رمان گرداب پارت 117

5
(2)

 

 

سرم رو تکون دادم و دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم…

 

سامیار رو به سامان گفت:

-گوشی رو میدم به سوگل خودش میخواد بهت بگه..

 

گوشی رو گرفتم و روی گوشم گذاشتم:

-سامان..

 

مهربون گفت:

-جانم..چی شده؟..

 

-مادر جون هم کنارته؟..

 

-نه من تو اتاقم..برم پیشش؟..

 

-اره..بذار رو بلندگو..

 

“چشمی” گفت و با مکث گفت:

-اول به من نمیگی چی شده؟..داشتی به کشتنم میدادیا…

 

با ذوق گفتم:

-نه میخوام به دوتاییتون با هم بگم..

 

-باشه صبر کن..

 

منتظر شدم و رو به سامیار گفتم:

-کاش کنارشون بودیم عکس العملشون رو میدیدیم…

 

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-اره دیگه با مامان دوتا میشدین قشنگ فیلم هندیش می کردین…

 

-نه سه تایی..به عسلم می گفتم بیاد..

 

با خنده چشم غره ای بهم رفت و قبل از اینکه چیزی بگه، صدای سامان اومد:

-سوگل..گذاشتم روی بلندگو..زودتر بگو چی شده..

 

من هم روی بلندگو گذاشتم و گوشی رو جلومون گرفتم و با خوشحالی مادرجون رو صدا کردم:

-مامان..سلام..

 

صداش کمی ضعیف بود و معلوم بود از گوشی فاصله داره:

-سلام عزیزم خوبی؟..

 

 

انگار که جلومِ و من رو میبینه، با ذوق سرم رو تکون دادم:

-خوبم مرسی..شما خوبین؟..

 

-خوبیم دخترم..اتفاقی افتاده؟..

 

اخ که با هربار دخترم گفتنش، با اون لحن گرم و مادرانه، دلم پر پر میزد براش…

 

اون یکی دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:

-اره ولی اتفاق خوب افتاده..

 

-چی شده؟..

 

لبم رو جمع کردم و با پررویی گفتم:

-اینجوری که نمیگم..باید مژدگونی بدین..

 

با خنده گفت:

-چشم مژدگونی هم میدم..بگو چی شده؟.

 

به سامیار نگاه کردم که با لبخند نگاهش به من و ذوق زدگیم بود…

 

من هم لبخند زدم و با خوشحالی گفتم:

-دخترمون امروز اولین حرکتش رو کرد مامان بزرگ جونش…

 

چند لحظه اونور خط سکوت شد و بعد سامان با تعجب گفت:

-یعنی چی؟..این الان چیز خوبیه یا بد؟..

 

سامیار زد زیر خنده و من هم از لحن بامزه ش خنده ام گرفت و گفتم:

-چیز خیلی خوبیه..

 

-یعنی چه جوری؟..تو شکمت حرکت کرده؟..

 

قبل از اینکه جوابش رو بدم، با تعجب گفت:

-اِ مامان..چرا گریه میکنی؟..

 

وقتی دیدم مادرجون هم به گریه افتاده، من هم که اشکم دم مشکم بود، درجا زدم زیر گریه…

 

سامیار با حرص و بلند گفت:

-لا اله الا الله..چه خبرتونه شما..

 

 

 

بعد مادرش رو مخاطب قرار داد و گفت:

-مامان من اینو به زور اروم کرده بودم..

 

مادرجون که صداش نزدیک تر شده بود با گریه گفت:

-چیکار کنم مادر..خیلی خوشحالم..دست خودم نیست…

 

 

-هیچکدومتونم که دست خودتون نیست..فقط عسل رو کم داریم..زنگ بزنین باهم مرثیه سر بدین….

 

مادرجون با بغض گفت:

-باشه مادر ببخشید..یه لحظه از خود بیخود شدم..ببخشید…

 

با گریه رو به سامیار گفتم:

-چیکار به ما داری..دوست داریم گریه کنیم..

 

چپ چپ نگاهم کرد:

-اخرش از دست شما سرمو میکوبونم به یه جا راحت میشم…

 

مادرجون با میانجی گری گفت:

-خیلی خب..دیگه گریه نمیکنیم..

 

سامیار کلافه گفت:

-اخه این گریه هاتون رو مخ منه..عصبیم میکنه..

 

مادرجون دوباره با ملایمت گفت:

-باشه مامان جان..ببخشید..

 

چند لحظه سکوت شد و بعد یهو سامان خیلی بامزه گفت:

-من نفهمیدم چی شد..

 

بی اختیار هممون از لحنش که مثل پسربچه های خنگ شده بود، زدیم زیر خنده…

 

نیم نگاهی به سامیار کردم و به سامان گفتم:

-باید داداشتو میدیدی..

 

سامیار خنده ش رو جمع کرد و با اخم گفت:

-اِ..

 

دوباره خندیدیم و بعد مادرجون با محبت گفت:

-سوگل جان..دخترم؟..

 

 

 

دوباره دلم یه حالی شد از دخترم گفتنش و با ذوق گفتم:

-من فدای شما بشم..میگی دخترم اصلا دلم میخواد پرواز کنم از خوشحالی…

 

با خنده و مهربونی گفت:

-دخترمی دیگه..

 

-من چه جوریه این همه محبتتون رو جبران کنم..

 

-همین که پسر سر به هوامو سر و سامون دادی و نوه ام تو شکمته، ده هیچ جلویی…

 

-من اینقدر محبت دیدم از شماها که صد هیچ عقبم و حالا حالاها نمیتونم جبرانش کنم…

 

مهربونی و گرمهای صداش بیشتر شد:

-به این چیزها فکر نکن..تو دختر این خونواده ای..هرکاری کنیم برای دخترمون کردیم..وظیفمونه…

 

چیزی نداشتم در جواب این همه محبت بگم و مادرجون هم منتظر حرفی از من نشد و گفت:

-چیزی هوس نکردی برات درست کنم؟..

 

با خجالت گفتم:

-نه ممنون..

 

-یه وقت دلت چیزی خواست تعارف نکنیا..بیا همینجا برات درست میکنم…

 

-چشم..مرسی..

 

سامیار تو جاش جابجا شد و با کمی حرص گفت:

-خانم فقط لواشک و الوچه و خوراکی های ترش میخوره…

 

بق کرده نگاهش کردم:

-خب هوس میکنم..

 

-معده ت داغون میشه اخرش..

 

مادرجون از اونور خط گفت:

-راست میگه مامان..فقط اندازه ای که هوستو رفع کنه بخور..زیادیش اذیتت میکنه…

 

 

 

حتی با اوردن اسم لواشک و الوچه هم دهنم اب افتاد و با هوس گفتم:

-فقط هوس چیزهای ترش میکنم..وای دلم خواست..

 

مادرجون و سامان بلند خندیدن و سامیار غر زد:

-الله اکبر..

 

با خنده گفتم:

-این حاملگی من سامیارو به خدا نزدیک تر کرده..همش درحال ذکر گفتنه…

 

بی اختیار دوباره گفت:

-لا اله الا الله..

 

سامان اونور غش کرد از خنده و من و مادرجون هم بلند خندیدیم…

 

سامیار با حرص غرید:

-تا تو این بچه رو به دنیا بیاری من دیوونه نشم خوبه…

 

-نه تورو خدا..بچه ام بابای دیوونه میخواد چیکار..

 

مادرجون با خنده گفت:

-الهی من قربون شما مامان و بابا و بچه اتون بشم..

 

با سامیار همزمان گفتیم:

-خدانکنه..

 

مادرجون باز خندید و مهربون گفت:

-من برم غذام رو گازه..نمیایین امشب اینجا؟..

 

قبل از اینکه من چیزی بگم، سامیار سریع گفت:

-نه نمیاییم..

 

چشم هام گرد شد و با تعجب نگاهش کردم و مادرجون گفت:

-وا..چرا پسرم؟..

 

-بابا بذارین یه شبم سر خونه و زندگیمون باشیم..

 

مادرجون دوباره خندید و گفت:

-باشه پسرم..اینجام خونه خودتونه..روی سر ما جا دارین..هرموقع بیایین خوشحال میشیم…

 

با ذوق گفتم:

-من فردا میام..

 

 

 

سامیار با تعجب نگاهم کرد و گفتم:

-من تنهایی میترسم تو خونه..

 

-چرا؟..خونه جن داره؟..تا دیروز نمی ترسیدی الان ترسو شدی؟…

 

مادرجون با تشر گفت:

-دعواش نکن..زن حامله میترسه تنها بمونه..تو که میری سرکار خب سوگلم بیار اینجا..چیکارش داری….

 

-میارم ولی از بهونه هاش خنده ام میگیره..خب بگو میخوام برم اونجا چرا الکی میگی میترسم…

 

لب هام رو جمع کردم:

-به خدا میترسم..امروز تا بیایی همش فکر می کردم تو خونه یه صداهایی میاد..مثل روح همش تو خونه چرخیدم از ترس….

 

اخم هاش رفت تو هم و جدی شد:

-چرا زنگ نزدی بیام؟..

 

-گفتم کار داری مزاحمت نشم..

 

با حرص غرید:

-مزاحم؟..

 

نگاهم رو ازش گرفتم و مادرجون گفت:

-اشکال نداره..صبحها که میری سرکار سوگل رو بیار اینجا و بعداز ظهرها هم بیا دنبالش..اینجوری خیال منم راحت میشه دیگه همش نگرانش نمیشم…..

 

سامیار نگاهش رو به گوشی دوخت و گفت:

-اره میارمش..با این حرفاش دیگه تو خونه تنها باشه، فکر منم پیشش میمونه…

 

-بیایین عزیزم..ما که خوشحال میشیم..پس منتظرتم فردا سوگل…

 

“چشمی” گفتم و مادرجون خداحافظی کرد و رفت و من تازه یاده سامان افتادم و گفتم:

-سامان..

 

با کمی مکث صداش اومد:

-جونم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Taniii
Taniii
1 سال قبل

آخیییییییی چ خانوادا خوب و مهربونی هستن
خیلی رمان خوبیه مرسی واقعا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x