رمان گرداب پارت 374 - رمان دونی

 

 

 

 

با بغض به موهای بهم ریخته ش که بخاطره خم شدنش توی دیدم بود نگاه کردم….

 

دست هام رو محکم فشرد و سرش رو بلند کرد و با چشم های قرمز و نگرانش نگاهم کرد…

 

به سختی لبخند محوی روی لب هاش نشوند و اروم گفت:

-حالا اروم باش و برام تعریف کن چی شده..

 

اب دهنم رو همراه با بغضم بلعیدم و دست راستم رو از توی دست هاش در اوردم…

 

با انگشت هام چند بار به شقیقه ام کوبیدم و بغضم دوباره ترکید و با وحشت و بیچارگی نالیدم:

-یادم اومد..یادم اومد..

 

سورن سریع فهمید منظورم چیه و از این متوجه شدنش تکون سختی خورد…

 

چشم هاش گشاد شد و رنگش پرید..

 

کمی نگاهم کرد و بعد یهو دست هاش رو حمایتگرانه دورم پیچید و از جاش بلند شد و من رو هم با خودش بلند کرد….

 

یک دستش رو پشت سرم گذاشت و صورتم رو محکم به سینه ش چسبوند…

 

سینه ش زیر سرم با شتاب بالا و پایین می شد..

 

سرم رو محکم تر به خودش فشرد و با صدایی لرزون و نگران و پر از حمایت، برای بار چندم لب زد:

-من اینجام..

 

کمی تن لرزونم رو توی بغلش نگه داشت تا اروم تر بشم و بعد بی طاقت سرم رو بلند کرد…

 

موهام رو کنار زد و با جفت دست هاش دور صورتم رو گرفت و سرش رو خم کرد و مستقیم تو چشم هام خیره شد…..

 

#پارت2001

 

نگران و مضطرب و با لحنی که انگار داشت التماس می کرد جواب منفی بدم پچ زد:

-کاوه؟..

 

چونه ام لرزید و نگاهم لرزید و اشک بی حرف از گوشه ی چشم هام فرو ریخت…

 

نفسش حبس شد و پلک هاش روی هم افتاد و پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت…

 

جوابش رو گرفته بود..

 

صورتش داشت گلگون میشد و انگار تب کرده بود..

 

چشم هاش رو محکم می فشرد و اب دهنش رو تند تند پایین می داد…

 

داشت عذاب می کشید اما ازم فاصله نمی گرفت…

 

انگار می خواست باهام تماس داشته باشه تا خیالش راحت باشه الان اونجا بودم و امنیت داشتم….

 

کمی تو همون حال موند و بعد بدون باز کردن چشم هاش، با صدایی دو رگه و گرفته لب زد:

-معذرت می خوام..

 

صورتش رو گرفتم و با گریه روی لب هاش رو بوسیدم و بغض الود گفتم:

-تقصیر تو نیست..

 

نفس ناامیدی کشید و با حال داغونی اهسته گفت:

-نتونستم ثابت کنم دست اونی..نتونستم زودتر نجاتت بدم تا اونقدر اذیت نشی و به اون حال نیوفتی….

 

دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و گونه ی خیس از اشکم رو به گونه ی داغش چسبوند و زار زدم:

-تو مقصر نیستی..سورن..عزیزم تو هرکاری تونستی کردی..تورو خدا به خودت بیا..باید بریم…..

 

#پارت2002

 

با مکث دست هاش رو از دورم باز کرد و با صورت جمع شده و لحنی که انگار داشت درد می کشید اروم گفت:

-لباس بپوش بریم..

 

سرم رو تکون دادم و سورن داشت از کنارم رد می شد که بازوش رو گرفتم و مصمم تکرار کردم:

-تو هرکاری از دستت برمیومد کردی عشقم..

 

غمگین و با درد سرش رو تکون داد و رفت سمت توالت..

 

نگاهی به ساعت کردم..چهار صبح بود..

 

پاهام ضعف کرده و سست شده بود..قبل از اینکه پخش زمین بشم، خودم رو به تخت رسوندم و روش نشستم….

 

با همون حالم داشتم خداروشکر می کردم که کنار سورن همه چیز یادم اومده بود…

 

اگر تو این لحظه تنها بودم، چی می شد و باید چیکار می کردم…

 

دستم رو روی صورت خیسم کشیدم و یک بار دیگه خداروشکر کردم که پیش سورن بودم…

 

با صدای در سرویس بهداشتی سرم رو چرخوندم و با دیدن سورن تو اون حال لبم رو گزیدم….

 

انگار سرش رو زیر شیر اب کرده بود چون تمام سر و صورت و گردنش خیس بود و حتی یقه تیشرتش هم خیس شده بود….

 

همینطور که اب از سر و صورتش می چکید نگاهش رو چرخوند و به من نگاه کرد…

 

با همون لحن پرعذاب که سعی می کرد مخفیش کنه گفت:

-چرا لباس نپوشیدی؟..

 

با بغض سرم رو به چپ و راست تکون دادم که محبت هم به حالت نگاهش اضافه شد و گفت:

-بهت کمک کنم بپوشی؟..

 

دوباره بی حرف و با چونه ای لرزون سرم رو به مثبت بالا و پایین کردم…

 

#پارت2003

 

نگاهش از حالت مظلومانه ام تیره شد و دندون هاش رو بهم فشرد…

 

دستی به موهای خیسش کشید و از داخل کمد لباس هایی که اونجا اویزون کرده بودم رو اورد…

 

بدون اینکه چیزی بگه دست هام رو بالا برد و تیشرت خودش رو از تنم دراورد…

 

چشم هام رو با گریه بستم و سرم رو پایین انداختم و سورن خیلی مهربون و با ملایمت لباس هام رو تنم کرد….

 

اول تاپ و شلوارم رو و بعد مانتوم رو بهم پوشوند و دکمه هاش رو بست…

 

شال رو که روی موهام انداخت، خم شد روی سرم رو بوسید و لب زد:

-برم زنگ بزنم به سرگرد بگم داریم میریم پیشش..

 

دوباره فقط سر تکون دادم و سورن گوشیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت و کمی بعد صداش رو می شنیدم اما متوجه نمی شدم چی میگه….

 

داشت تمام تلاشش رو می کرد که صداش بالا نره و با عصبانیتش من رو بیشتر نترسونه….

 

نمی دونم سرگرد چی گفت و چی شد اما وقتی برگشت داخل اتاق احساس کردم هرلحظه ممکنه سکته کنه….

 

با نگرانی و صدایی گرفته گفتم:

-سورن خوبی؟!..

 

با چشم های به خون نشسته سر تکون داد و لب زد:

-پاشو بریم..

 

اشک هایی که با یاداوری اون چند روزه سختی که گذرونده بودم قطع نمی شد و مثل ابر بهاری از چشم هام فرو می ریخت رو پاک کردم و بلند شدم…..

 

در ‌کسری از ثانیه دوباره صورتم خیس شد..

 

کاش هیچوقت یادم نمیومد..تمام اون کتک ها و فحاشی ها و اذیت و آزارها مدام تو ذهنم مرور میشد و داشت جونم رو می گرفت….

 

قلبم درد می کرد و انگار گنجایش این همه درد رو نداشت و می ترسیدم هر لحظه از حرکت بایسته….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
5 روز قبل

انقد دیر یادش اومد ک من اصلا جزئیات اتفاقی ک براش افتاد و یادم نیست😐

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x