رمان گرداب پارت 147

 

 

عسل کنارم لبه ی کاناپه نشست و دستم رو نوازش کرد:

-هیچی نیست..بد به دلت راه نده..این دردها طبیعیه..من خاله امو یادمه وقتی باردار بود..وقتی زیاد کار میکرد یا مسیر طولانی رو پیاده میرفت همینطوری کمر درد می گرفت….

 

-راست میگی؟..

 

-اره عزیزم..حتی یادمه یه بار مجبور شدن برن یه مسافرت کوتاه و چون تو ماشین مدت طولانی نشسته بود، همینجا که تو گفتی اونم درد داشت..حتی بیمارستانم رفت اما خداروشکر چیز خطرناکی نبود…..

 

-امیدوارم همینطور باشه..

 

-نگران نباش..اینطوری بدتر میشی..

 

سرم رو تکون دادم و دستم رو روی شکمم کشیدم و مشغول نوازش شدم…

 

مادرجون که کمی حالش بهتر شده بود با شرمندگی گفت:

-بخاطره ما تو هم داری اذیت میشی..اینقدر مشکلات داریم که هرروز استرس باید بکشی…

 

لبخنده تلخی زدم:

-نه مامان..اینجوری نگین..پیش میاد..

 

-نگران نباش دخترم..تو بارداری از این چیزها پیش میاد..چون بچه ی اولتونه خیلی نگران میشین و هول میکنین..بهت قول میدم چیز خطرناکی نیست..مطمئن باش…..

 

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم..

 

دست خودم نبود..نمی تونستم نگران نباشم..اگه بخاطره این استرسها و بی احتیاطی های من اتفاقی واسه بچه ام می افتاد هیچوقت خودمو نمی بخشیدم…..

 

به خودم قول داده بودم بچه ام رو تو ارامش نگه دارم و به دنیا بیارم اما انگار نمیشد…

 

هرروز یه چیزی پیش میومد که من نگران و مضطرب بشم…

 

 

 

نمی دونم چقدر گذشت و من تو نگرانی داشتم دست و پا میزدم و هرچقدر سامیار دیر میکرد نگرانی من هم بیشتر میشد….

 

با ترس به عسل نگاه کردم و گفتم:

-چرا نمیان؟..مگه یه تماس گرفتن چیکار داشت..

 

-ای بابا..الان میان..چرا اینقدر الکی به خودت استرس وارد میکنی…

 

-برو ببین دارن چیکار میکنن..حتما یه چیزی شده که نمیان…

 

سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد:

-خیلی خب..تو اروم باش..الان میرم..

 

اما قبل از اینکه حرکتی بکنه سامیار درحالی که گوشی کنار گوشش بود اومد داخل و پشت سرش هم سامان وارد خونه شد….

 

سامیار نگاهی به من کرد و خطاب به پشت خطیش گفت:

-خیلی ممنون..ببخشید مزاحمتون شدم خانوم دکتر..قربون شما..خدانگهدار…

 

تماس رو قطع کرد و اومد دوباره کنارم نشست و رو به نگاهِ نگرانم لبخنده مهربونی زد…

 

سرم رو تکون داد و لب زدم:

-چرا اینقدر دیر کردی؟..

 

-جواب نمیداد..چندبار گرفتم تا بالاخره گوشی رو برداشت..

 

-چی گفت؟..

 

دستش رو روی دست هام گذاشت و اروم فشرد:

-گفت چیز نگران کننده ای نیست..یکم دراز بکشه و استراحت کنه اگه بازم بهتر نشد بیایین بیمارستان چک کنم ببینم از چیه….

 

نفس عمیقی کشیدم:

-فقط همینو گفت؟..

 

-اره عزیزم..

 

-همه چی رو توضیح دادی؟..گفتی استرس و ناراحتی داشتم؟…

 

 

 

روی دستم رو نوازش کرد و همونجا پایین کاناپه نشست و گفت:

-اره عزیزدلم..همه چی رو گفتم..گفت بخاطره همین استرسه..یکم استراحت کنی خوب میشی…

 

چشم هام رو بستم و نفسم رو فوت کردم بیرون:

-خداروشکر..

 

خیالم کمی راحت شد و انگار حالا که نگرانیم کم شده بود، دردم هم هی کمتر میشد…

 

سرم رو تکون دادم و به سامیار نگاه کردم..هنوز داشت دستم رو نوازش میکرد و نگاهش خیره به شکمم بود….

 

اون یکی دستم رو روی دستش گذاشتم و وقتی نگاهم کرد اروم گفتم:

-بهترم..نگران نباش..

 

نفسی کشید و سرش رو به تاسف تکون داد:

-بلد نیستم ازتون مواظبت کنم..همش بخاطره من و دردسرام حال شما بد میشه…

 

با ناراحتی نگاهش کردم:

-این چه حرفیه سامیار..مگه من و تو داریم..ناراحتی های تو برای منم هست و همینطور برعکس..خوشی و غم من برای تو هم هست..ما که جدا نیستیم..یه خانواده ایم..همه چیمون بهم ربط داره..ما که فقط برای خوشی خانواده نشدیم…..

 

خیره خیره تو چشم هام نگاه کرد و با مکث خیلی اروم گفت:

-چقدر خوبه که خانواده شدیم..من جونمم میدم که این خانواده ی کوچیکمون ذره ای بهش خدشه وارد نشه..هرکاری برای شاد بودن این خانواده میکنم…..

 

لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم که سامیار دوباره نگاهش رو کشوند سمت شکمم و دستش رو هم با نوازش روش کشید….

 

سرش رو کمی خم کرد سمت شکمم و با نوک انگشت هاش ضربه ی ارومی بهش زد و مهربون گفت:

-خوبی بابایی؟..چرا اینقدر مامانتو اذیت میکنی..یکم اروم بگیر اون تو..همش نگرانمون میکنی….

 

 

خنده ی ارومی کردم و گفتم:

-مثل باباشه..

 

-چیش مثل باباشه؟..

 

نگاهم رو چرخوندم و با شیطونی گفتم:

-تو هم همش دوست داری منو اذیت کنی..معلومه اونم کپی خودته…

 

-اِ..اینجوریه؟..

 

با شیطنت سرم رو به مثبت تکون دادم که سامیار دوباره خم شد روی شکمم و گفت:

-شنیدی دخترم..میگه مثل همیم..حالا اینقدر اذیتش کن تا همشو از چشم من دربیاره..دستش که به تو نمیرسه تلافیشو سر من درمیاره….

 

بلندتر خندیدم و اروم روی دستش زدم:

-پس چی..دستمم بهش میرسید دلم نمیومد..تو باید جورشو بکشی…

 

سرش رو روی شونه کمی خم کرد و با یه لحن عجیب و خیلی جدی گفت:

-نوکر جفتتونم هستم..

 

لبخندم پررنگ تر شد و لب زدم:

-زبون نریز..به جاش یکم روی کنترل اعصابت کار کن..شاید اینجوری حال هممون بهتر بشه…

 

لبخنده کمرنگی زد:

-اونم چشم..امر دیگه ای نیست؟..

 

-مسخره میکنی؟..

 

-نه قربونت برم..من بخاطره شما اگه بخواهین کوه هم جابجا میکنم کنترل اعصاب که چیزی نیست….

 

دستی به صورتش کشیدم و چشم هام رو باز و بسته کردم:

-عزیزم..

 

با صدای سرفه ی مصلحتی عسل یه لحظه به خودم اومدم و یادم اومد تنها نیستیم و همه شاهد دل و قلوه دادنمون بودن….

 

 

 

لبم رو با خجالت گزیدم و اروم نگاهم رو به سمتشون کشوندم و با دیدن لبخندهای روی لبشون بیشتر خجالت کشیدم….

 

عسل نگاهمون کرد و با خنده ای فروخورده گفت:

-انگار بهتری..

 

سرم رو تکون دادم و نگاه ازشون گرفتم:

-اره..یکم بهتر شدم..هرلحظه که میگذره دردم کمتر میشه…

 

ریز ریز خندید و گفت:

-خداروشکر..کاش سامیار زودتر باهات حرف زده بود..

 

با خنده و خجول چشم غره ای بهش رفتم که خنده ش شدیدتر شد و سرش رو تکون داد…

 

مادرجون که انگار حالش بهتر شده بود، از جاش بلند شد و اومد طرفمون…

 

کنار سامیار ایستاد و دستش رو روی شونه ش گذاشت و صداش کرد:

-سامیارجان..

 

سامیار سرش رو اروم بلند کرد و نگاهش رو با تردید به من دوخت…

 

چشم هام رو باز و بسته کردم و سرم رو تکون دادم..

 

باید مادرش رو می بخشید..اینجوری حال خودش هم بهتر میشد…

 

دستش رو فشردم و اروم لب زدم:

-شما مادر و پسرین..نمی تونین از هم بگذرین سامیار..باید دلخوری هارو بریزین دور و دلتونو صاف کنین..ببخش همه چی رو که اگه یه روزی اتفاقی افتاد و مجبور شدی از بچه ت طلب بخشش کنی، اونم تورو ببخشه……

 

نگاهش رو کشوند سمت شکمم و کمی نگاهش رو خیره همونجا نگه داشت…

 

مادرجون شونه ی سامیار رو فشرد و با بغض دوباره صداش کرد:

-پسرم..

4.3/5 - (39 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maman arya
Maman arya
1 ماه قبل

تقرببا از اول عید تاحالا این ی روز کوفتی طول کشید بابا دست بجمبون حالم دیگه داره ب هم میخوره

نیکو
نیکو
1 ماه قبل

تقریبا ی ماه شد ک ما تو ی روز گرداب گیریم چرا آخه؟

Googooloo
Googooloo
1 ماه قبل

خب خداروشکر مثکه به خیر گذشت 🙂

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x