رمان گرداب پارت 117 - رمان دونی

 

 

سرم رو تکون دادم و دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم…

 

سامیار رو به سامان گفت:

-گوشی رو میدم به سوگل خودش میخواد بهت بگه..

 

گوشی رو گرفتم و روی گوشم گذاشتم:

-سامان..

 

مهربون گفت:

-جانم..چی شده؟..

 

-مادر جون هم کنارته؟..

 

-نه من تو اتاقم..برم پیشش؟..

 

-اره..بذار رو بلندگو..

 

“چشمی” گفت و با مکث گفت:

-اول به من نمیگی چی شده؟..داشتی به کشتنم میدادیا…

 

با ذوق گفتم:

-نه میخوام به دوتاییتون با هم بگم..

 

-باشه صبر کن..

 

منتظر شدم و رو به سامیار گفتم:

-کاش کنارشون بودیم عکس العملشون رو میدیدیم…

 

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-اره دیگه با مامان دوتا میشدین قشنگ فیلم هندیش می کردین…

 

-نه سه تایی..به عسلم می گفتم بیاد..

 

با خنده چشم غره ای بهم رفت و قبل از اینکه چیزی بگه، صدای سامان اومد:

-سوگل..گذاشتم روی بلندگو..زودتر بگو چی شده..

 

من هم روی بلندگو گذاشتم و گوشی رو جلومون گرفتم و با خوشحالی مادرجون رو صدا کردم:

-مامان..سلام..

 

صداش کمی ضعیف بود و معلوم بود از گوشی فاصله داره:

-سلام عزیزم خوبی؟..

 

 

انگار که جلومِ و من رو میبینه، با ذوق سرم رو تکون دادم:

-خوبم مرسی..شما خوبین؟..

 

-خوبیم دخترم..اتفاقی افتاده؟..

 

اخ که با هربار دخترم گفتنش، با اون لحن گرم و مادرانه، دلم پر پر میزد براش…

 

اون یکی دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:

-اره ولی اتفاق خوب افتاده..

 

-چی شده؟..

 

لبم رو جمع کردم و با پررویی گفتم:

-اینجوری که نمیگم..باید مژدگونی بدین..

 

با خنده گفت:

-چشم مژدگونی هم میدم..بگو چی شده؟.

 

به سامیار نگاه کردم که با لبخند نگاهش به من و ذوق زدگیم بود…

 

من هم لبخند زدم و با خوشحالی گفتم:

-دخترمون امروز اولین حرکتش رو کرد مامان بزرگ جونش…

 

چند لحظه اونور خط سکوت شد و بعد سامان با تعجب گفت:

-یعنی چی؟..این الان چیز خوبیه یا بد؟..

 

سامیار زد زیر خنده و من هم از لحن بامزه ش خنده ام گرفت و گفتم:

-چیز خیلی خوبیه..

 

-یعنی چه جوری؟..تو شکمت حرکت کرده؟..

 

قبل از اینکه جوابش رو بدم، با تعجب گفت:

-اِ مامان..چرا گریه میکنی؟..

 

وقتی دیدم مادرجون هم به گریه افتاده، من هم که اشکم دم مشکم بود، درجا زدم زیر گریه…

 

سامیار با حرص و بلند گفت:

-لا اله الا الله..چه خبرتونه شما..

 

 

 

بعد مادرش رو مخاطب قرار داد و گفت:

-مامان من اینو به زور اروم کرده بودم..

 

مادرجون که صداش نزدیک تر شده بود با گریه گفت:

-چیکار کنم مادر..خیلی خوشحالم..دست خودم نیست…

 

 

-هیچکدومتونم که دست خودتون نیست..فقط عسل رو کم داریم..زنگ بزنین باهم مرثیه سر بدین….

 

مادرجون با بغض گفت:

-باشه مادر ببخشید..یه لحظه از خود بیخود شدم..ببخشید…

 

با گریه رو به سامیار گفتم:

-چیکار به ما داری..دوست داریم گریه کنیم..

 

چپ چپ نگاهم کرد:

-اخرش از دست شما سرمو میکوبونم به یه جا راحت میشم…

 

مادرجون با میانجی گری گفت:

-خیلی خب..دیگه گریه نمیکنیم..

 

سامیار کلافه گفت:

-اخه این گریه هاتون رو مخ منه..عصبیم میکنه..

 

مادرجون دوباره با ملایمت گفت:

-باشه مامان جان..ببخشید..

 

چند لحظه سکوت شد و بعد یهو سامان خیلی بامزه گفت:

-من نفهمیدم چی شد..

 

بی اختیار هممون از لحنش که مثل پسربچه های خنگ شده بود، زدیم زیر خنده…

 

نیم نگاهی به سامیار کردم و به سامان گفتم:

-باید داداشتو میدیدی..

 

سامیار خنده ش رو جمع کرد و با اخم گفت:

-اِ..

 

دوباره خندیدیم و بعد مادرجون با محبت گفت:

-سوگل جان..دخترم؟..

 

 

 

دوباره دلم یه حالی شد از دخترم گفتنش و با ذوق گفتم:

-من فدای شما بشم..میگی دخترم اصلا دلم میخواد پرواز کنم از خوشحالی…

 

با خنده و مهربونی گفت:

-دخترمی دیگه..

 

-من چه جوریه این همه محبتتون رو جبران کنم..

 

-همین که پسر سر به هوامو سر و سامون دادی و نوه ام تو شکمته، ده هیچ جلویی…

 

-من اینقدر محبت دیدم از شماها که صد هیچ عقبم و حالا حالاها نمیتونم جبرانش کنم…

 

مهربونی و گرمهای صداش بیشتر شد:

-به این چیزها فکر نکن..تو دختر این خونواده ای..هرکاری کنیم برای دخترمون کردیم..وظیفمونه…

 

چیزی نداشتم در جواب این همه محبت بگم و مادرجون هم منتظر حرفی از من نشد و گفت:

-چیزی هوس نکردی برات درست کنم؟..

 

با خجالت گفتم:

-نه ممنون..

 

-یه وقت دلت چیزی خواست تعارف نکنیا..بیا همینجا برات درست میکنم…

 

-چشم..مرسی..

 

سامیار تو جاش جابجا شد و با کمی حرص گفت:

-خانم فقط لواشک و الوچه و خوراکی های ترش میخوره…

 

بق کرده نگاهش کردم:

-خب هوس میکنم..

 

-معده ت داغون میشه اخرش..

 

مادرجون از اونور خط گفت:

-راست میگه مامان..فقط اندازه ای که هوستو رفع کنه بخور..زیادیش اذیتت میکنه…

 

 

 

حتی با اوردن اسم لواشک و الوچه هم دهنم اب افتاد و با هوس گفتم:

-فقط هوس چیزهای ترش میکنم..وای دلم خواست..

 

مادرجون و سامان بلند خندیدن و سامیار غر زد:

-الله اکبر..

 

با خنده گفتم:

-این حاملگی من سامیارو به خدا نزدیک تر کرده..همش درحال ذکر گفتنه…

 

بی اختیار دوباره گفت:

-لا اله الا الله..

 

سامان اونور غش کرد از خنده و من و مادرجون هم بلند خندیدیم…

 

سامیار با حرص غرید:

-تا تو این بچه رو به دنیا بیاری من دیوونه نشم خوبه…

 

-نه تورو خدا..بچه ام بابای دیوونه میخواد چیکار..

 

مادرجون با خنده گفت:

-الهی من قربون شما مامان و بابا و بچه اتون بشم..

 

با سامیار همزمان گفتیم:

-خدانکنه..

 

مادرجون باز خندید و مهربون گفت:

-من برم غذام رو گازه..نمیایین امشب اینجا؟..

 

قبل از اینکه من چیزی بگم، سامیار سریع گفت:

-نه نمیاییم..

 

چشم هام گرد شد و با تعجب نگاهش کردم و مادرجون گفت:

-وا..چرا پسرم؟..

 

-بابا بذارین یه شبم سر خونه و زندگیمون باشیم..

 

مادرجون دوباره خندید و گفت:

-باشه پسرم..اینجام خونه خودتونه..روی سر ما جا دارین..هرموقع بیایین خوشحال میشیم…

 

با ذوق گفتم:

-من فردا میام..

 

 

 

سامیار با تعجب نگاهم کرد و گفتم:

-من تنهایی میترسم تو خونه..

 

-چرا؟..خونه جن داره؟..تا دیروز نمی ترسیدی الان ترسو شدی؟…

 

مادرجون با تشر گفت:

-دعواش نکن..زن حامله میترسه تنها بمونه..تو که میری سرکار خب سوگلم بیار اینجا..چیکارش داری….

 

-میارم ولی از بهونه هاش خنده ام میگیره..خب بگو میخوام برم اونجا چرا الکی میگی میترسم…

 

لب هام رو جمع کردم:

-به خدا میترسم..امروز تا بیایی همش فکر می کردم تو خونه یه صداهایی میاد..مثل روح همش تو خونه چرخیدم از ترس….

 

اخم هاش رفت تو هم و جدی شد:

-چرا زنگ نزدی بیام؟..

 

-گفتم کار داری مزاحمت نشم..

 

با حرص غرید:

-مزاحم؟..

 

نگاهم رو ازش گرفتم و مادرجون گفت:

-اشکال نداره..صبحها که میری سرکار سوگل رو بیار اینجا و بعداز ظهرها هم بیا دنبالش..اینجوری خیال منم راحت میشه دیگه همش نگرانش نمیشم…..

 

سامیار نگاهش رو به گوشی دوخت و گفت:

-اره میارمش..با این حرفاش دیگه تو خونه تنها باشه، فکر منم پیشش میمونه…

 

-بیایین عزیزم..ما که خوشحال میشیم..پس منتظرتم فردا سوگل…

 

“چشمی” گفتم و مادرجون خداحافظی کرد و رفت و من تازه یاده سامان افتادم و گفتم:

-سامان..

 

با کمی مکث صداش اومد:

-جونم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو فقط بمان جلد اول pdf از پریا

  خلاصه رمان :     داستان در مورد شاهین و نفس هستش که دختر عمو و پسر عمو اند. شاهین توی ساواک کار می کنه و دیوانه وار عاشق نفسه ولی نفس دوسش نداره و دلش گیر کس دیگست.. داستان روایت عاشقی کردن و پس زدن نفسه.. و طبق معمول شاهینی که کوتاه نمیاد.     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Taniii
Taniii
1 سال قبل

آخیییییییی چ خانوادا خوب و مهربونی هستن
خیلی رمان خوبیه مرسی واقعا

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x