فصل بیست و سوم:
امین با شورت لی و بدون تی شرت روی تختش نشسته بود و با حالت خنده داری به من زل زده بود و من هم تا کمر توی سبد لباس های داخل کمدش فرو رفته بودم. کلافه بیرون اومدم و کشوی لباس هاشو باز کردم، چشمم به شلوارک شش جیبه ی کرم رنگش افتاد. اونو بیرون کشیدم و به سمت امین گرفتم و شورت لی که پاش بود رو اشاره کردم و گفتم:
– اونو در بیار اینو بپوش.
نفسش رو فوت کرد:
– مامان تو داری دنبال تاپ یا تی شرت می گردی بعد شلوارک میدی دستم؟
با اخمی مصنوعی گفتم:
– این بهتره، اونی که پاته زیادی کوتاهه، واسه اولین قرارتون خوب نیست.
سرپا ایستاد و مشغول تعویض شلوارکش شد و من دوباره به دنبال تی شرت توی لباس هاش غرق شدم. دست آخر هم تاپ لیموییش که عید امسال از قشم خریده بودم بیرون آوردم و دادم دستش. برسش رو از جلوی آینه اتاقش برداشتم و بعد از اینکه تاپش رو پوشید موهاشو شونه زدم. بلندی موهاش به پایین گوش هاش می رسید و باید برای یک ماه آینده کوتاهشون می کرد تا از نظر مدرسه مشکلی نداشته باشه. لختی و نرمی موهاش به خودم رفته بود اما شکل و شمایلش کپی فرامرز بود. البته به غیر از ابروهاش. چون ابروهای فرامرز قبل از دستکاری بی شباهت به پاچه ی بز نبود!
با دست چتری هاش که جلوی چشمش بودن عقب زد و گفت:
– تو چیکار می کنی تا برگردم؟
لبخندی زدم و گفتم:
– میرم سوپر گوشت، گوشت چرخ کرده میخرم که وعده کنم. شاید هم ناهار رو با دایی حاجی بگذرونم.
لبخند غمگینی زد و هیچی نگفت. صدای موبایلم از هال می اومد. به ساعت دیواری اتاق امین که شکل خرگوش بود نگاه کردم. دقیق یازده بود! به هال رفتم و موبایلم رو از روی میز برداشتم، فرامرز بود، جواب دادم:
– الو سلام.
هنوز هم لحنش سرد بود:
– سلام. امینو بگو بیاد پایین.
من هم با همون لحن جواب دادم:
– الان میاد.
و بدون خداحافظی به تماس خاتمه دادم. تا خواستم امین رو صدا بزنم، به حالت دو دوید توی دستشویی و همزمان پشت سر هم گفت:
– ریخت، ریخت.
با خنده نگاهش کردم و با صدای بلند گفتم:
– مواظب باش لباست خیس نشه.
و خودم هم سریع دم دستی ترین مانتو و شالم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم، بهترین فرصت بود تا یکبار دیگه خیال خودم رو از با هم بودن امین و فرامرز راحت کنم. وقتی جلوی ساختمون رسیدم، فرامرز با دیدنم سریع از ماشینش پیاده شد. یه شلوار کتان کرم با یه تیشرت سفید پوشیده بود. موهاشو بدون هیچ آرایش خاصی به عقب فرستاده بود و همین باعث شده بود مردونه تر به نظر بیاد، البته اگر اون تی شرت جذب رو فاکتور می گرفتیم! کمی نزدیکم اومد و خیلی عادی با هم سلام و احوال پرسی کردیم. به حالت سوالی به پشت سرم نگاه کرد و من گفتم:
– تا زنگ زدی پرید توی دستشویی.
لبخندی زد و گفت:
– یعنی فرار کرد؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:
– نه! آخه یک ساعت معطل نگهش داشتم تا براش لباس انتخاب کنم
ابروهاشو بالا داد و بعد از چند ثانیه با من و من گفت:
– میگم …
منتظر بهش چشم دوختم. به خودش نگاهی انداخت و گفت:
– چطورم؟ منظورم … سر و وضعمه.
خنده ام گرفت. قرار بود بیام پایین تا سفارشات لازم رو بکنم، اما سم و بکم ایستاده بودم و حالا خود فرامرز پیش قدم شده بود. بدون رودربایستی گفتم:
– تیشرتت یکم تنگه و مناسب با بقیه ی تیپت نیست. (قیافه وا رفته اش رو که دیدم سریع گفتم) البته هیچ مشکلی نداره ها! … فقط مناسب تیپ یه پدر نیست!
لبخندی روی لبش نشست که من دلم می خواد اینطور تعبیرش کنم که به خاطر کلمه ی «پدر» بوده. توی ماشین خم شد و کت کتان قهوه ای رنگی در آورد و روی تی شرتش پوشید. با لبخند عمیقی گفتم:
– حالا خوبه.
با صدای «سلام» امین هر دو به سمتش برگشتیم. جلوی تی شرتش کاملا خیس بود. با اخم گفتم:
– امین مگه نگفتم لباست رو خیس نکنی؟
فرامرز سریع جلو اومد و درحالی که خم می شد تا دست امین رو بگیره گفت:
– عیبی نداره هوا گرمه زود خشک می شه.
و رو به امین گفت:
– خوبی شما؟
امین هم خیلی معمولی گفت خوبم و بعد با اخم به من زل زد، منظور نگاه امین این بود که چرا جلوی فرامرز بهش تشر زدم. فرامرز سریع امین رو سوار کرد و به سمت من برگشت. بدون اینکه دست خودم باشه با ناراحتی به امین زل زدم. هیچ وقت فکر نمی کردم چنین روزی برسه که خودم امین رو آماده کنم که همراه فرامرز به گردش بره.
– ناراحتی می تونی همراه ما بیای.
اخم کردم و به صورت فرامزر زل زدم. چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم و من سکوت رو شکستم:
– ناراحتش نکن. از ذوق زیادی هم هر چیزی خواست نخر. رو حساب اینکه دفعه یا دفعه های اولته بد عادتش نکن. راس ساعت هشت بیارش.
روی جمله ی آخر صدام لرزید. کمی این پا و اون پا کرد و در آخر گفت:
– هر وقت خواستی می تونی زنگ بزنی.
لبهامو به هم فشار دادم. با پوزخندی ادامه داد:
– ولی دیگه بهم متلک ننداز.
سرم رو پایین انداختم. با صدای آرومی خداحافظ گفت و رفت. اونقدر حواسم پرت شد که یادم رفت بپرسم مگه قرار نبود فربد باهاتون بیاد! چند دقیقه ای همونجا ایستادم و به دفعه های بعد فکر کردم. همه جوره فهمیده بودم که این آخرین دیدار اونها نیست. فقط خدا کنه که برای همیشه امین رو از دست ندم. به جای آسانسور از پله ها بالا اومدم. اون لحظه به نظرم سخت ترین کار دنیا تحمل کردن فضای خونه بود! آماده شدم و از خونه بیرون زدم. اول سوپر گوشت رفتم و گفتن فعلا گوشت چرخ کرده ندارن و یک ساعت دیگه برم. من هم بدون اینکه به خونه برگردم تاکسی گرفتم و یک راست رفتم سر مزار سهراب. هر چقدر گریه می کردم سبک نمی شدم، چرا که دردم توسط سهراب درمان نمی شد. به دایی زنگ زدم و چند دقیقه با دایی صحبت کردم و بعدش رفتم پارکی که نزدیک آرامستان بود. یه خرده به بازی بچه ها نگاه کردم و بعد که قشنگ خلوت شد برگشتم خونه. ساعت یک و نیم بود و من چشم هام از شدت گریه باز نمی شد… لعنتی! اصلا زمان نمی گذشت. حتی اشتهایی هم به غذا خوردن نداشتم! نمی دونستم دقیقا برای چی گریه می کنم، امین! سهراب؟ پدرم؟ وضعیت ارث و میراث؟ بلاهایی که به سرم اومده بود… واقعا نمی دونستم. فقط دلم می خواست گریه کنم. آلبوم های عکس رو از پاتختی برداشتم و یکی یکی نگاه کردم. همه ی لحظه های بودنم با سهراب. وقتی به عکس های امین رسیدم دیگه طاقت نیاوردم و با موبایل فرامرز تماس گرفتم. صداش بعد از یه خنده ی بلند توی گوشی پیچید:
– جانم؟
ناخودآگاه ذهنم رفت به گذشته ها. اون زمانها که دوستش داشتم یا بهتره بگم عشقش کورم کرده بود.
همون موقع هایی که هر بار صداش می کردم بدون قربون صدقه رفتن جوابم رو نمی داد! به زور گفتم:
– امین چطوره؟
با چند ثانیه تاخیر گفت:
– اتفاقی افتاده؟
خواستم بزنم زیر گریه و التماس کنم که امین رو برگردونه، می خواستم بگم که این دو سه ساعت برام مثل جهنم گذشت، اصلا نگذشت! انگار تو زمان گیر کردم. اما همین که لب باز کردم صدای شاد امین توی گوشم پیچید که فرامرز رو مخاطب قرار داد:
– بیا دیگه پیرمرد! چی شد؟ کم آوردی؟
و بعد هم قهقهه ی کودکانه اش که باعث شد بی صدا موبایلم رو از گوشم فاصله بدم و انگشتم دکمه ی قرمز رو لمس کنه. با بغض به عکس دو نفره ی خودم و سهراب نگاه کردم و با پوزخندی گفتم:
– اونی که تنهاست منم! امین تحت هر شرایطی می تونه خوش بگذرونه. این منم که به اون احتیاج دارم.
دوباره آماده شدم و از خونه بیرون زدم و یکراست رفتم خونه ی دایی. هیچ کدوم به روی همدیگه نیاوردیم که دو شب پیش چی به هم گفتیم. همون طور که دو ساعت پیش بهش تلفن کرده بودم و خیلی عادی با هم حرف زده بودیم. ساعت هفت هم به خونه برگشتم و راس ساعت هشت فرامرز امین رو برگردوند. وقتی دکمه ی دربازکن رو برای امین زدم تا بیاد داخل؛ همزمان فرامرز بهم زنگ زد و گفت که برم دم در. با این که اصلا دلم نمی خواست به خاطر شاهکار ظهرم باهاش روبرو بشم ولی حرفی نزدم و رفتم جلوی در. واقعا دلم نمی خواست در برابرش ضعیف به نظر برسم ولی با تماس ظهر و قطع کردن یهوییم چیزی جز این برداشت نمی شد.
وقتی جلوی در رسیدم امین دوید سمتم و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و چند ثانیه بدون هیچ حرفی سرشو گذاشت روی شکمم و چشم هاشو بست. لبخندی از ته دل روی لبم نشست، کامل حس امین رو درک کردم، حسی که زبان از گفتنش قاصره! مطمئنم بهش خوش گذشته اما دلش هم برای من تنگ شده. سرم رو که بالا آوردم با لبخند فرامرز روبرو شدم که به ما خیره شده بود.
امین رو از خودم فاصله دادم و گفتم که بره بالا، با نگاهم امین رو بدرقه کردم و بعد به سمت فرامرز چرخیدم که حالا نگاهش جدی شده بود. اشاره کرد سوار ماشین بشیم و من هم برای اینکه جلوی در ایستادنمون تابلو نباشه سوار ماشین شدم که با فاصله از در پارکینگ پارک شده بود و زیاد توی دید نبود. به محض اینکه سوار شدیم خیلی بی مقدمه گفت:
– امروز اتفاقی افتاده بود؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
– اگر به خاطر تماس ظهرم می گی فقط می خواستم حال امین رو بپرسم.
پوزخند کمرنگی زد و گفت:
– اما نپرسیدی!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
– خب … یکم بی قرار بودم … وقتی صدای خنده اش رو شنیدم خیالم راحت شد.
اینبار پوزخندش صدادار شد:
– صحیح!
مثل روز روشن بود که داره به قطع کردن یهوییم فکر می کنه. برای اینکه فکرش رو به زبون نیاره حرف رو عوض کردم:
– امروز چطور بود؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
– خیلی بهتر از اون چیزی که تصورش رو می کردم، امین خیلی بچه ی شاد و سرحالیه، البته خیلی هم تیزه و این مساله یه کم خطریه. (آرام خندید و با شوخی ادامه داد) به سفارش های شما هم عمل کردم، خبری از محبت افراطی نبود و با امین هم به خرید نرفتم و لارژ بازی در نیاوردم. هرچند که فکر می کنم امین از اون دسته بچه هایی باشه که چشم و دلشون سیره.
به سمتم برگشت و با لبخند عمیقی گفت:
– به این نتیجه رسیدم که موندنش پیش تو بهترین گزینه بود.
الان این یعنی چی؟ یعنی ازم تعریف کرد! یه جور پاچه خواری دیگه نه؟ با لبخند تلخی گفتم:
– خب گزینه ی دیگه ای وجود نداشت!
انگار که خودش فهمید اصلا حرفش به جا نبود، با خنده ای که نشون می داد می خواد حرفش رو جمع کنه گفت:
– منظورم اینه که با من نیومد!
ابروهامو بالا بردم و گفتم:
– خب نمی تونست با تو بیاد! چون توی شکم من بود و تو اونقدر دیرت شده بود که نمی تونستی صبر کنی تا پسرت به دنیا بیاد.
لبهاشو به هم فشرد و نفسش رو با فشار از راه بینیش بیرون فرستاد و با تاخیر گفت:
– خیر سرم می خواستم بگم توی تربیت امین سنگ تموم گذاشتی.
با کلافگی سرم رو بالا و پایین بردم و گفتم:
– ممنون.
واقعا حس و حال این رو نداشتم که باهاش بحث کنم. می خواستم در رو باز کنم که فورا گفت:
– یه لحظه صبر کن.
بدون اینکه نگاهش کنم منتظر موندم تا حرفشو بزنه. دلم میخواست زودتر برم بالا و با امین حرف بزنم، هرچند مطمئن بودم که امین تا نپرسم چیزی رو تعریف نمی کنه.
– کی اثاث کشی می کنین؟
به سمتش برگشتم و شونه ام رو نامحسوس بالا بردم و گفتم:
– هر وقت دایی بگه.
اخم کمرنگی روی ابروهاش نشست و گفت:
– فکر کنم بدون مشورت با دایی کاری نمی کنی، نه؟
دست به سینه شدم و گفتم:
– تجربه ثابت کرده دایی تحت هر شرایطی هوامو داره و اهل دوز و کلک هم نیست.
در واقع جمله ام متلک دو جانبه بود، که هم در نبود تو و هم در برابر کلک برادرت که می خواست خونه ام رو مفت از چنگم دربیاره این دایی بود که هوامو داشت. دست راستش رو بالا آورد و گفت:
– قصدم تیکه و توهین نبود … ببخشید…
به در ماشین اشاره کردم و گفتم:
– حالا پیاده شم؟
لبهاشو به داخل دهنش کشید و با تاخیر گفت:
– امروز … روز فوق العاده ای بود … نمی گم که این چند سال همه ش با سختی و رنج و عذاب گذشت. اما خیلی بهتر می شد اگر تو هم …
در ماشین رو باز کردم و در حالی که پیاده می شدم گفتم:
– برای دیدار بعدیتون با خودم هماهنگ کن.
ابروهاش به طرز عجیبی توی هم رفته بود، سرش رو به سختی تکون داد و من هم ناخودآگاه در ماشینو کوبیدم و وارد خونه شدم. واقعا خنده داره! یعنی اینقدر احمق به نظر میام که توی چنین موقعیتی به خودش اجازه بده که به من چراغ سبز نشون بده؟ وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی سه رو فشردم. چند بار نفس عمیق کشیدم، هه! آره خیلی خوش می گذشت اگر من هم می اومدم و دوتایی یللی تللی می کردیم. از کجا معلوم که بعد از یه مدت دلتو نمی زدم و من رو توی کشور غریب ولم نمی کردی به امون خدا! اون موقع دیگه دایی قاسمی هم نبود.
پشت در واحد چند بار دیگه هم نفس عمیق کشیدم و بغضم رو پس زدم و وارد خونه شدم.
****
فصل بیست و چهارم:
با صدای فروزان از کارگرها چشم گرفتم و پشت میزم برگشتم. حسابی خسته و کلافه بودم و سر و صدای ساختمون سازی واقعا رو اعصابم بود. رو به نصیریان که لیوان چای رو روی میزم می گذاشت لبخندی زدم و تشکر کردم. پشت میزش نشست و گفت:
– امروز چقدر خلوته!
دستامو زیر چونه ام گذاشتم و با بی حوصلگی گفتم:
– البته اگر این سر و صدای وحشتناک رو فاکتور بگیریم!
فروزان هم از من بی حوصله تر رو به نصیریان گفت:
– گاهی اوقات دلم می خواد چند تا دانش آموز درس نخون و بی انضباط بیان دفتر و باهاشون جر و بحث کنم تا سرگرم بشم اما مژده رو با این قیافه ی آویزون نبینم.
هر سه به آرومی خندیدیم و رو به فروزان گفتم:
– خسته ام می فهمی؟! خسته!
نصیریان با لبخندی گفت:
– درک می کنم، اسباب کشی یکی از سخت ترین کارهای دنیاست.
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
– بعد از گذشت یک هفته هنوز همه ی وسایلمو جابجا نکردم. این یه طرف، خرده فرمایش های امین هم یه طرف! آقا سفارش کردن دیگه تخت چوبیش رو نمی خواد و باید یه فلزیش رو بگیرم. فکر می کنه مادرش روی گنج خوابیده.
فروزان با خنده گفت:
– چشمش به اون ارثیه که قراره بهت برسه.
به تلخی خندیدم و در جواب نصیریان که در مورد نحوه تقسیم ارث پرسید گفتم:
– تنها وارث اموال سهراب من و مادرش بودیم. که چون بچه ای نداشت به جای یک هشتم، یک چهارم اموالش به من رسید. البته به خاطر درخواست انحصار وراثتی که دادیم یکی دو تا طلبکار هم سر و کله شون پیدا شد و تا مدتی که دادگاه گفته باید صبر کنیم بعد ارث تقسیم می شه. البته باید صبر کنیم تا مغازه و خونه و ماشینش به فروش بره. آتلیه هم که بعد از فروشش جایگزین همون خسارت آتش سوزی می شه و چیزی ازش باقی نمی مونه.
موبایل نصیریان زنگ خورد و ببخشیدی گفت و از دفتر خارج شد. فروزان با صدای آرومی گفت:
– چه خبر؟
نفسم رو فوت کردم و در حالی که سعی می کردم صدام بالا نره گفتم:
– چه خبر؟! انگار یکی منو انداخته توی تنور و همه جام داره می سوزه! همه جا دارم می بینمش! شده ملک عذابم! شبیه عزرائیلی که به جای جون می خواد امینو ازم بگیره.
فروزان با دلسوزی نگاهم می کرد و من ادامه دادم:
– اگر یک درصد می دونستم که فرامرز هم همین آپارتمان خونه داره، عمرا قبول می کردم.
بغض به گلوم دوید و با صدای لرزون گفتم:
– منو روی امین حساس کرده، طوری که به همه ی حرکاتم دقت می کنم، با اینکه از امین مطمئنم اما همه جوره حواسم هست که یه وقت کاری برخلاف میل امین نکنم تا ازم زده نشه. سه هفته از اولین دیدارشون می گذره، با خودم می گفتم که حالا هر دو هفته یه بار، ده روز یه بار،دیگه نهایتا هفته ای یه روز! نه که هر دو روز زنگ می زنه. تا میرم مخالفت کنم به شوخی می گه اینجوری که بهتره تا اینکه بخوام برای همیشه بگیرمش که!
اخم های فروزان درهم رفت و گفت:
– نمی دونم چی بگم! خدا آخر عاقبت همه رو ختم به خیر کنه.
تا خواستم باز حرفی بزنم نصیریان به داخل دفتر برگشت و هر دو سکوت کردیم. واقعا شرایط بدی داشتم، هفته ی قبل فردای مراسم چهلم خونه رو عوض کردم. ترس از دست دادن امین بخش اعظمی از ذهنم رو درگیر کرده بود، حساسیتم روی رفتارم با خانواده سهراب که چطور برخورد کنم تا اشرف خانم یه وقت ناراحت نشه! دایی قاسم کامل درگیر الناز بود، چون الناز با پدرش حرف زده بود و کلا اوضاعشون به هم ریخته بود. همه ی اینها به کنار! دو سه روزی هم بود که با امین شروع کرده بودیم دوره کردن کتاب های سال دوم دبستان. روبرو شدن هر روزه با فرامرز هم که شده بود قوز بالا قوز. حتی نمی تونستم برای خودم از سوپری خرید کنم! انگار که خونه ی این بشر داخل راه پله بود که به محض دیدن من شلنگ تخته می انداخت تا ببینه چی کار دارم که انجام بده! کلا هشت واحد از چهارده واحد سکنه داشتن و فرامرز هم شده بود مدیر ساختمون! یعنی هرجور حساب می کردم روزی یک بار باید با شازده روبرو می شدم. علنا وارد زندگیم شده بود و من هم با تمام قوا داشتم مقاومت می کردم که دوباره وارد قلبم نشه.
نزدیک به پنجاه روز از مرگ سهراب می گذشت و من واقعا به این نتیجه رسیده بودم که هر چند سهراب بداخلاق بود، اما حضورش درکنارم یه جور نظم خاص به زندگیم می داد و حالا واقعا داشتم کم می آوردم.
تو همین فکرها بودم که فروزان به خواسته اش رسید و یکی از دانش آموزایی که همیشه باهاش درگیر بودیم اومد توی دفتر و تا ظهر بساط داشتیم. بعد از ساعت مدرسه یه سر به کتاب فروشی زدم و کتاب کمک آموزشی که معلم امین پیشنهاد کرده بود خریدم و به خونه رفتم. امین جلوی تلویزیون نشسته بود و پلی استیشن بازی می کرد. به محض اینکه وارد خونه شدم دسته اش رو رها کرد و به سمتم اومد و گفت:
– مامان بعدازظهر برم پیش بابا باهاش پلی استیشن بازی کنم؟
مقنعه ام رو از سرم در آوردم و در حالی که کلافه نگاهش می کردم گفتم:
– علیک سلام! برو.
جواب سلامم رو با خجالت داد، به سمت کنترل اسپیلت رفتم و روشنش کردم و غر زدم:
– نمی بینی خونه چقدر گرمه؟ حتما من باید روشنش کنم؟!
کتاب کلاغ سفیدش رو روی میز گذاشتم و گفتم:
– اگر وقت کردی با هم یه کم درس بخونیم.
و در حالی که دکمه های مانتوم رو باز می کردم به سمت اتاق خواب رفتم. اینم عوارض با فرامرز گشتن! امینی که این همه عشق درس خوندن و نشستن توی کلاس های بالاتر رو داشت حالا عین خیالش هم نبود که داره تابستونش بیهوده می گذره!
– مامان چرا عصبانی شدی؟ من که ازت اجازه گرفتم!
به سمت امین که حالا بین در ایستاده بود برگشتم و گفتم:
– من عصبانی نیستم امین! فقط می گم درست رو هم باید بخونی. وگرنه اگر امسال توی کلاس دوم نشستی، دیگه حق نداری لوس بازی های پارسالت رو تکرار کنی و هی بگی هم کلاسیات خنگن!
لبهاشو جلو داد و با چشم های ریز شده نگاه کرد. کاملا مشخص بود ذهنم رو خونده و فهمیده حرف دلم چیزی نبوده که به زبون آوردم، اما لباشو یه طرف جمع کرد و گفت:
– امشب با هم برنامه ریزی کنیم؟
حوله ام رو برداشتم و در حالی که به سمت حموم می رفتم گفتم:
– باشه.
وقتی از حموم بیرون اومدم امین همچنان داشت بازی می کرد، به سمت آشپزخونه رفتم و یه وعده مرغ از توی فریزر در آوردم و روی سینک گذاشتم تا یخش باز بشه. یه دونه پیاز هم برداشتم و در حالی که پوست می کندم خطاب به امین گفتم:
– کِی بریم تخت بخریم؟
بدون اینکه چشم از بازیش برداره گفت:
– بابا برام میخره.
با حرص چاقوی توی دستم رو فشردم و در حالی که سعی می کردم به اعصبام مسلط باشم پیاز رو توی قابلمه ریز کردم و در همون حال گفتم:
– امین جان؟
– بله؟
– من گفته بودم نمیخرم؟!!
روغن و آب و ادویه و مرغ رو هم توی قابلمه ریختم و گذاشتم روی گاز. مکث امین نشون می داد که فهمیده عصبی شدم. با حرص به قابلمه نگاه کردم، الان این چه مدل غذایی بود که من همه رو با هم بار کردم؟!!! اونم با مرغی که هنوز یخش باز نشده! زیر قابلمه رو روشن کردم، بالاخره یه چیزی در میومد دیگه!
دستامو به کمرم زدم و پشت اُپن ایستادم و گفتم:
– امین آقا با شما بودما!
دسته رو رها کرد و به سمتم برگشت و گفت:
– خب … گفت چیزی لازم نداری …
حرفش رو قطع کردم:
– شما هم گفتی تخت لازم دارم و مامانم نمیخره آره؟
سریع دستاشو بالا آورد و گفت:
– نـــه! من گفتم قراره با مامان بریم تخت بخریم. گفت که من خودم می گیرم.
نفسم رو فوت کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ در مانع شد. مطمئنا کسی نبود جز ملک عذابم! چادر رنگی که روی جالباسی بود سرم کردم و در رو باز کردم. تیشرت جذب مشکی پوشیده بود با شلوار ورزشی سفید. موهاش هم خیس بود. لبخندی زد و گفت:
– سلام. خوبی؟
جواب سلامش رو دادم. امین از کنار چادرم خودش رو کشید جلو و با نیش تا بناگوش باز شده رو به فرامرز گفت:
– سلام بابا.
فرامرز هم موهای امین رو به هم ریخت و جواب سلامش رو داد و گفت:
– میشه من و مامان رو چند دقیقه تنها بذاری و بری توی اتاق که صدای مارو نشنوی؟
امین سرش رو تکون داد و دوید توی اتاقش و در رو هم بست. پرسشگرانه به فرامرز نگاه کردم. دست به سینه شد و گفت:
– از اونجایی که می دونم تعارف نمی کنی بیام داخل … (بی حرف نگاهش کردم، معلومه که دعوتش نمی کردم! ابروهاشو بالا فرستاد و ادامه داد) .. پس باید همین جا حرفم رو بزنم.
نفسش رو فوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت بی مقدمه گفت:
– می خوام امین رو ببرم به یه مسافرت سه چهار روزه.
سفر! چشم هام گرد شد، سریع ادامه داد:
– خونه ی خواهرم، تهران.
این که بدتر شد! دهنمو باز کردم تا حرف بزنم که ادامه داد:
– پیش مامان از امین تعریف کردم، می خواد ببینتش. خب … امین تنها نوه ی مادرمه.
یه حقیقت وحشتناک! برای یک ثانیه اتفاقاتی که می تونست بیفته جلوی چشمهام شکل گرفت. و یه حرکت کاملا غیر منطقی که از جانب من سر زد، با صدای بلند گفتم:
– نـــه!
و در رو با تمام قدرت تو روش بستم. هیچ صدایی از اون سمت نمی اومد. قلبم تند می تپید. دستگیره ی در اتاق امین تکون خورد و در باز شد و امین با دودلی سرش رو بیرون آورد و به من که پشت در هال به در چسبیده بودم نگاه کرد. حالا زمزمه ی فرامرز که معلوم بود صورتش رو به در چسبونده کنار گوشم شنیده می شد:
– مژده؟ … می دونم صدامو می شنوی … حق داری عصبانی باشی … هر وقت آروم شدی با هم منطقی حرف میزنیم.
با چشمهای اشکی به امین نگاه کردم که با دستش موهای لختش رو عقب می زد و نگاه ترسانش رو از من نمی گرفت. این حق امین نبود! یه زندگی هفت ساله پر از ناراحتی. اون هم وقتی می تونست سایه ی پدرش رو بالای سرش داشته باشه. حالا محبت همه طرف رو داره اما نه به صورت طبیعی!
صدای قدم های فرامرز نشون از دور شدنش می داد. رو به امین گفتم:
– برو توی اتاق.
و بعد بی معطلی در رو باز کردم و توی سالن خودم رو به اون که حالا به سمت من چرخیده بود رسوندم و با غیظ گفتم:
– منطقی از نظر تو چیه فرامرز؟ این که اگر راضی نشم امین رو قانونی ازم می گیری؟
بدنم از خشم می لرزید، با تعجب نگاهم کرد و بعد نگاهی به در واحد روبرو انداخت و با صدای آرومی گفت:
– به خودت مسلط باش! تا وقتی تو اجازه ندی جایی نمی برمش.
این سیاستش بود. مظلوم نمایی! با صدایی که می لرزید گفتم:
– ازت متنفرم فرامرز. وقتی از اولین حضورت تا این لحظه از زندگیمو مرور می کنم به قدری ازت متنفر میشم که دلم میخواد بمیری.
باز هم نگاهی به در واحد روبرویی انداخت و گفت:
– خیلی خب! ساکت باش.
اما من واقعا نمی تونستم آروم باشم. چرا هیچ کس نمی فهمید که چقدر فشار رومه؟ وقتی دید آروم نمی شم خیلی سریع دستم رو گرفت و من رو به سمت خونه ی خودم کشید و در رو بست. چادرم روی شونه ام افتاد، با حرص گفتم:
– معلومه چه غلطی می کنی؟!
شونه هامو چسبید و خواست حرفی بزنه اما من در حالیکه سعی می کردم دست هاش رو از روی شونه هام پس بزنم با صدای بلند گفتم:
– همین الان برو از خونه ی من بیرون. می خوای امین رو بگیری؟! بگیرش… استرس از دست دادنش ذره ذره داره جونمو می گیره.
– آروم باش. من نمی خوام …
– یه دفعه بگیرش خیالمو راحت کن که بدونم دارم سر کدوم قبر گریه می کنم.
– این چه حرف…
– ولی بعدش از زندگی من گمشو بیرون. برو جایی که …
نفسم قطع شد و چشمهام تا آخرین جای ممکن گرد شد، یه داغی وحشتناک از کف سرم شروع شد و توی تمام تنم پخش شد و در آخر به لبهام رسید. با تمام قدرت پسش زدم و دستم رو روی دهنم گرفتم و با بهت به فرامرز نگاه کردم. ذهنم قدرت پردازشش رو انگار از دست داده بود، ذهنم کشیده شد به سمت اولین بوسه اش و جمله ای که بعدش گفته بود …
… – می دونی مژده؟ دست کشیدن از تو کار من نیست. آرامشی رو از تو می گیرم که هیچ لحظه از عمرم تجربه نکرده بودم. یه طعم خاصی …
با صدای امین از اون بهت خارج شدم. چند قدمی ما ایستاده بود و با چشم هایی که هر لحظه آماده ی گریه بودن به فرامرز زل زده بود. فرامرز نفسش رو فوت کرد و رو به من گفت:
– معذرت می خوام … یه لحظه اختیارمو از دست دادم.
و با قدم بلندی خودشو به در رسوند، منو کنار زد و از خونه خارج شد. با ناراحتی به امین زل زدم. حالا چه جوری این تصویر رو از ذهنش پاک کنم؟! لعنت به تو فرامرز! با ذهنی که از چند ثانیه ی قبل همه ی خاطرات با تو بودن رو داره مرور می کنه چیکار کنم؟!
***
فصل بیست و پنجم:
زیر خورشت رو کم کردم و خودکارم رو از لای موهام بیرون کشیدم و توی دفترچه ای که توی جیب پیشبندم گذاشته بودم نوشتم:
– اسنک.
فعلا همه گزینه های مورد نظر رو می نوشتم تا به یه نتیجه ی مطلوب برسم. دلم می خواست حالا که نمی تونم برای قبولی امین جشن بگیرم حداقل کارهایی که دوست داره انجام بدیم و چیزهایی که دوست داره بخوریم. البته که هدیه اش هم به مناسبت قبول شدن توی امتحاناتش محفوظ بود و من هنوز به اون قسمت فکر نکرده بودم. زیاد هم وقت نداشتم و همینجوریش هم کلی دیر شده بود و از وقتی قبول شده بود انگار منتظر بود من یه کار خاصی انجام بدم و حالا مغزم، فعلا فقط رو قسمت خوردنی ها مانور می داد. تقریبا چیزی از حقوق این ماهم نمونده بود و یک هفته دیگه هم به پایان شهریور ماه باقی مونده بود. شاید مجبور می شدم به ارث سهراب دست بزنم که کم مبلغی هم نبود … خدارو شکر که این تابستون نفرین شده هم داره تموم میشه!
نفسم رو فوت کردم و به لیستم سرزمین عجایب رو اضافه کردم و خیلی هم سریع روش خط کشیدم، کی حوصله داره بره سرزمین عجایب! و زیرش اضافه کردم : سینما چهار بعدی.
این بهتر بود. امین هم دوست داشت. صدای زنگ باعث شد خودکار و دفترچه رو توی جیب پیش بند بندازم و به سمت آیفون برم. با دیدن تصویر سحر توی مانیتور دکمه ی دربازکن رو زدم و پیشبند رو در آوردم و دستی به موها و لباسم کشیدم و در واحد رو باز کردم و با صدای بلند امین رو که توی اتاقش با لپ تاپ هدیه ی باباش روی تختی که اونهم هدیه ی باباش بود دراز کشیده بود، صدا زدم. خدا رو شکر تو این مدت فرامرز دیگه خواسته اش رو تکرار نکرده بود و به این نتیجه رسیده بودم که منطقش تغییرات قابل توجهی کرده. با ورود سحر و سینا و سیما و با دیدن جعبه ی بزرگ کادوپیچ شده ای که توی بغل سیما بود لبخندی زدم و بهشون خوش آمد گفتم. به مناسبت قبولی امین اومده بودن. تازمانی که سهراب بود سحر بیشتر حکم خواهرم رو داشت. هیچ وقت به چشم خواهرشوهر بهش نگاه نکرده بودم، الان هم اگر کمی دل چرکین بودم دست خودم نبود! حس می کردم رفتار سحر سر قضیه ی ارث هم به خاطر شرایطش بود، بالاخره بدگویی اطرافیان همیشه هست، خودم هم گاهی از گوشه و کنار می شنیدم که می گفتن سهراب فرار کرده بوده و چه می دونم! حتما زنش بهش نمی رسیده که از خونه زده بیرون. به قول معروف در دروازه رو می شه بست اما دهن مردمو نه!
سحر با صدای بلند گفت:
– سینا جان، مامان آرومتر.
سینا در حالی که توپ بزرگ امین رو بغل کرده بود بیرون دوید و رو به سحر گفت:
– مامان بیا لپ تاپ امینو ببین! باباش براش خریده. منم می خوام.
ناخودآگاه قیافه ی سحر آویزون شد و من برای عوض کردن جو لیوان های خالی رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم تا چای بریزم. وقتی برگشتم سحر با نگاهش درحال وارسی گوشه و کنار خونه بود، به محض رسیدنم با لبخندی گفت:
– بالاخره راضی شدی امین و پدرش همو ببینن؟
چایی ها رو روی میز گذاشتم و گفتم:
– چاره ی دیگه ای نداشتم، این جوری به نفع خودمه.
سرش رو تکون داد و گفت:
– باز هم جای شکرش باقیه که امین هنوز بچه اس و پدرش سرش به سنگ خورده.
من هم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و رو به سیما شروع به صحبت در مورد وضعیت مدرسه اش کردم. چند دقیقه بعد سحر سینا رو صدا زد و عزم رفتن کردن. وقتی سینا از اتاق بیرون اومد با هیجان گفت:
– مامان امین یه مبل بادکنکی داره شکل توپ بیسبال.
سیما با کنجکاوی به اتاق امین رفت تا مبلو ببینه. سینا رو به امین گفت:
– اینو هم بابات خریده؟
امین با لبخندی که کاملا معلوم بود سینا کلافه اش کرده جواب داد:
– مامانم گرفته.
سینا رو به من با ابروهای بالا رفته گفت:
– زندایی با ارث دایی حال می کنینا!
دهنم باز موند و سحر با چشم غره اسم سینا رو صدا زد. سینا هم شونه بالا انداخت و گفت:
– خودتون گفتین برای زندایی فقط پول دایی مونده.
هرکار کردم نتونستم چهره ی عصبیم رو کنترل کنم. سحر خواست رفع و رجوع کنه که دستامو بالا بردم تا ساکت بمونه، بچه ها از ما جدا شدن و به سمت در رفتن تا سیما و سینا کفش هاشونو بپوشن و بعد رو به سحر با صدای آرومی گفتم:
– الحمدلله تا این لحظه هنوز به ارث برادرت دست نزدم.
نفس عمیقی گرفتم و گفتم:
– شماره حساب مامانتو بده براش واریز کنم تا موضوع بحث خونوادگیتون تموم بشه و اینقدر بچه ات نیش و کنایه نزنه.
بدنم از خشم می لرزید و صورتم داغ شده بود. سحر با ناراحتی گفت:
– حرص نخور مژده جان صورتت کبود شده، خدایی نکرده قلبت می گیره! بالاخره تو هم چند سال زن سهراب بودی و حق داری! چهار تا زن میان تو خونه حرف مفت می زنن من نمی تونم بندازمشون بیرون که! فقط رفع و روجوع می کنم اما سینا بچه اس! فقط اون قسمتی رو می گیره که اصل ماجرا نیست. به خدا اون پول به تو حلال حلاله. به خوشی کار بزنین ایشاله.
با اخم های درهم نگاهش می کردم و سعی می کردم به خودم مسلط بشم و از ذهنم گذشت، امین عاشق ذرت مکزیکی های دور میدون اصلیه که بوی پیتزامیده. سحر به سمتم اومد و با اکراه روبوسی کردم و یک بار دیگه به خاطر هدیه اش برای امین تشکر کردم و اونها رفتن. کلافه روی مبل نشستم و خواستم بازم به گزینه ها فکر کنم که امین از بالای سرم روم خم شد و با لبخند دندون نمایی گفت:
– بابا گفته امشب باهاش برم بیرون. می خواد به مناسبت قبولیم خوش بگذرونیم.
چند ثانیه نگاهش کردم که با لبخند خبیثی گفت:
– البته گفت که اگه می تونی مامانتو راضی کن ولی من بهش گفتم مامانم عمرا اگه بیاد.
و ریز ریز خندید و رفت توی اتاقش، کارم به جایی رسیده که یه وجب قد و بالا برام دست می گیره. هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود که صدای تک زنگ پیام گوشیم بلند شد. به سمت اپن رفتم و موبایلم رو برداشتم از جانب فرامرز بود:
– سلام. ساعت شش میام دنبال امین، خوشحال می شم اگر همراهیمون کنی تا یه شب به یاد موندنی برای پسرمون بسازیم.
در جوابش نوشتم:
– سلام، من هم براش برنامه هایی دارم. بهتون خوش بگذره.
و پیام رو فرستادم. به دقیقه نرسیده زنگ زد. جواب دادم:
– بله؟
– سلام مجدد.
خنده ام گرفت و منتظر موندم حرفش رو بزنه و با مکث گفت:
– می خوای برنامه هامون رو روی هم بچینیم؟ مثلا بریم شهر بازی و بعد بیرون شام بخوریم.
با ابروهای بالا رفته گفتم:
– برنامه ها زیاد شد، نمی تونم حفظشون کنم.
با صدای بلند خندید و گفت:
– خب من چیزی بیشتر از این به ذهنم نمیرسه.
به اپن تکیه دادم و حواسم رفت به در نیمه باز اتاق امین و سایه ای که لای در بود، لبخندی به کنجکاوی امین زدم و در جواب فرامرز گفتم:
– شهر کوچیکه، درست نیست که با هم بیرون دیده بشیم. همون دفعه هم ریسک بزرگی کردم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
– خب داییت هم بیاد.
پوزخندی زدم و گفتم:
– دایی کادوش رو همون شب به امین داد و شام هم مهمونمون بود.
با مکث گفت:
– پس یه پیشنهاد میدم، جون فرامرز قبول کن.
منتظر موندم تا حرفشو بزنه.
– من غروب امین رو میبرم شهر بازی بعد شام بیا خونه ی من، تو هم در نبود ما از اون پای سیب های معروفت درست کن که این روزها بدجور هوسشون رو کردم.
با اخمی که ناشی از به یادآوردن یه خاطره تلخ بود گفتم:
– مناسبت امشب امینه نه تو!
با ناراحتی گفت:
– می دونم … ولی مطمئنم امین هم عاشقش می شه. قبوله؟
حالا امین علنا سرشو از لای در بیرون آورده بود و با استرس به من نگاه می کرد. لبخندی به روش زدم و در جواب فرامرز گفتم:
– موقع برگشتنتون … سه تا لیوان بزرگ ذرت مکزیکی هم بخرین.
رنگ و روی امین واشد و از شدت ذوق تموم دندون هاشو به نمایش گذاشت و فرامرز هم از اون ور خط چند بار تشکر کرد و به تماس خاتمه دادیم. با قطع تلفن لبخندم از بین رفت و با ناراحتی به یاد شبی افتادم که می خواستم به فرامرز بگم حامله ام …. اون شب هم پای سیب معروفمو براش پخته بودم!
سعی کردم افکار منفی رو پس بزنم ولی مگه می شد؟! صدای فریادهای اون شبش توی سرم اکو می شد، وقتی که در اولین حرکت کیک گرد و بزرگ پای سیبم از پنجره پرت شد بیرون و با یه حرکت همه ی وسایل روی میزی که با عشق چیده بودم رو پخش زمین کرد و من از ترس، کنج آشپزخونه پناه گرفتم چون این روی فرامرز رو ندیده بودم، نگاهم به شمع های کوچیک طرح گل رزی بودن که یکیشون مصرانه هنوز شعله داشت! و سوزش چشم هام به خاطر جوشیدن اشک نمی گذاشت تصویر غم انگیز روبروم رو کامل توی ذهنم ثبت کنم!
حتی هنوز فشاری که فرامرز به بازوهام وارد کرد و تکونم داد رو هم حس می کنم. صدای عصبی و حرصیش هنوز توی گوشمه:
– همین فردا میریم سقطش می کنی.
حالا چی شده که این همه محبت رو خرج بچه ای می کنه که یه روزی گفت سقطش کنم؟ خدایا من بد! من بی احساس و مغرور! اما واقعا این حق فرامرزه؟
بی خیال لیست شدم چون فرامرز خان گند زدن به برنامه ریزی هام. با یادآوری خاطره ی مزخرف اون شب هم بی خیال پختن کیک شدم.
پشت پنجره ی دایره ای شکل آشپزخونه ایستادم و به منظره ی بیرون زل زدم. یاد چند هفته پیش افتادم که داد و فریادهام به بوسه ی یهوییش ختم شد و یه بار دیگه به خودم تذکر دادم:
– باید فاصله ی مجازت رو با این مرد حفظ کنی.
پوزخندی زدم و از ذهنم گذشت، این دومین بوسه ی نامشروع بین من و اون بود. و چقدر تفاوت بود بین حسی که من سر این دو بوسه داشتم، اولین بوسه پر از عشق بود و بدون هیچ عذاب وجدان و دومی…دومی فقط برام بُهتی به جا گذاشته که با گذشت سه چهار هفته هنوز ازش خارج نشدم و نمی تونم درک کنم چرا فرامرز اون کارو کرد و چرا به قول خودش اختیارش رو از دست داد!
حالم طوری بود که هیچ تلاشی برای آزاد کردن ذهن امین انجام ندادم و این خود فرامرز بود که امین رو روبراه کرد. هر چند که تنها نتیجه ی مثبت این اتفاق این بود که امین به هیچ عنوان من و با پدرش تنها نمی گذاشت و البته نکته منفیش هم پررو شدن امین و نیش و کنایه های زیر پوستیش بود که چون واضح به زبون نمی آورد نمی تونستم تذکر بدم چون پرروتر می شد.
ناهار رو با امین خوردیم و وقتی امین به اتاقش رفت تا کمی استراحت کنه تمام فکرم درگیر این شد که حالا چه کادویی بخرم؟
خواستم به دایی زنگ بزنم و در مورد امشب بگم اما این کارو نکردم، چون مطمئنا دایی مخالفت می کرد و من نمی خواستم حالا که امین ذوق اومدن من رو داره بزنم تو ذوقش. ساعت پنج امین رو حاضر و آماده با فرامرز راهی کردم و خودم آماده شدم و از خونه زدم بیرون.
دلم نمی خواست براش اسباب بازی بگیرم چون از هفته ی آینده باید می رفت مدرسه اما چه می شد کرد که هیچ چیز به اندازه اسباب بازی بچه ها رو خوشحال نمی کنه! حتی امینی که شاید یه مقدار متفاوته.
زیاد معطل خرید نشدم و یه میز بیلیارد کوچیک به قیمت صد و هشتاد خریدم و باز حرص خوردم که اگر امشب فرامرز نبود یه هدیه ی کوچیکتر می گرفتم و خودم به این حسادت بچگانه ام خندیدم. بعدش هم به قنادی رفتم و یک کیلو پای سیب خریدم، تازه و نرم بود و مهم این بود که امشب قیافه ی فرامرز دیدن داشت!
ساعت کمی از شش گذشته بود که به خونه برگشتم و سریع رفتم حموم و بعد با کلی وسواس ابروهامو تمیز کردم و آرایشی کردم که در عین ملایم بودن غلیظ بود اما غلظتش خودش رو نشون نمی داد. شلوار غواصی مشکیم رو با بلوز آستین بلند ساده ی سبز تیره و بافت دوبنده ی کارشده ی یشمی رنگی که بلندیش تا یه وجب بالای زانوم می رسید پوشیدم و در آخر به مشکل همیشگیم برخوردم، انتخاب شال یا روسری، صدای زنگ تلفنم بلند شد و فرامرز بود که پیام داد:
– ما داریم بر می گردیم، پنج مین دیگه می رسیم.
موهامو کامل جمع کردم پشت سرم و یکی از شال های کم عرض مشکی طلاییم رو سرم کردم و بعد به این فکر کردم که چرا شالم با لباسم ست نیست! اصلا به جهنم. مهم اینه که به صورتم می اومد. ولی در آخرم صندل مشکی رنگم که بند لاانگشتیش طلایی بود رو انتخاب کردم و مانتوی نخی مشکیم رو هم پوشیدم.
کادوم رو به همراه دیس کیک هایی که روشون سلفون کشیده بودم بغل کرده روی مبل نشستم تا فرامرز زنگ بزنه و به یک دقیقه نرسیده زنگ زد و من هم از خونه خارج شدم، به سمت آسانسور رفتم و بعد از وارد شدن دکمه ی طبقه ی پنجم رو فشردم. وقتی رسیدم فرامرز لای در نیمه باز واحدش ایستاده بود و با دیدن من در حالی که نگاهش میخ صورتم بود به سمتم اومد و جعبه ی کادوپیچ شده رو گرفت و اصلا متوجه دیس کیک ها نشد و در حالی که نگاهش سانت به سانت صورتم رو می کاوید گفت:
– بفرما داخل.
و لحنش طوری بود که انگار می گفت:
– بفرما بغلم!
خنده ام گرفت اما خودم رو کنترل کردم و زودتر از اون وارد خونه شدم. نقشه ی خونه اش مثل خونه ی من بود، به سمت آشپزخونه رفتم و دیس کیک رو روی اُپن گذاشتم، امین که در حال آب خوردن توی آَشپزخونه بود، با دیدن من با نیش تا بناگوش باز شده گفت:
– این خانوم خوشگله مامان منه؟
بی اراده لبخند پهنی روی لب نشوندم و گفتم:
– پدرسوخته.
صدای فرامرز از کنار گوشم اومد:
– پدرش که بدجور سوخته!
زبونم رو به دندون گرفتم و امین با صدای بلند خندید و سریع حرف رو عوض کردم:
– خوش گذشت عزیزم؟
تا امین خواست جواب بده فرامرز به سمت دیس خم شد و گفت:
– خودت درست نکردی، مگه نه؟ شکل بیرونیه!
با ناراحتی به هم خیره شدیم و با مکث گفتم:
– دستور پختش رو یادم نمی اومد.
نمی خواستم ناراحتیم شب پسرم رو خراب کنه وگرنه می گفتم:
– دست و دلم به پختنش نمی رفت!
شاید اصلا یادش نمی اومد که من اون شب کیک پای سیب درست کرده بودم! سرش رو با ناراحتی تکون داد، خیلی زود تغییر حالت داد و گفت:
– بیاین ذرت مکزیکی هامونو بخوریم که داغ داغش خوشمزه اس.
و با یه نگاه عمیق و هیز به لبهام ابرویی بالا انداخت و به سمت میز وسط سالن رفت. برای یه لحظه گوش هام داغ شد و باز به خودم یادآوری کردم:
– امشب قراره واسه امینم خاطره بشه.
مانتوم رو درآوردم و روی دسته ی مبل انداختم و روبروشون نشستم و لیوانم رو برداشتم و سه تایی در حالی که امین یک نفس حرف میزد ذرتمون رو خوردیم، معلوم بود حسابی بهش خوش گذشته و خون فرامرز رو هم توی شیشه کرده. وقتی از افتادن فرامرز توی صف بلیط فروشی گفت نتونستم خنده ام رو نگه دارم و با صدای بلند خندیدم و وقتی متوجه لبخند غمگین فرامرز و نگاه عمیقش شدم لبخندم ماسید و … امشب یه چیزیش بود و من اون لحظه یادم نبود این مرد تا چه اندازه توانایی داره همه ی خوشی هامو تو یه لحظه زایل کنه.
برای امین ماشین شارژی خریده بود، یه جیپ قرمز و بزرگ! و من چقدر حرص خوردم که این بچه داره میره کلاس سوم و ماشین شارژی رو می خواد چیکار؟! ولی امین چشماش چنان برقی میزد که زبون به دهن گرفتم و اعتراضی نکردم و بعدش سه تایی با بیلیاردی که من خریده بودم بازی کردیم و فرامرز هنوز اون خوی دلقک دوران دانشگاهمون رو داشت!
وقتی غذا رسید دست از بازی کشیدیم و میز شام رو با کمک هم چیدیم و دور هم کباب کوبیده خوردیم، هر چند به خاطر ذرت تقریبا سیر بودم و چیز زیادی نتونستم بخورم. بعد از شام هم امین سوار جیپش شد و با ماشینش به همه ی اتاق ها سرک کشید، بی توجه به تعارف های فرامرز ظرف ها رو تمیز کردم و داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم.
پشت میز نشسته بود و نگاهم می کرد، وقتی کارم تموم شد صندلی روبروش رو اشاره کرد و گفت:
– میشه با هم حرف بزنیم؟
از همون جا که ایستاده بودم نگاهی به امین کردم که تو خیالات خودش پشت ترافیک گیر کرده بود و داشت به راننده ی جلوییش تذکر می داد که حرکت کنه! لبخندی روی لب نشوندم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم و بعد روی صندلی قرار گرفتم. دست به سینه شد و گفت:
– می خوام باهات در مورد موضوعی حرف بزنم اما قبلش یه خواهش دارم.
منتظر نگاهش کردم و اون گفت:
– خواهش می کنم که حتی اگر عصبانی شدی بزاری تا آخر حرف هامو بزنم و سر و صدا نکنی.
من هم دست به سینه شدم و به این فکر کردم که رسما بهم گفت «کولی»!
یه ابرومو بالا فرستادم و گفتم:
– اگر فکر می کنی تا این حد ممکنه عصبانی بشم چرا بی خیال گفتنش نمیشی؟
ساعد دست هاشو روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد و گفت:
– باید بگم!
اخمی ناشی از نگرانی بین ابروهام نشست و منتظر موندم حرفاشو بزنه. نفس عمیقی گرفت و گفت:
– بهت گفته بودم مامانم می خواد امین رو ببینه.
دندون هامو به هم فشردم و اون ادامه داد:
– معذرت می خوام که الان بهت می گم اما … این مدت مادرم با امین تلفنی صحبت می کرد!
کاش امین یه کم دهن لق بود! حداقل برای من که مادرشم!
– من می خوام پسرم توی بهترین مدرسه ها درس بخونه.
قلبم به خاطر حدس هایی که توی ذهنم رژه می رفتن، تند می تپید!
– می خوام برم تهران.
دست هام که زیر سینه ام به هم چفت شده بودن شل شد اما به سختی ظاهرم رو حفظ کردم و منتظر موندم خودش بگه، ساده لوحانه امیدوار بودم حدسیاتم غلط باشن!
– می خوام امین رو با خودم ببرم. اون با این هوش و ذکاوتش جای پیشرفت داره، توی این شهر کوچیک …
با صدای دورگه گفتم:
– می خوای اونو از من بگیری؟
دستش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد و گفت:
– هنوز حرفام تموم نشده.
و من باز آرزو کردم که ته حرفاش چیزی باشه که به جدا شدن من و امین ختم نشه.
– می دونم حرف و قولم پیشت اعتباری نداره اما …
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دور تا دور آشپزخونه گردوند و یک بار دیگه به امین که انگار حالا از ترافیک خیالیش خارج شده بود نگاه کرد و در حالی که به جایی نزدیک سرشونه ام نگاه می کرد گفت:
– یک بار دیگه بهم فرصت میدی؟ قول میدم این بار پیشت شرمنده نشم …
چشمهامو بستم و گفتم:
– خودت می دونی داری چی می گی؟
– من دارم …
چشمامو باز کردم و توی صورتش براق شدم:
– مزخرف!
چشماش درشت شد و من با صدایی که از خشم می لرزید گفتم:
– داری مزخرف می گی!
دندون هاشو به هم فشرد و متوجه حضور امین نزدیک آشپزخونه شدم که توی ماشینش نشسته بود و به ما زل زده بود. فرامرز رد نگاهمو دنبال کرد و رو به امین گفت:
– می شه چند دقیقه ای من و مامانتو تنها بذاری؟
امین با ابروهای در هم گره شده گفت:
– نه.
فرامرز نفسش رو با حرص فوت کرد و رو به من گفت:
– خواهش می کنم فکر کن! نه به خاطر من، نه به خاطر خودت! به خاطر امین بهش فکر کن. من دیگه اون فرامرز نیستم! حداقل مطمئنم توی مدتی که برگشتم حس هایی رو تجربه کردم که نمی تونم ازشون بگذرم! من نمی خوام به گذشته ای برگردم که خودم باعثش شدم! بهم فرصت بده قول می دم …
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
– آدم عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه و من اونقدر احمق بودم که دوبار ازت نیش خوردم! ولی دیگه تکرار نمی شه چون اینبار تنها حامیم که دایی قاسمه رو از دست می دم!
به سمت ورودی آشپزخونه رفتم و رو به امین گفتم:
– بریم مامان.
و خودم به سمت مبل رفتم که مانتوم رو بردارم اما یادم اومد که فرامرز اون رو روی جالباسی پشت در آویزون کرد، به اون سمت رفتم و فرامرز پشت سرم می اومد و حرف می زد:
– مگه قرار نشد با هم حرف بزنیم؟
در حالی که دکمه های مانتوم رو می بستم گفتم:
– قرار بود سر و صدا نکنم و حالا هم دارم خودمو کنترل می کنم.
امین نزدیکم اومد و فرامرز رو بهش گفت:
– همینجا بمون.
از خونه زدم بیرون و امین با سرتقی گفت:
– می خوام پیش مامان باشم.
فرامرز صداشو بالا برد براش:
– گفتم همینجا بمون!
صدای منم بالا رفت:
– سر بچه ی من داد نزن!
در حالی که حالا عملا داد می زد گفت:
– من کی داد زدم؟!
امین عقب گرد کرد و من با حرص چشمامو بستم، به وقتش باید امین رو روشن کنم، با قدم های بلند به سمت آسانسور رفتم و فرامرز هم به زور خودش رو داخل انداخت، «برو بیرون» ی که گفتم بی ثمر موند و خودش دکمه ی طبقه هفتم رو فشرد، با توقف آسانسور زود تر زدم بیرون و فرامرز هم با وراجی دنبالم می اومد. کلید رو از جیب مانتوم در آوردم و در برابر حرفاش فقط گفتم:
– تو ظالم ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم!
در رو باز کردم و سریع رفتم تو که در رو ببندم اما خودشو انداخت داخل، جیغ زدم:
– دست از سرم بردار!
داد زد:
– نه تا وقتی به یه نتیجه ی خوب نرسیدیم!
دستامو توی هوا تکون دادم:
– نتیجه ی خوب از نظر تو چیه؟
نفس نفس زد و گفت:
– این که با من ازدواج کنی و امین هر دومون رو کنار هم داشته باشه!
دستم رو توی موهای جلوی سرم بردم و گفتم:
– من و تو هیچ وقت به چنین نتیجه ای نمی رسیم. می خوام بدونم الان چه تفاوتی هست با زمانی که گذاشتی و رفتی؟
ابرو در هم کشید و من ادامه دادم:
– هنوز خانواده ات منو نمی خوان! هنوز خانواده من ما رو نمی خوان! تو هنوز هم دمدمی مزاجی و من به قول تو مغرور!
ازش فاصله گرفتم و در حالی که بی هدف به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:
– حالا هم برو بیرون و امینو بفرست بالا.
دنبالم اومد و با صدایی که فقط کمی از تونش کاسته شده بود گفت:
– خیلی چیزها فرق کرده، من و تو دیگه دو تا جوون خام و بی تجربه نیستیم! من دستم توی جیب خودمه و دیگه اجازه بگیر و محتاج مامانم نیستم! از همه مهم تر الان پای امین وسطه که فکر می کنم اونقدر مساله مهمی هست که به خاطرش از خودمون بگذریم.
ناخودآگاه پوزخنده صدا داری زدم و گفتم:
– قشنگ شعار می دی فرامرز! از این نظر هم تغییر کردی.
با اخم روبروم ایستاد و گفت:
– نمی خوام امینو ازت جدا کنم.
پرخاش کردم:
– داری تهدیدم می کنی؟!
سرش رو بالا گرفت و گفت:
– هر جور دوست داری فکر کن! در هر حال من این رو در خودم می بینم که خوشبختتون کنم!
لبهام لرزید و گفتم:
– اون دفعه هم همینو گفتی!
کلافه صداش باز بالا رفت:
– اون دفعه فرق می کرد. همون دفعه هم تو نخواستی!
قدمی به سمتش برداشتم و سینه به سینه اش ایستادم:
– هی این حرفو تکرار نکن! مگه وقتی ازدواج می کردیم حرف رفتن بود! نمی خواستم بیام، نمی خواستم از ایران برم.
– اما من می خواستم که برم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با کلافگی گفتم:
– داری قیاس مع الفارق می کنی! خواستن من و تو با هم فرق می کنه. در مورد رفتن تو من و امین وسط بودیم، می تونستی نری! اگر برای درمان پدرت بود می تونستی رفت و آمد کنی.
بی اراده بغض توی صدام خودشو نشون داد:
– من توی شرایطی بودم که بیشتر از هر وقتی به تو نیاز داشتم، تا مدت ها فکر می کردم بر می گردی. لعنت به تو فرامرز.
پوزخندی زد و گفت:
– بعد خواستی جای خالی منو با یکی دیگه پر کنی.
با گریه جیغ زدم:
– چه می فهمی زن بدون سایه سر یعنی چی؟ زنی که اسم مردی روش نباشه چی می کشه؟! از بقال و راننده و کارمند و هر ننه قمری این اجازه رو به خودشون می دادن که به من فکر کنن! حتی برای یه شب!
صداش ستون های خونه رو لرزوند:
– بســـه!
نعره اش به هق هق من ختم شد و پاهای لرزونم مجبورم کردن به نشستن. خدایا چیو باور کنم؟! به دست های مشت شده از غیرت الانش یا شوقی که موقع رفتن به اتریش داشت؟!
خواست حرفی بزنه و دهنش رو باز کرد اما دوباره بست و قدمی به عقب گذاشت و در همون حال گفت:
– یک هفته وقت داری فکر کنی.
با نفرت بهش زل زدم. پشت به من چرخید و خواست بره که صدای زنگ تلفن خونه مانع رفتنش شد و قدمی مونده به در خونه ایستاد، بی تفاوت بهش، به سمت تلفن رفتم و با دیدن شماره ی دایی به خاطر آوردم که من اصلا امشب موبایلم همراهم نبود! سریع جواب دادم:
– بله؟
با صدای لرزون و عصبی گفت:
– تو کجایی مژده چرا موبایلت رو جواب نمی دی؟! می دونی چند بار زنگ زدم؟
درست می شنیدم!!! دایی قاسم بغض داشت؟ قلبم برای ثانیه ای نزد و زبونم شل شد:
– چ .. چی ش .. شده دایی؟
متوجه فرامرز شدم که با نگاه نگران قدمی سمتم برداشت و دایی در حالی که بغضش هر لحظه شدیدتر میشد گفت:
– الناز … رگشو زده. بیا بیمارستان ….
و گوشی رو قطع کرد، هنگ کرده بودم! الناز رگشو زده بود؟ وای خدای من، برای یه لحظه یادم رفت که فرامرز مثل درخت انار وسط خونه ام ایستاده! به سمت اتاقم دویدم و شالم رو با مقنعه عوض کردم و فرامرز هم از پشت در یک نفس می پرسید که «چی شده؟» و «کی بود؟». شلوارم رو هم عوض کردم و بعد از برداشتن کیف و سوییچ ماشینم از اتاق خارج شدم و رو به فرامرز گفتم:
– حواست به امین باشه تا برگردم.
به سمت در رفتم و فرامرز هم پشت سرم اومد و جلوی آسانسور بازوم رو چسبید و با حرص گفت:
– دارم با تو حرف می زنما! میگم کی بود؟!
آخ که دلم می خواست اون لحظه با زانو بزنم از مردونگی ساقطش کنم! به سمتش برگشتم و گفتم:
– مشکلی برای داییم پیش اومده، باید برم پیشش.
و دو تایی وارد آسانسور شدیم و قبل از اینکه من طبقه ی پنج رو بزنم خودش دکمه ی پارکینگ رو فشرد و مثلا نگرانی به خرج داد:
– باهات میام.
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
– من ازت کمک نخواستم، فقط گفتم مواظب امین باش.
با اخم گفت:
– امین توی خونه جاش امنه، همراهت میام.
آسانسور توقف کرد و من با حرص گفتم:
– دلیل نیار، بگو حرفت برام پشیزی ارزش نداره!
با قدم های بلند به سمت پرایدم رفتم که بدجور بین ماشین بقیه ی سکنه وصله ناجور بود! وقتی دیدم همچنان به اومدن مصره، با خشم به سمتش برگشتم و گفتم:
– میگم نمی خواد بیای! مشکل داییمه و شاید نخواد کسی بدونه! به جای اینکه همراه من بیای برو پیش امین و از دلش در بیار که شبشو خراب کردی!
کلافه دست به سینه ایستاد و گفت:
– الان اوضاع به هم ریخته وگرنه در مورد این موضوع که کی امشب رو خراب کرده صحبت می کردیم.
دندونامو به هم فشردم و در حالی که سوار ماشین می شدم گفتم:
– صحبت کردن نداره که! من به هم ریختم.
و سوار شدم و درو بستم، کنار شیشه خم شد و به شیشه ضربه زد، ماشینو روشن کردم و شیشه رو پایین دادم و منتظر نگاهش کردم، نفس عمیقی گرفت و گفت:
– اگر به کمک احتیاج داشتی … می تونی روم حساب کنی، تا وقتی برگردی بیدارم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
– ممنون، باشه.
و ریموت در پارکینگ رو به دست گرفتم و بعد از باز شدن در از ساختمون خارج شدم، همه ی نفرت از فرامرز و استرس از دست دادن امین رو توی ذهنم به عقب زدم، الان فقط باید به دایی فکر کنم، باید امشب آرومش کنم، همین امشب که بعد از هشت سال با بغض صدام زده و ازم کمک خواسته.
وقتی به بیمارستان رسیدم با دایی تماس گرفتم اما جواب نداد، به سمت اورژانس رفتم و اسم الناز رو به ایستگاه پرستاری گفتم، پلیسی که انتهای سالن بود رو اشاره کرد و من تازه متوجه شدم که دایی قاسم هم چند قدمی پلیس و پیرمردی که حدس می زدم پدر الناز باشه پشت به ما ایستاده بود، تشکری کردم و به سمتشون رفتم و چند قدم مونده دایی رو صدا زدم، وقتی سرش به سمتم چرخید قرمزی چشم هاش قلبمو آتش زد. بغض گلومو کیپ کرد و بی صدا شونه به شونه ی دایی ایستادم، ستوان دومی که اونجا ایستاده بود نسبت من رو پرسید و دایی توضیح داد و باز به مکالمه اش با پدر الناز ادامه داد و سربازی که روی نیمکت نشسته بود یادداشت بر می داشت. بعد از چند دقیقه ای اونها رفتن، پدر الناز رو به دایی گفت:
– حاج قاسم لگد زدی به اعتمادم! به اعتبار خودت پیش من. الان هم از اینجا برو، نمی بینی زنم تو رو می بینه چه حالی میشه؟!
سر دایی که به زیر افتاد حس کردم غرورم شکست، بی توجه به آقای کبودوند وارد اتاق شدم، چون مطمئنا اگر اجازه می گرفتم نمی گذاشت. خانمی چادری روی صندلی کنار تخت نشسته بود و آروم آروم گریه می کرد و دختری روی تخت خوابیده بود که کوچکترین شباهتی به النازی که توی خونه ی دایی دیدم نداشت. رنگش بی نهایت زرد بود و چشم هاش بی حال و لبهاش خشک و پوست پوست شده. با بی حالی نگاهم کرد و هیچ عکس العملی جز همون نگاه غمگین نشون نداد، کنار تختش ایستادم و نگاهم به جفت دست های باندپیچی شدش افتاد، حتی از تصورش هم دلم ریش میشد! هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم که چطوری آدم راضی میشه که تیغ رو روی مچ دستش بکشه! با ناراحتی زمزمه کردم:
– آخه این چه کاری بود دختر خوب! واسه چی به خودت صدمه زدی؟
مادرش سرشو بالا آورد و به من نگاه کرد و باز گریه اش شدت گرفت و در همون حال گفت:
– تو دوستشی؟
اخمی از سر شرمندگی! کردم و گفتم:
– من خواهرزاده ی حاج رسولی ام.
قیافه اش درهم رفت و خواست حرفی بزنه که الناز به زبون اومد:
– مژده بهشون بگو اگر ده بار دیگه هم باشه رگمو میزنم.
من و مادرش همزمان بهش اخم کردیم و من گفتم:
– دیگه این حرفو نزن! خدا قهرش میاد. این کار تو چه کمکی بهت میکنه جز اینکه به خودت آسیب بزنی و همه رو ناراحت کنی؟
با صدای بلند زد زیر گریه و من باز به این فکر کردم که واقعا چطور میتونه به دایی من علاقه داشته باشه! دستم رو روی بازوی مادرش گذاشتم و گفتم:
– میشه حرف بزنیم؟
انگار که از تشر من به الناز راضی بود که کمی نرم تر شده بود! البته همین مسئله که می دونستم تا حدی از رابطه ی الناز و دایی خبر داره باعث شد کمی خیالم راحت تر بشه. اما باز هم اخمش رو حفظ کرد و گفت:
– بریم.
از روی صندلی بلند شد و به سمت در اتاق رفتیم، آقای کبودوند همچنان داشت دایی رو سرزنش می کرد، با بازشدن در به سمت من چرخید و با عصبانیت به من گفت:
– من اجازه دادم شما برین توی اتاق؟
با لحن مظلومانه ای گفتم:
– ببخشید، نگران الناز بودم.
مادر الناز رو به پدرش گفت:
– چند دقیقه کنار الناز بشین تا بیام.
و اون هم بدون پرسش وارد اتاق شد، در حالی که از کنار دایی می گذشتیم، لبخند امیدوار کننده ای بهش زدم و اون هم لبخند غمگین و گذرایی تحویلم داد.
وقتی به همراه مادر الناز از سالن خارج شدیم به سمت بلوار گل کاری شده ی وسط محوطه قدم برداشتیم و بعد از دقیقه ای روی نیمکت خالی نشستیم. شهر کوچیک این مزیت ها رو هم داره که به خاطر خلوتی بیمارستان زیاد به همراهان بیمار گیر نمیدن! نفس عمیقی گرفتم و بی مقدمه شروع به صحبت کردم:
– راستش خانم کبودوند … هیچ وقت فکر نمی کردم اولین دیدارمون چنین جایی و در چنین موقعیتی باشه، امیدوارم زودتر الناز جون حالش خوب بشه و دیگه امشب رو تجربه نکنید.
آهی کشید و گفت:
– الناز همیشه سرش توی درس بود، دختر خیلی سنگینی که براش بهترین و روشن ترین آینده رو تصور می کردیم! اما چند ماهیه که متوجه شدم با آقای رسولی …. لااله الی الله! به زبون آدم نمی چرخه! نه به الناز من می خوره! نه به حاج رسولی.
با ناراحتی سر تکون دادم و گفتم:
– من هم وقتی متوجه شدم خیلی شوکه شدم.
با شک نگاهم کرد و گفت:
– چند وقته خبر دارین؟
کمی به ذهنم فشار آوردم و گفتم:
– آخر خرداد بود که برای اولین بار الناز جونو دیدم.
ابروهاش توی هم رفت:
– کجا دیدیش؟
اگر می گفتم خونه ی دایی خیلی بد بود، نه؟! با ناراحتی گفتم:
– یک هفته از فوت همسرم گذشته بود که برای تسلیت گفتن اومد دیدنم.
نگاهش رنگ ترحم گرفت:
– تسلیت میگم.
ازش تشکر کردم و ادامه دادم:
– الناز بیست و پنج سالشه و بد و خوب رو از هم تشخیص میده.
مادرش ابرو درهم کشید و گفت:
– هر چقدر هم عاقل و تحصیل کرده باشه تجربه نداره! نمی فهمه بعد از ازدواج چقدر با الان که مجرده فرق می کنه. من نخواستم علنا باهاش مخالفت کنم ولی اصلا نتونستم با این مساله کنار بیام.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
– نگرانیتون رو درک می کنم. همیشه مادرها و پدرها حرف حق رو می زنن.
با ابروهای بالا رفته گفت:
– منظور من این نبود! خیلی از پدر و مادرها هم هستن که حرف به جایی نمیزنن! اما شما هم جای دختر من! واقعا بین این دو نفر وجه اشتراکی می بینی؟
با لبخندی گفتم:
– آره، هم دیگه رو خیلی خوب می شناسن و از همه مهمتر دوست دارن.
نفسش رو کلافه فوت کرد و گفت:
– من نمی دونم چه طوری میشه که ده ساله همو می شناسن و با هم حرف میزنن اما هیچکس نفهمیده!! البته من خیلی وقته که شک هایی کرده بودم اما یک درصد هم فکر نمی کردم طرفش یکی مثل حاجی رسولی باشه! تا اینکه چند ماه پیش خودش بهم گفت و دو هفته قبل هم مجبور شد به پدرش این موضوع رو بگه.
با لحن محکمی گفتم:
– به این علت کسی نفهمیده که اونها یک بار هم از حد و مرزهای همدیگه رد نشدن! یه بار با هم بیرون نرفتن که بخواد کسی اونها رو ببینه. خود من یه دانش آموز ممتاز بودم که با رتبه ی خوب دانشگاه دولتی رشته ی مورد علاقه ام رو قبول شدم، اما به محض اینکه پای علاقه ام به جنس مخالف وسط کشیده شد درسم افت کرد و همه متوجه شدن، اما الحمدلله هم الناز و هم دایی یه حد تعادلی برای زندگیشون برقرار کردن که هیچ چیز رو از دست ندن!
همچنان کلافه بود، با ناراحتی گفت:
– پسرعموش خیلی ساله که می خوادش، تک پسر، تحصیل کرده، خوش بر و رو و همه چی تموم! ما نگفتیم فقط بیا و به پسرعموت بله بگو، گفتیم دست از این مرد بکش که به درد تو نمی خوره، وقتی دیدیم لج کرده گفتیم شاید اگر تو زندگی با پسرعموش بیفته همه چیز خوب بشه فکرش هم نمی کردیم که بخواد دست به چنین کاری بزنه.
بغضش مانع حرفش شد و چشم هاش پر از اشک شدن. نفس عمیقی گرفتم و گفتم:
– راستش حاج خانم، من رو نه به عنوان موافق و نه به عنوان مخالف صد در صدی این قضیه ببینین! می دونم اختلاف سنیشون زیاده ولی این نمی تونه دلیل قانع کننده ای برای النازی باشه که ده سال از زندگیش طی شناخت دایی من گذشته! من با پسری ازدواج کردم که دو سال از من بزرگتر بود، ثروتمند بود و پدرش جانباز بود و با توجه به معدل خوبش و همینطور ثروت پدرش مطمئنا بعد از دانشگاه کار خوبی می تونست دست و پا کنه! بی نهایت هم دوستم داشت و از نظر همه ی هم کلاسی هام من با دادن جواب بله به اون بلیط شانس رو بردم!
با دلسوزی گفت:
– خدابیامرزتش.
پوزخندی زدم و گفتم:
– متاسفانه هنوز زنده اس!
با گیجی نگاهم کرد و من گفتم:
– بعد از یک سال زندگی در حالی که باردار بودم ترکم کرد و رفت خارج، چند سال بعد هم با سهراب ازدواج کردم که سه ماه پیش فوت شد.
ابروهاش رو به نشونه ی فهمیدن بالا برد و من با لبخند غمگینی گفتم:
– می بینید؟! من فقط بیست و هشت سالمه ولی به جرات می تونم بگم از مادرم تجربه ی بیشتری کسب کردم، ازدواج اولم نشون داد، ملاک خوشبختی ثروت و جوونی و زیبایی نیست و مردونگیه! و ازدواج دومم نشون داد همه ی اینها بدون خواست خدا میسر نیست.
نفسم رو به صورت آه بیرون فرستادم و گفتم:
– یکی از دوستانم با پسری ازدواج کرد که دو سال از خودش کوچکتر بود، الان هم خیلی از زندگیش راضیه!
منظورم یکی از دوستان دوران دانشگاهم بود که چند ماه پیش نگار در موردش حرف زده بود و من بیشتر از همین مقدار نمی دونستم! مادر الناز سرش رو پایین انداخت و با درموندگی گفت:
– جواب فامیلو چی بدم! حاج رسولی فقط پنج-شش سال از شوهرم کوچکیتره!
حالش رو می فهمیدم. نفسش رو فوت کرد و گفت:
– پدرش میگه اگر الناز بخواد پافشاری کنه بره و ما دیگه کاری به کاریش نداریم.
قلبم فشرده شد، با بغض گفتم:
– این بدترین مجازاته! شما می تونین با حمایت همه جانبه به دایی من نشون بدین که «آقای رسولی ما پشت دخترمونیم، چپ بهش نگاه کنی با ما طرفی» اما وقتی ولش کنین، یعنی دخترتون رو نمی خواین و با زبون بی زبونی به همسرش گفتین هر کار می خوای بکن، ما از دخترمون گذشتیم.
با ناراحتی نگاهم کرد و من با صدای لرزون ادامه دادم:
– وقتی کوتاه بیاین منت سرش گذاشتین. اما وقتی مقاومت کنین اونه که غرورتون رو زیر پا می ذاره و با گذشت زمان فقط حسرت دیدن همدیگه برای دوطرف عمیق تر میشه و غرور مانع این دیدن میشه.
کاش یه نفر همین حرف ها رو وقتی می خواستم از خونه ی پدرم برم بیرون بهم میگفت. کاش یکی همین حرف ها رو به پدر و مادرم می گفت. اشک هام روی گونه ام ریختن، از روی نیمکت بلند شدم و رو به خانم کبودوند گفتم:
– شما مختارین با این ازدواج موافقت کنید یا نه، شاید الناز کوتاه اومد و به حرف شما گوش کرد (با نفس عمیقی ادامه دادم) که بعید می دونم یه شناخت و یه علاقه ی ده ساله رو بشه با زور از بین برد … ممنون که به حرفام گوش دادین، شبتون بخیر.
با قیافه ی آویزون جواب خداحافظیمو داد و من به سمت ماشینم رفتم و در همون حال به دایی زنگ زدم و گفتم:
– دایی نمی خواین بریم خونه؟
دایی هم با صدای درب و داغون جواب داد:
– من امشب از اینجا جم نمی خورم، حرفات با مادر الناز رو برام بفرست.
لبخندی به روی لب نشوندم و گفتم:
– چشم، شبتون بخیر.
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.