میشود و پشت بندش صدایم میکند:
-خلبان؟
شاید برای اولین بار باشد که از خلبان صدا شدنم خوشحال شده باشم. با نگاهی براق به سمتش میچرخم:
-بله؟
پلکی زده و زبان روی لبش میکشد:
-توام.
و منتظر نمیماند و به طرف در حرکت میکند.
****
صدای قدمهای کسی از پشت سر؛ مجبورم میکند نگاه از مسیح بگیرم و به عقب بچرخم. خانجون درحالی که یک شیشه مربای آلبالو در دست دارد به این سمت میآید. چینهای پیرهن گلدارش با قدم تکان میخورند و به نفس نفس افتاده است.
کنارم که میرسد؛ دست روی پیشانی خیس از عرقش میکشد:
-عروسم خونه بود؟
دست دراز میکنم شیشهی مربا را بگیرم:
-آره.
-خودم میارم قشنگ.
به در حیاط نگاه میکنم. با اینکه منتظر آمدن امین هستم اما میدانم که رفتن خانجون به خانهمان بیربط به بهار نیست.
-من هستم دیگه. میارم.
با لبخند شیشه را به دستانم سپرده و همراه هم سمت خانهمان راه میفتیم.
-بهار خواب بود هنوز؟
-نه فرستادمش حموم. گفتم تا حمومه بیام با نازلی حرف بزنم.
شیشهی میان دستم را تکان داده و به شهدِ قرمز رنگی که از دیوارهها شُر میکند زل میزنم:
-راجع به بهار؟
جوابش تنها لبخندِ غمگینی است.
کمی بعد مقابل در ایستادهایم و خانجون روی در ورودی میکوبد:
-نازلی جان؟
مامان متعجب و دستمال به دست در را به رویمان باز میکند:
-خوش اومدی خانجون. بفرمایید داخل.
خانجون لبخند کمرنگی زده و جلوتر از ما سمت مبلهای سالن راه میفتد:
-علی سرکاره؟
مامان تند به آشپزخانه میرود:
-بله. صبح زود رفت. ببخشید من دستامو بشورم الان میام.
خانجون روی مبل مینشیند و با چهرهای درهم زانوی راستش را میمالد:
-جدیدا تا دو تا پله بالا پایین میکنم شب از دست پا درد نمیتونم بخوابم.
-دکتر نرفتین؟
-دکترم برم افاقه نمیکنه. پیر شدیم دیگه.
از کنار مامان گذشته و سمت یخچال میروم.
مامان همانطور که رو به روی خانجون مینشیند، به شیشهی دستم نگاه میکند:
-چرا زحمت کشیدین.
خانجون دستان لرزانش را روی دامنِ پیراهنش میگذارد:
-زحمتی نبود…
نفس عمیقی میکشد:
-خودت خوبی؟ برادرت اینا خوبن ایشالله؟
-شکر. خوبن همه.
پشت میز داخل آشپزخانه مینشینم و به شیری که چکه میکند، چشم میدوزم.
-علی از اول هم تودار و لجباز بود. توقعی ازش ندارم. ولی تو دیگه چرا مادر؟ نباید یه کلام این مدت حرف میزدی؟
-نمیخواستم ناراحتتون کنم.
-این چه حرفیه عزیز من؟ بهار دختر ماست.
صدای مامان لرزان و آلوده به بغض است:
-چی باید میگفتم آخه… منکه چیزی از مسعود تا حالا ندیدم. صحبتهای بهار رو هم میذاشتم روی حساب حساسیتهای بارداری…
ادامهی جملهاش میان هق هق گریهاش گم میشود. حفرهی درون قلبم به مانند یک گردباد بزرگ و بزرگتر میشود. نگاه میدوزم به گلدوزیهای سارافنم که آفتاب رویشان افتاده است. گردباد درونم هر لحظه بزرگ و وسیعتر میشود، طوری که حس میکنم دهان که باز کنم همه چیز را در خود میبلعد!
بیقرار از روی صندلی بلند میشوم و کنارِ پنجرهی آشپزخانه میایستم. ساقهی جعفریهای داخل باغچه به سمت پایین خم شدهاند و آفتابِ مستقیم برگهایش را زرد و پژمرده کرده است. میان هقهقهای پردرد مامان و چک چک شیر آب، خانجون میپرسد:
-مسعود خودش چی میگه؟
-دیشب منکر همه چی شد.
-نپرسیدین اون پیامک آزمایشگاه چیه؟ مال کیه؟
-پرسید خودِ بهار. گفت مال زنِ یکی از همکاراشه. گویا مسافرتن. شمارهی اینو دادن به متصدی آزمایشگاه تا جواب آزمایش آماده شد این بره بگیره براشون واتسآپ کنه. اونجا نشون دکتر بدن.
پوزخندی تلخ و گس کنج لبم مینشیند. پیامک آزمایشگاه مال همکارش بوده؟ رژلبی که بهار از ته ماشینش پیدا کرده چه؟ تماس آن شبش داخل حیاط همین خانه چه؟
از گوشهی چشم میبینم که خانجون مستاصل پلک بر هم میکوبد.
-لااله الاالله…
گویا خانجون هم باور نکرده است که بزرگی خدا را به کمک میخواند.
گنجشک کوچک نشسته به روی درخت نوکی به سیبِ زرد آبدار میزد و همزمان چند نفر درون مغزم به جان هم میفتند. یکیشان نهیب میزند، اگر واقعا مسعود خیانت کار نباشد چه؟ دیگری با پوزخند ساده لوح خطابش میکند.
-زندگی با شک که نمیشه. بهار تازه بچه از دست داده و حساستر از همیشهست قبول اما…
مکث میکند و ناخواسته نگاه از گنجشک بازیگوش میگیرم. نمیدانم کی اشک به چشمانم دویده اما تصویر موهای حنایی و پیراهن گلدارِ سورمهای خانجون را از پشت پردهی اشک میبینم.
-بیخود که حرف نمیزنه. یا حالا دچار حساسیت شده یا نشده. جای اینکه انگشت بگیریم سمتش و بگیم بشین سر زندگیت باید درکش کنیم. همدلی کنیم باهاش. من امروز خودم به مسعود زنگ میزنم و باهاش حرف میزنم. این بچه داره روز به روز آب میشه. مسعود مردشه، هم بالینشه اگه واقعا راست میگه و ریگی به کفشش نیست باید درک کنه که این بچه تازه داغ دیده و حال روحیش خوب نیست، نه اینکه عصبی بشه و انگ مریضی بهش بزنه. همیشه که نباید زنا درک کنن و کوتاه بیان.
-دیشب میگفت خستهست از چک کردنهای مداوم بهار. ذلّهش کرده بهار.
خانجون لب روی هم کیپ میکند و پلک میفشارد:
-زن و شوهر تو ناخوشی همه که باید نشون بدن چقدر همو دوست دارن. اگه جای سروصدا بهارو قانع کنه کار به اینجا نمیکشه. همین دیشب میتونست زنگ بزنه به همون همکارش و بده بهار باهاش حرف بزنه تا خیالش راحت شه.
دست روی دستهی مبل میگذارد و از جا بلند میشود:
-دیشب به علی هم گفتم، به توام میگم مادر: یه جوری رفتار کنین که بهار فکر نکنه پشتش رو خالی کردین. زندگی خالهبازی نیست درست اما از جون آدما که بالاتر نیست، هست؟ برش گردونیم به خونهای که توش صبح و تا شب خودخوری کنه مشکل حل میشه؟ من یه بار داغ جوون دیدم بسه دیگه.
****
آفتاب ظهر خودش را تا رادیوی قدیمی لبهی طاقچه و قاب عکسهای چیده شده رسانده است. صدای زمزمههای ریز قرآن خواندن خانجون میان تیک تیک ساعت روی دیوار میآید.
انگشت روی عکس دسته جمعیمان میکشم. از همه کوچکتر هستم. با موهایی خرگوشی و پیرهنی چیندار کنار ترانه ایستادهام. شاید چیزی حدود دو سال داشته باشم. مسیح هم در عکس هست. کنار عمو اهورا با دوچرخهاش ایستاده و با لبخند شروری به دوربین زل زده است.
نفس حبس شدهام را رها میکنم و به کاوه نگاه میکنم. کیف به دست آن سمت ترانه ایستاده است. حتی در کودکیهایش هم اتو کشیده و مرتب است.
-قبلش خورده بودی زمین.
به عقب میچرخم. بهار حوله را از دور موهای خیسش میکشد و با چشم به قاب عکس میان دستم اشاره میکند:
-پیرهن تنت هم سوغاتی دایی از ترکیهست.
خیرهی حلقههای خیس موهایش لبخندی بزرگ روی لبهایم جا میگیرد. به خودش که کنارم روی دو زانو نشسته و سر به سرم چسبانده زل میزنم. آفتاب از میان شاخ و برگ درخت بالای سرمان روی گونههایش افتاده است.
-هیچی یادم نمیاد. چه خوب یادته.
کنارم میایستد و بوی شامپو مشامم را پر میکند. با لبخند غمگینی به عکس زل میزند:
-آخه اون روز بابا از یه مسافرت یه هفتهای برگشته بود و کلی ذوق داشتم. یادمه قبل از ظهر بود و خانجون برامون ماکارانی پخته بود.
مکث میکند و اینبار همان لبخند غمگین هم رنگ میبازد:
-عمو عادل با دوربینی که تازه خریده بود ازمون عکس گرفت.
به چشمانش که میزبان اشک شدهاند نگاه میکنم و همزمان سوالی که تا نوک زبانم آمده است را مزه مزه میکنم. بین پرسیدن و نپرسیدن گیر کردهام و در نهایت دخترکِ کنجکاو درونم پیروز میدان میشود.
-پروانه هم بود؟
شوکه میشود. تند سر سمت راهروی اتاقها میچرخاند و خیالش که از نبودن خانجون راحت میشود، با بهت به چشمانم نگاه میکند:
-چرا میپرسی؟
-همینجوری.
-تو همینجوری چیزی نمیپرسی.
همانطور که قاب عکس را سرجایش و کنار عکس عمو عادل میگذارم، سعی میکنم لبخند بزنم:
-چرا جناییش میکنی. فقط یه سوال بود.
نگاه دیگری به راهروی اتاقها میاندازد و تُن صدایش را پایین میآورد:
-سوال راجع به پروانه اونم همینطوری یهویی؟ من بچهم؟
آب دهان قورت میدهم و آهسته سر سمتش میچرخانم:
-فقط برام سوال بود که پروانه وقت گرفتن این عکس نامزدِ عمو عادل بوده یا نه.
موشکافانه خیرهام است. انگار که بخواهد حقیقت ماجرا از درون چشمانم بیرون بکشد. نفس عمیقی میکشد و نگاهش را سمت قاب عکس میچرخاند. خیرهی عکس دسته جمعیمان محزون لب میزند:
-بود. حتی توی یکی از عکسها هم کنارمون ایستاد.
به آفتاب خزیده لابه لای تارهای مویش چشم میدوزم و دل دل میکنم برای پرسیدن سوال بعدی. دانستههایم از گذشته آنقدر کم و انگشت شمار هستند که نمیدانم کدام سوال میتواند وصلم کند به آن روزی که عمو عادل کشته شد.
انگشت به لبهای خشکم میرسانم و پوستهی آویزان را میکشم:
-اون عکسها کجاست؟
موهای نمدار دور گردنش را عقب میفرستد و سمت آشپزخانه راه میفتد:
-نمیدونم. حتما انداختن دور.
دست داخل جیب به دنبالش راه میفتم و همانطور که زنجیر گردنبند میان مشتم چنگ شده، مصممتر میشوم برای پرسیدن سوالی که روزهاست ذهنم را به خود مشغول کرده است.
-تو اون روزو یادته؟
سمت پنجرهی آشپزخانه میرود و حین گره زدن پردهی توریاش نگاهم میکند:
-کدوم روز؟
نگاهم را به کاشیهای کوچک سفید زیر پایم میدهم. یکبار دیگر زنجیر گردنبند را میان مشتم فشار میدهم. انگار که انرژی نامرئی داشته باشد و به کمک مغز شلوغ و پریشانم بیاید.
-همون روزی که عمو عادل… کشته شد.
دستش روی پرده خشک میشود. بعد چنان سریع به سمتم میچرخد که صدای مهرههای کمرش را حس میکنم.
-دنبال چی هستی برکه؟ این سوالها برای چیه؟
لبخند را به لبهایم فرا میخوانم. تنها سلاحی که در این مواقع به خوبی بلدش هستم.
دستانم را در هوا تکان میدهم:
-هیچی به خدا. گفتم که فقط سوال برام پیش اومده.
به سمتم میآید. نگاهم را میدوزم به دکمهی بلوز گلدار خانجون که حال تن او است.
-یعنی چی؟ چرا باید سوال داشته باشی؟ مرگ عمو عادل به خودی خود تلخ و غمانگیز است. چرا دنبال نبش قبر گذشته افتادی؟ خودمون کم مشکل داریم که میخوای گذشته رو زنده کنی؟
نگاه از دکمه میگیرم و به چشمان و مژههای به هم چسبیدهاش زل میزنم. به خاطر شامپو سفیدی چشمانش سرخ شده است.
صدای قرآن خواندن خانجون دیگر نمیآید و این یعنی به زودی به ما ملحق میشود. باید بِجُنبم و تا نیامده چیزی بگویم. یا شاید هم بحث را باید همینجا خاتمه بدهم. اما از چه کسی جز بهار میتوانم سوال هایم را بپرسم؟!
صدای اردکهای داخل حیاط که به حتم دنبال هم افتادهاند تمرکزم را به هم ریخته است و نمیدانم باید چه کنم!
مرسی نویسنده جونم