رمان گاهوک پارت 3

 

 

 

 

*

 

 

 

با حس کشیده شدن خطوط روی سینه‌م لای‌ پلک هام رو باز کردم.

 

تو خواب و بیداری چهره‌ی خندون یه زن رو دیدم.

 

بی توجه دوباره چشم هام رو بستم و اینبار با بوسیده شدن گونه‌م، چشم باز کردم.

 

نای هیچ کاری رو نداشتم اما قطعا جون کافی داشتم واسه عقب زدن زنی که داشت واسه بوسیدنِ لب‌هایی که تا به حال هیچ زنی رو نبوسیده بود، پیشقدم میشد.

 

سرش رو عقب بردم و بی‌حوصله سر جام نشستم.

 

-نمیذاری لباتو ببوسم؟!

 

دستی به موهای ریخته شده روی پیشونیم کشیدم و جوابشو ندادم.

 

زنی که کنارم نشسته بود، ملحفه لیمویی رنگ رو به دورش پیچید و با چشم هایی که رگه های شیطنت درونش هویدا بود، نگام ‌کرد.

 

سرم رو نزدیک بردم و پوزخندی رو به تن برهنه‌‌ش زدم که لبخند برداشت کرد.

 

با صدا خندید و دستش لای خرمن موهام فرو رفت.

 

چشمام خمار بود و با این حرکت خمارتر هم شد، پوست نسبتا برنزه‌ی سر‌شونه‌ش رو به نفس کشیدم و دست راستم روی پهلوش نشست.

 

روی تخت خوابوندمش و گردنش رو اسیر دندون هام کردم، ناخن های تیزش روی تنم کشیده می‌شد و من حتم داشتم که جاشون برای مدت کوتاهی روی پوستم می‌موند.

 

دوباره داشتم بعد از یه شب سخت و پراز لذت به کوبیدن این زن فکر میکردم ولی صدای جیغ خفیفی باعث شد با سرعت عقب بکشم.

 

چشم هام رو ریز کردم و از روی تن زنی که تازه یادم افتاده بود که کی بود و چی شد که تا خونه‌م اومد، بلند شدم.

 

صدای بلند زنونه‌ای رو شنیدم که انگار داشت به یه نفر التماس میکرد و آهنگ جیغ‌جیغوی صداش این وقت صبح، دقیقا تارهای اعصابمو می‌کشید. به سمت آهو برگشتم.

 

-تو هم شنیدی؟

 

-آره…از بیرونِ واحدته انگار…

 

شلواری که روی زمین بود رو به تن کردم و از اتاق بیرون رفتم.

قلبم تند می کوبید و تا به در برسم، بارها صدا رو شنیدم.

 

به سمت در پاتند کردم و به سرعت بازش کردم.

 

با دیدن یه دختربچه‌ی زیادی ظریف و کوچیک که دقیقا تو راهروی تک واحده‌ی این طبقه ایستاده بود، ماتم برد.

 

یه دختربچه؟!

یادم نمیومد تو این ساختمون کوفتی، یه همچین دختری زندگی کنه.

تن لختم از باد سردِ پیچیده تو راهرو لرز کرد.

 

-هی بچه؟!

تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟!

 

گوی های آبی رنگش درشت شده بود و من رگه های ترس رو درون اقیانوس چشم هاش می‌دیدم.

 

نیم خیز شده بود، تنش به سمت دیگری بود و سرش به سمت من، توانایی دیدن هیچ چیز جز چشم هاش رو نداشتم.

 

با لکنت شدیدی به حرف اومد و من میخ شدگی چشمای آبیش رو روی تن پر از عضلاتم می دیدم.

یعنی حتی یه دختر ده ساله هم…

از تصور این افکارِ منفی و منحرف، اخم غلیظی کردم.

 

-من… من… ب ببخشید… ب به‌خدا من…

 

کلافه از این حجم من و من کردن و کلمات بی‌مفهومش، دوباره داد زدم.

 

 

___

پ.ن:

دخترمون واقعا ده‌سالش نیست.

این تصور فاتح از جثه‌ی کوچیکِ برفین بود.🥲

 

 

 

 

 

 

 

-سرِ صبح ری*دی تو حالم، الانم لالمونی گرفتی؟!

تو چندسالته بچه؟! ننه بابا نداری اول صبح گه نزنی تو خلقِ مردم؟!

 

صدای عزیزم گفتن آهو رو شنیدم و کمی بعد دستش کتفم رو لمس کرد،

 

-چیزی شده؟

 

جواب آهو رو ندادم و عجیب بود اما تو فکرم فقط یه توصیف از چشم‌هاش داشتم.

شبیه نقاشی لئوناردو…

 

به نظرم خیلی کم سن و سال و معصوم بود ولی اون نگاه خیره‌ش به من و آهو و وضعیت آشفته‌مون که معلوم بود حین چه کاری بودیم چون من نیمه لخت بودم و آهو از من بدتر…

رد ناخن‌هاش هم هنوز رو تنم جیغ می‌کشید.

 

پوف کشیدم و نقاشی زیبای لئوناردو ترسید و چشم هاش درشت تر شد.

 

-عشقم ناراحتی نداره…

لازم نیست عصبی بشی. این دخترکوچولو حتما اول صبحی بازیش گرفته.

مگه نه دخترجون؟!

 

-تو ساکت شو آهو…

 

سکوتش رو اعصابم بود.

لکنتش رو اعصابم بود. اصلا این دختر و اون حالت نگاهش داشت عصبیم می‌کرد.

 

-به چی زل زدی توله؟!‌ نکنه هوس کردی تو هم بیای تو؟! بهت نگفتن چشات‌و درویش کنی؟!

 

صدای واق واقی باعث شد نگاهم به سمت سگ میون دست هاش بیوفته.

 

سگ قهوه‌ای و مشکی رنگی که زبونش رو از گوشه دهانش بیرون فرستاده بود و سرش رو به چپ و راست می‌چرخوند.

 

-نکنه لالی؟!

 

دختر سری به چپ و راست تکون داد.

کمرش رو صاف کرد، دست هاش دور سینه سگ بود و پایین تنه سگ آویزون، یک قدم به جلو برداشتم که دختر به دیوار راهرو چسبید، کمی اخم کردم.

 

-پس انگار واقعا تنت می‌خاره…

اوکی ایرادی نداره منم استاد خاروندنِ بچه‌هایی‌ام که ماتحتشون خارش شدید داره.

 

سمتش هجوم بردم که دوباره جیغ کشید و با جوابش شوکه‌م کرد.

 

-نه به… به خدا من… من خارش ندارم آقا…

فقط دنبال سگم اومدم، داشت از پله‌ها میوفتاد. نخواستم شما رو دید بزنم.

 

 

____

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این چندتا کلمه‌ی لعنتی حتی اجازه نداد متوجه لکنت زبونش بشم.

 

نکنه این دختر، ملکه‌ی عذاب من بود؟!

 

با شک و تردید نگاهش کردم.

 

درست مثل یک تیکه چوب، خشک شده بود.

 

چشم هاش بین من و آهو در نوسان بود و به قدری مضطرب و ترسیده بود که هراس و استرس از مژه هاش چکه می‌کردند.

 

سگ واق واقی کرد و آهو مستانه خندید

 

-آخی عزیزم چه سگ نانازی! اینجوری که گرفتینش کمر درد می‌گیره.

 

نگاهش به سگ افتاد و لب گزید.

تمام تن سگ رو به آغوش کشید.

 

پوزه‌ی سگ روی آرنج تا شده دختر نشست، سرش باز هم به سمت ما چرخید، زیادی عجیب بود.

 

رفتارش غیرعادی بود و همین عامل کنجکاوی من شد.

 

-خـخـ…دافـفـظ

 

آهو با خوشرویی خداحافظی کرد.

از راه پله ها پایین رفت و من تا وقتی که صدای رفتن قدم هاش قطع بشه جلوی در ایستادم.

 

به سمت آهو برگشتم و حس کردم جریان چند ولتاژی برق تو تنم حرکت کرد.

 

-این چه گوهیه تن کردی؟

 

صدام زیادی بلند بود و داخل راهرو اِکو شد.

 

با عصبانیت در رو کوبیدم.

آهو قدمی به عقب برداشت، تمام تنش برهنه بود و یه پیرهن آبی مردونه تن کرده بود که مطمئناً از داخل کمد من نصیبش شده بود.

 

پیراهنی که به وضوح سینه‌هاش رو نشون می‌داد.

 

-سوالم جواب نداشت نه؟

 

-لباسه دیگه، کجاش بده؟

 

دندون روی هم ساییدم و چند قدم بلند به سمتش برداشتم و قبل از اینکه بتونه ازم دور بشه بازوش رو میون پنجه دستم فشردم و دنبال خودم تا مقابل آینه پذیرایی کشوندم.

 

مقابل آینه ایستادم و بازوش رو با شدت رها کردم.

 

-سر تا پاتو نگاه کن توله سگ، سک‌ و سینه‌ت‌ تا تخم چشم دخترِ مردم رفت.

 

-خب زن بود، مرد که نبود!

 

زن نه، یه دختربچه‌ی فضول که نگاهش تا ناکجای جفتمون‌و رصد کرده بود.

هنوز هم چشاش‌و روی تن لخت و حالت مستانه‌مون حس می‌کردم.

 

فکش رو فشردم و کمرش رو به آینه چسبوندم.

زیادی لوند بود و من از این ویژگی به شدت متنفر بودم.

 

 

_

4.3/5 - (38 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mersana
Mersana
11 روز قبل

فاطمه جون دیگه این رمان و نمیذاری؟؟؟؟؟!!!!!!

Mersana
Mersana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 روز قبل

فدات گل 😍 😍

آخرین ویرایش 10 روز قبل توسط Mersana
Mobi
Mobi
12 روز قبل

یک ماهه پارت گذاری نشده برای چی رمان اضافه میکنید بیخود وقتی پارت نمیزارید

zarix
zarix81
18 روز قبل

گوه بهت که دختر
اخه این چ وضعشه
خاک تو سرت واقعا 🤣🖕

Ssss
Ssss
22 روز قبل

گه میخوری پارت میزاری ادامه نمیدی مردشوزتو ببرن

سنا
سنا
25 روز قبل

نویسنده محترم اگه نمیخوای ادامه بدی رمان رو همینجا بگو مادیگ انقد هر روز سایتو چک نکنیم

مهلا
مهلا
30 روز قبل

نخونیدپارتای این رمانو قراره اذیت کنه نویسندش

Hasti
1 ماه قبل

پس کی پارت میاد میشه بگید پارت گزاری چجوریه اگه این طوری پیش بره خیلی بده این تازه اولشه اگه بجا های خوبش برسه آین طور پارت گزاری همرو خمار و دیوانه میکنه واقعا که

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط ....Hasti@..
Same
Same
1 ماه قبل

چرا پارت نمی ذاری یه هفته شده واقعا خیلی بده با این نوع پارت گذاری

Fateme
1 ماه قبل

خب این خیلی بده
الان که تازه پارت سه هستیم انقدر افتضاح پارت بدی جاهای حساس برسه چجوری میخای پارت بدی؟

nazanin
nazi
1 ماه قبل

نویسنده قربون قد بالات برم خوشت میاد ما رو بزاری تو خماری؟ 😂🤌🏻

Fateme
1 ماه قبل

پارت گزاری چجوریه؟

Same
Same
1 ماه قبل

خواهش می کنم زود به زود پارت بدین

Fateme
1 ماه قبل

باور کن من استرس داشتم اهونقش اصلی باشه😂
زود به زود پارت بده سه تا پارت دادی دیر به دیر مید ی نقش اصلی زنمونم تازه اومده تو داستان تند تند پارت بده لامذهب😂🫀

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x