رمان گرداب پارت 135

 

 

سامان دوباره زد زیر خنده و گفت:

-چقدر ادا داری سامیار..زهرمار که نیست..بخور دیگه…

 

عسل که می دونستم اون هم از اینجور چیزای گیاهی متنفر بود، با دلسوزی به سامیار نگاه کرد و گفت:

-درکت میکنم سامیار..کاش کاری از دستم برات برمیومد ولی به سوگل و مادرجون که نگاه میکنم میبینم هیچ راهی جز خوردن اون نوشیدنی بدمزه نداری…..

 

خنده ام گرفت و با اعتراض صداش کردم:

-عسل..چی میگی دیوونه..

 

-حق داره خب..خیلی بدمزه اس..منو بکشنم نمیخورم..

 

چشم غره ای بهش رفتم و بعد به سامیار نگاه کردم و با محبت گفتم:

-بخور عزیزم..مادرجون شیرینش کرده بدمزه نیست…

 

ماگ رو به صورتش نزدیک کرد و عطرش رو نفسش کشید و صورتش بیشتر تو هم رفت…

 

با حرص چشم هام رو بستم و لب زدم:

-خدایا صبر..

 

سامیار شاکی سرش رو چرخوند طرفم و گفت:

-برای چی از خدا طلب صبر میکنی..خب دوست ندارم مگه زوره…

 

-اره زوره..بخور..

 

به مادرش نگاه کرد و با اخم گفت:

-واقعا شیرینش کردی؟..

 

-اره عزیزم..اره پسرم..بخور قربونت برم..

 

اصرار مارو که دید دیگه حرفی نزد و اروم اروم مشغول خوردن شد…

 

به صورتش که نگاه می کردم خنده ام می گرفت..یه جوری میخورد که انگار واقعا یه لیوان زهر دادیم دستش و اون مجبوره تا تهش رو بخوره…..

 

سری به تاسف تکون دادم و نگاهم رو چرخوندم سمت عسل و گفتم:

-اومدی بالا چیکارم داشتی؟..

 

 

 

نیم نگاهی به سامان انداخت و گفت:

-هیچی..می خواستم برم خونه اومدم باهات خداحافظی کنم ولی دیگه مادرجون اجازه نداد برم گفت تا عصر بمونم….

 

لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم:

-خوبه..چرا می خواستی بری حالا؟..

 

دوباره به سامان نگاه کرد و بعد زبونش رو روی لبش کشید و با تردید گفت:

-اوم..هیچی همینجوری..

 

نگاه پر حرص سامان توجه ام رو جلب و با تعجب گفتم:

-چیزی شده؟..

 

سامان با اخم و عصبی نگاهش رو از عسل گرفت و جواب نداد…

 

سرم رو سوالی برای عسل تکون دادم که لب هاش رو جمع کرد و شونه هاش رو بالا داد:

-مامانم زنگ زد گفت بیا خونه..

 

-چرا؟..

 

سرش رو پایین انداخت و جواب نداد که این دفعه سامان نگاهش کرد و عصبی گفت:

-بگو دیگه..بگو چرا گفت بری خونتون..

 

با تعجب بیشتری گفتم:

-چی شده اخه؟..

 

مادرجون با ارامش رو به سامان گفت:

-خیلی خب حالا توام..چیزی نشده که..

 

مادرجون که نگاه پر از سوالم رو دید توضیح داد:

-ایشون فکر می کردن عسل خونه ی شماست..وقتی فهمید اینجاست گفت بره خونه…

 

-چرا؟..

 

-بخاطره سامان..گفت درست نیست وقتی هنوز چیزی رسمی نشده اینجا باشه…

 

ابروهام رو بالا انداختم و به سامان نگاه کردم:

-برای این ناراحتی؟..خب اونام حق دارن..

 

 

 

سامان اخم هاش رو بیشتر تو هم کشید و با حرص گفت:

-یعنی چی حق دارن..مگه من میخوام اینجا بخورمش که تا متوجه شدن اینجاست گفتن سریع بره خونه….

 

-خب داداش من اونام یه حد و حدودی برای خودشون دارن..از نظر من که کاملا حق دارن…

 

همونطور عصبی و با بی منطقی تمام گفت:

-نه من میخوام بدونم مگه من چیکار میکنم که گفتن کنار من نمونه…

 

خیره خیره نگاهش کردم..چقدر شبیه سامیار شده بود…

 

اونم وقتی بی منطق میشد و حق به جانب می خواست حرفش رو به کرسی بشونه همین شکلی میشد….

 

اروم نگاهم رو کشیدم سمت سامیار که هنوز با اون لیوان تو دستش درگیر بود و گفتم:

-به خدا اگه اینقدر از نظر قیافه شبیه هم نبودین اخلاقتون داد میزد برادرین…

 

سامیار سرش رو بلند کرد و شاکی گفت:

-الان بحثتون چرخید رسید به من؟..چرا هرچیزی میشه تو به من گیر میدی؟…

 

خنده ام گرفت و با دستم به سامان اشاره کردم و گفتم:

-اخه نگاش کن چقدر شبیه تو شده..

 

ماگ خالی رو گذاشت روی عسلی کنارش و شونه ای بالا انداخت و گفت:

-سامان حق داره..

 

سامان تا این حرف رو شنید بلند و با ذوق گفت:

-قربون داداشم برم..دیدین..دیدین حق با منه..

 

به عسل نگاه کردم که با خنده سری تکون داد و بعد دوباره به سامیار نگاه کردم و با تاسف گفتم:

-همه رو مثل من نبین سامیار خان..من کسی رو نداشتم که از تو خونه ی تو بودن منعم کنه..از طرفیم اون اوایل مجبور بودم وگرنه کار ما هم درست نبود..رفتار مامان عسل کاملا نرمال بوده..هیچکس چنین اجازه ای نمیده دخترش تو خونه ی خاستگارش بمونه……

 

 

 

سامیار پوزخندی زد و با لحن حرص دراری گفت:

-اگه کسی هم بود منعت کنه فک کن من اجازه بدم برام تصمیم بگیرن…

 

چشم غره ای بهش رفتم:

-کاری نکن به جبران اون روزا الان همینجا بمونم دیگه چند وقت نیام خونه…

 

اخم هاش رو کشید تو هم و با حرص گفت:

-دیگه چی؟..

 

نگاهم رو ازش گرفتم:

-همین دیگه..گفتم بدونی هنوزم دیر نشده..

 

-اصلا برای چی بحثو کشوندی به خودمون..

 

شونه ای بالا انداختم و جوابش رو ندادم که سامیار به عسل نگاه کرد و جدی گفت:

-راست میگه..برای چی تو خونه ی خاستگارت میمونی..مردم حرف در میارن..پاشو برسونمت خونه….

 

من و عسل زدیم زیر خنده و سامان با حرص گفت:

-خیلی دی.ثی..

 

عسل عصبی صداش کرد:

-سامان..

 

من هم میون خنده اخم هام رفت تو هم:

-اِ..بی ادب..مدت هاست دارم روی سامیار کار میکنم دیگه بددهنی نکنه حالا تو شروع کردی…

 

سامان سرش رو خاروند و اروم گفت:

-ندیدی چطور تو دو دقیقه حرفشو عوض کرد..

 

-هرچی..خیلی زشته این حرفاتون..

 

سامیار خیلی جدی و بامزه سرش رو به تایید حرفم تکون داد و گفت:

-بچه ی بی تربیت..مامان اصلا روی تربیت این پسرت کار نکردی…

 

خندیدم و گفتم:

-تورو خدا تو دیگه از بی تربیتی حرف نزن که منو کشتی تا حرف های بی ادبیتو کنار بذاری…

 

-بالاخره الان که بچه ی خوبی شدم..

 

 

 

با محبت دستم رو روی بازوش کشیدم و با لبخند سرم رو تکون دادم:

-اره عزیزم..ممنون..

 

عسل “ایشی” کرد و سامان هم صورتش رو تو هم کشید:

-اه حالمونو بهم زدین..

 

سامیار دستش رو انداخت دور گردنم و تکیه ام رو داد به خودش و شقیقه ام رو بوسید:

-حالا خودتونم میبینیم..

 

همگی خندیدیم و مادرجون دست هاش رو رو به سقف بلند کرد و گفت:

-الهی شکر..انشالله همیشه خنده رو لبتون باشه..

 

من و عسل “آمین” گفتیم و سامان و سامیار هم با لبخند سر تکون دادن…

 

کمرم رو به سینه و شکم سامیار چسبوندم و لم دادم تو بغلش و دستش رو که دور گردنم حلقه کرده و روی شونه ام گذاشته بود رو تو دستم گرفتم…..

 

لبخندی زدم و گفتم:

-حالا چه جوری مامانتو راضی کردی بمونی؟..

 

نگاه سامان دوباره پر از حرص شد و عسل هم لبش رو گزید و گفت:

-سامان نذاشت برم منم به دروغ گفتم سامان خونه نیست و فقط من و سوگل اینجاییم…

 

سرم رو به تاسف تکون دادم:

-شما دوتا برادر افریده شدین واسه عذاب ما..

 

سامیار به طرف بالا نگاه کرد و غرید:

-باز منو قاطی کرد..

 

-تو که بدتر بودی..یادت رفته منو به چه کارایی مجبور کردی و چقدر اذیتم کردی…

 

-حالا نه اینکه خودت کم منو اذیت کردی..

 

سامان با خنده گفت:

-باشه دوتاتون بد بودین..حالا دعوا نکنین..

 

 

چشم غره ای بهش رفتم و سامیار هم با تمسخر گفت:

-تو بحث زن و شوهر دخالت نکن..

 

عسل به سامان نگاه کرد و با لحن شوخی گفت:

-حرف نزن..الان میگه زنمو پر کردین انداختین به جونم…

 

سامان چپ چپ به سامیار نگاه کرد:

-غلط میکنه..

 

قبل از اینکه سامیار چیزی بگه، مادرجون با هشدار گفت:

-بسه دیگه..حالا شوخی شوخی دعواتون میشه شر درست میکنین…

 

سامان تکیه داد به مبل و سرش رو تکون داد:

-راست میگه مامان..این سامیار چپ و راستش معلوم نی یهو جدیش میکنه…

 

به طرفداری از سامیار گفتم:

-نخیرم..اصلا اینجوری نیست..

 

-حالا چه طرفشو میگیره..اون فریادها و عصبانیت هاشو یادش رفته..انگار خیلی وقته داد و بیداد نکرده سرت….

 

خندیدم و با مهر سرم رو تکون دادم:

-نه دیگه عصبی نمیشه..قول داده خودشو کنترل کنه…

 

بعد به سامیار نگاه کردم:

-مگه نه؟..

 

سرش رو به تایید تکون داد که سامان با بدجنسی گفت:

-اونم بخاطره بچشه..تا اون نبود چرا خودشو کنترل نمیکرد…

 

با اعتراض گفتم:

-نخیر..

 

نگاهم رو چرخوندم سمت سامیار و غر زدم:

-سامیار..

 

با اخم به سامان نگاه کرد و غرید:

-چرا شر درست میکنی بچه..دهنتو دو دقیقه ببندی کسی نمیگه لالی…

4.1/5 - (22 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
5 روز قبل

خوشحال شدممم پارت اومدددد😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x