رمان گرداب پارت 159

 

 

سرم رو تکون دادم و دوباره نیم نگاهی به سورن انداختم..شدت اخم هاش هرلحظه بیشتر میشد و غضبناک به اتش کم جون شده امون نگاه می کرد…

 

رو به کیان با علامت پرسیدم “چشه” که سرش رو به نشونه “مهم نیست” تکون داد و دیگه حرفی نزد….

 

فضا انقدر سنگین شده بود که البرز و دنیز هم سکوت کرده بودن…

 

با استرس اسپری تو دستم رو فشردم که کیان متوجهش شد و با نگرانی گفت:

-اون چرا دستته؟..خوبی؟..

 

دوباره از گوشه ی چشم به سورن نگاه کردم که حالا توجه ش جلب شده بود و با اخم به اسپری ام نگاه می کرد….

 

سریع پرتش کردم تو کیفم و گفتم:

-چیزی نیست..حالم خوبه..

 

با نگرانی دوباره به سورن نگاه کردم که همچنان از نگاه کردن به صورتم پرهیز می کرد…

 

نمی دونستم چه اتفاقی تو مدتی که رفتن افتاده بود و چه حرف هایی زده بودن که اینجوری شده بود….

 

انگار از چیزی دلخور بود که به من نگاه نمی کرد و منم تحمل این رفتارش رو نداشتم…

 

گوشه ی لبم رو گزیدم و بی طاقت صداش کردم:

-سورن..

 

نگاهش گرفته و با همون اخم چرخید سمتم و منتظر نگاهم کرد…

 

اشتباه نمی کردم..دلخوری از تمام وجناتش معلوم بود..اما من که کاری نکرده بودم…

 

سردرگم سرم رو تکون دادم و لب زدم:

-چیزی شده؟..

 

-نه..

 

انقدر اهسته جواب داد که به زور شنیدم و بق کرده سرم رو پایین انداختم…

 

البرز و دنیز که متوجه ی همه چیز بودن،.شروع کردن به بلند بلند حرف زدن و شوخی کردن تا کمی جو رو عوض کنن….

 

 

***************************************

 

داشتم میز ناهار رو جمع می کردم و درهمون حال به سورن نگاه کردم…

 

بی تاب و بی قرار از این طرف سالن میرفت اونطرف و برعکس…

 

سری به تاسف تکون دادم و صداش کردم:

-سورن..بگیر بشین..چرا خودتو عذاب میدی..

 

نگاهم نکرد و با اخم های توهم گفت:

-راحتم..

 

پوفی کردم و سرگرم جمع کردن میز شدم..با این اخلاق خوشگلی که از دیشب پیدا کرده بود من جرات حرف زدن باهاش رو نداشتم….

 

تا مجبور نمیشد نگاهم نمیکرد و اخم هاش دائم توهم بود…

 

مامان داشت باقی مونده غذا رو تو ظرف میریخت تا داخل یخچال بذاره…

 

رفتم کنارش و اروم گفتم:

-مامام یه چیزی به این لجباز بگو..تا خواهرش اینا برسن خودشو سکته میده…

 

-اِ خدانکنه دختر..زبونتو گاز بگیر..

 

-گاز میگیرم..اینارم جمع میکنم..بیا برو ببین میتونی ارومش کنی..به حرف تو گوش میده…

 

ظرف هارو به دستم داد و نفسی کشید و رفت سمت سالنی که سورن داشت مترش می کرد…

 

مشغول کار شدم و درهمون حال یک نگاهم به اونور بود که ببینم چکار میکنن و چی میگن…

 

مامان دست سورن رو کشید و نشوندش روی مبل و خودش هم کنارش نشست…

 

صداشون انقدر اروم بود که چیزی نمی شنیدم اما مطمئن بودم سورن روی مامان رو زمین نمی اندازه و به حرفش گوش میده….

 

 

نگاه ازشون گرفتم و ظرف های غذارو داخل یخچال گذاشتم و پای سینک ایستادم و مشغول شستن ظرف ها شدم….

 

انقدر فکر و خیال تو سرم بود که نفهمیدم ظرف ها کی تموم شد…

 

دست هام رو شستم و شیر اب رو بستم و چرخیدم سمت هال…

 

مامان داشت تلویزیون میدید و خبری از سورن نبود..

 

دست هام رو خشک و پیشبندم رو باز کردم و راه افتادم سمت مامان و گفتم:

-مامان..سورن کو؟..

 

سرش رو چرخوند و با لبخند نگاهم کرد:

-خسته نباشی عزیزم..فرستادمش یکم بخوابه..

 

با ابروهای بالا رفته نگاهی به در اتاقش انداختم..انقدری می شناختمش که بدونم الان راه رفتن رو توی اتاقش شروع کرده و حالا نوبت اتاقشِ که مترش کنه…..

 

لبخندی به مامان زدم و گفتم:

-یه سری بهش بزنم..

 

مامان دوباره چرخید سمت تلویزیون و منم راه افتادم سمت اتاق سورن…

 

اما هنوز دو قدم هم برنداشته بودم که صدای ایفون بلند شد…

 

انگار قلبم زودتر فهمید چه خبره که اون جوری تیر کشید و نفسم بند اومد…

 

وسط خونه خشکم زد و نگاهم مات موند به گوشی ایفون که با فاصله ی کمی ازم قرار داشت…

 

اب دهنم رو قورت دادم و صدای مامان رو شنیدم:

-چرا خشکت زده مامان..برو درو باز کن..

 

به پاهای بی جونم به سختی حرکت دادم و رفتم سمت ایفون و با دستی که می لرزید گوشی رو برداشتم:

-کیه؟..

4.2/5 - (36 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aram
Aram
17 روز قبل

چراااآخههه
تازه سوگل رسیده بود ک😩💔

Sogol
Sogol
پاسخ به  Aram
17 روز قبل

الان سامیار میگه سلطانی ام بعد میان تو سوگل حالش بد میشه😁

Aram
Aram
پاسخ به  Sogol
17 روز قبل

اهوم منتظر پارت احساسی و اشک اور…

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x