رمان گرداب پارت 64

5
(2)

 

دست شاهین خان روی شلوارم از حرکت ایستاد و انگار صدام رو شنیدم..سرش رو که پایین بود، اروم اورد بالا…

بدنم یخ کرد و با وحشت نگاهش کردم..

چشم هاش رو ریز کرد و نگاهی به پنجره ی اتاق کرد و دوباره با چشم های به خون نشسته نگاهی به من انداخت….

دستش اومد سمتم و گردنم رو محکم تو دستش گرفت و فشارداد به بالش..با دوتا دستم چنگ زدم به دستش….

با اون صدای دو رگه و کلفتش گفت:
-منتظر کی هستی؟..

محکم تر به دستش چنگ زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم…

فشار دستش رو بیشتر کرد..با بی رحمی داشت خفه ام میکرد و با قیافه ای ترسناک غرید:
-چه گوهی خوردی؟..

بریده بریده به سختی گفتم:
-هی..هیچی..ولم کن..ولم..کن…

یه لحظه فشار دستش رو زیاد کرد و بعد سریع کشید عقب و نشست لبه ی تخت و دست برد از جیبش گوشی رو دراورد و مشغول شماره گرفتن شد…

کمی بعد با عصبانیت گفت:
-الو فرشید..خیلی سریع هرچی لازمه جمع کنین..میریم…

دلم ریخت و به خودم لعنت فرستادم..لعنتی چرا دهنت رو باز می کنی…

نیمرخش چرخید سمت من و پوزخندی زد..با نفرت نگاه ازش گرفتم و می خواستم روی تخت بشینم که دستش رو گذاشت تخت سینه ام و اجازه نداد…..

خم شد روم و لب هاش رو برد زیر گوشم و غرید:
-فعلا از اینجا میریم..بعد تصمیم میگیرم با این گوه خوریت چیکار کنم..به نظر من از اخرین لحظه های زندگیت لذت ببر..من برای بار دوم خیانت رو نمی بخشیدم…..

-من کاری نکردم..

پوزخندی زد و ولم کرد اما تا خم شد پیراهنش رو از پایین تخت برداره، صدای بلند و وحشتناکی از بیرون شنیده شد و صدای جیغ من هم دوباره به هوا رفت….
.

صدای شلیک و تیراندازی پشت سر هم و بدون توقف بلند شده بود…

شیشه ی پنجره ی اتاق تو یه لحظه، با صدای خیلی بدی خورد شد و ریخت پایین…

تو خودم جمع شدم و دست هام رو روی گوش هام فشردم..خدایا…

شاهین خان بازوم رو گرفت و کشیدم از تخت پایین و پشت تخت سنگر گرفت و دوباره با گوشیش شماره ای گرفت….

از حرص و عصبانیت نفس نفس میزد و صورتش سرخ شده بود…

وقتی شروع به حرف زدن کرد صداش هم دورگه شده بود:
-چه خبره اونجا؟..

به حرف پشت خطی گوش داد و بعد گفت:
-راه رو اوکی کن بیا مارو ببر..باید زودتر از ساختمان بریم بیرون…

لبش رو جوید و گوشی رو قطع کرد..نگاهش که به من افتاد لبخندی زد و دستش رو روی صورتم کشید:

-یه بلایی سرت میارم مرغای اسمون به حالت زار بزنن عزیزم..دوباره پلیس؟…

خودم رو کشیدم عقب:
-من هیچ کاری نکردم..ادمات که همه چی رو چک کردن..من چه کاری از دستم برمیومد…

می خواست جواب بده اما با صدای تقِ ارومی که به در خورد ساکت شد و اخم هاش رو کشید تو هم….

انگشتش رو گذاشت روی بینیش و هیسی گفت..دوتایی بی حرف و ساکت به در اتاق نگاه می کردیم که صدای یکی از ادم هاش اومد:
-قربان همه چی اماده اس..میتونیم بریم…

چشم هام گرد شد و با وحشت خودم رو کشیدم عقب..نمی خواستم حالا که داشت همه چی درست میشد انقدر راحت دوباره بتونه فرار کنه….

مانتوی پاره و بدون دکمه ام رو پرت کرد تو صورتم و گفت:
-سریع بپوش..دِ زود باش تا یه بلایی سرت نیاوردم…
.

به اجبار مانتو رو پوشیدم و شال رو هم انداختم روی سرم…

مانتو هیچ دکمه ای نداشت و من هم جز لباس زیر هیچی تنم نبود..با دستم جلوش رو محکم جمع کرده و گرفته بودم که تنم معلوم نباشه….

داشت می رفت سمت در و من رو هم دنبال خودش می کشید که دستش رو گرفتم و نگهش داشتم…

وقتی نگاهم کرد با التماس گفتم:
-تورو خدا بزار من برم..تو برو من اونارو سرگرم میکنم که بهت نرسن…

باید یکم معطلش می کردم و نمی گذاشتم دوباره زود فرار کنه و تمام زحماتمون به باد بره…

تک خندی زد و با چشم هایی که از شرارت و بدجنسی برق میزد گفت:
-بدون تو کجا برم عزیزدلم…

چشم هام رو بستم و تا خواستم دوباره حرف بزنم، اجازه نداد…

در اتاق رو باز کرد و چشمم به پسری تقریبا همسن و سال سامیار افتاد که منتظرمون بود….

کمی با هم پچ پچ کردن و من گوش هام رو تیز کرده بودم که ببینم چی میگن..از طرفی هم حواسم به مانتوم بود که یه وقت جلوش باز نشه…..

بی توجه به سر و صداها و اتفاق هایی که داشت می افتاد، راه افتادن به یه سمتِ خونه و همه ی حواسشون جمع بود که غافلگیر نشن….

رسیدیم به راه پله ای که به سمت پایین می رفت و احتمالا به زیرمین ختم میشد و راهه فراری بود…

شاهین خان قدم اول رو برداشت اما یهو با صدای “ایست” هممون درجا خشکمون زد…

با خوشحالی چرخیدم و چشمم به چند پلیسی افتاد که اسلحه هاشون رو به سمتمون نشونه گرفته بودن….

جلوی مانتوم رو محکم تر گرفتم و با گریه نگاهم رو بینشون چرخوندم…

بخاطره گریه های این چند ساعت چشم هام درست نمیدید و حتی الان هم اشک تو چشم هام هی جمع میشد و میریخت و نمی تونستم واضح ببینمشون….
.

شاهین خان سریع من رو از پشت گرفت و تقریبا من رو جلوی خودش سپر کرد..

فرشید کسی که همراهمون بود، سریع اسلحه اش رو به دست گرفت و یه قدم اومد جلو…

یکی از پلیس ها بی سیم زد و به یه نفر اطلاع داد و وقتی از تو بی سیم جوابش رو دادن، صدای سرهنگ رو تونستم بشناسم…

وقتی بهش گزارش دادن که شاهین رو پیدا کردن، سراغ من رو گرفت و اون پلیس هم نگاهی به من انداخت و گفت که همینجام…..

شاهین پوزخندی زد و بی توجه به کارها و جنب و جوش پلیس ها، با تمسخر گفت:
-خب..به نظرم بیایین توافق کنیم..اول بگم که من احتیاج به اسلحه ندارم و با یه دستم هم میتونم این خانوم کوچولو رو بفرستم اون دنیا پس نگاه به دست خالیم نکنین….

نگاهش رو بینشون چرخوند که همون لحظه سرهنگ و پشت سرش سامیار وارد سالن شدن…

چشم هام گرد شد و سرم رو سریع انداختم پایین و دو دستی مانتوم رو محکم تر چسبیدم…

اگر این مانتوی پاره و بدون دکمه رو میدید نمی دونم چه عکس العملی نشون میداد…

چشم هام رو محکم بهم فشردم که دوباره صدای سرخوش شاهین بلند شد:
-به به جمعمون کامل شد پس..سرهنگ ارادت..اوه سامیار، چطوری پسر دلم برات تنگ شده بود…

داشت مسخرشون می کرد و اون ها بخاطره من چیزی نمی گفتن..

سرهنگ با همون ابهت همیشگیش به حرف اومد:
-خودتم میدونی که دیگه اخر خطی..تسلیم شو و الکی دردسر درست نکن…

-سرهنگ خیلی بهم کم لطفی میکنیا..داری به هوشم توهین میکنی..من تا لحظه ای که نفس میکشم، امیدم رو از دست نمیدم…

فشار دستش رو دور من بیشتر کرد و ادامه داد:
-خصوصا وقتی همچین لعبتی تو چنگم باشه…
.

با این حرفش بی اراده سر بلند کردم و نگاهم خیره موند به سامیار…

با چشم های به خون نشسته و اخم هایی که وحشتناک تو هم کشیده بود، نگاهم می کرد…

به صورتم نه..نگاهش میخکوب مونده بود به دستم و مانتوم…

لبه های مانتو رو محکم تر روی هم نگه داشتم و با خجالت نگاهم رو ازش گرفتم….

با چه رویی تو صورتش نگاه می کردم..همیشه ازم محافظت می کرد اما من خودم گند میزدم به زندگیم….

سرهنگ به دور و اطرافش اشاره کرد که همه جا پر بود از مامورهاش و بعد گفت:
-ایندفعه باید شکست رو بپذیری..تموم شد دیگه…

اما به نظر من نباید این مرد رو دست کم می گرفتن..اون حتی می تونست زمین رو تو یه لحظه سوراخ بکنه و در بره….

شاهین چیزی نگفت و سرهنگ اشاره کرد که من رو ول کنه…

احتمالا همین الان داشت نقشه ی فرار میکشید..

با حرکت کردنِ پر شتاب و خشمگینِ سامیار نگاهش کردم..داشت میومد طرف ما که وسط راه سرهنگ نگهش داشت….

صدای شاهین هم بلند شد:
-آ آ پسر اروم تر..صبر کن به یه نتیجه ای میرسیم..چرا اینقدر هولی..تو وسط خوش گذرونی و حال و حول کردن ما مزاحم شدی من حرفی زدم؟….

چشم هام گرد شد..این چی داشت می گفت؟..

سامیار اون چشم های غلتان خونش رو از من گرفت و نعره زد:
-خفه شو..خفه شو بی ناموس…

من هم خودم رو تکون دادم و با گریه گفتم:
-کثافتِ دروغگو..اشغال..

دست هاش رو دور شکمم حلقه کرد و سرش رو خم کرد زیر گوشم و گفت:
-خیلی بی ادب شدی عشقم..امشب خیلی فحش دادیا…

گردنم رو کج کردم و هیستریک جیغ زدم:
-ولم کن..ولم کن..خفه شو..دست از سرم بردار..حرف نزن..داری حالمو بهم میزنی..خفه شو….

سامیار دوباره یه قدم اومد جلو که سرهنگ بازوش رو محکم گرفت و اون هم از همونجا داد زد:
-ولش کن..ولش کن دیوث…

سرهنگ یه چیزی اروم بهش گفت که سامیار دوباره نعره زد:
-زورش فقط همینقدره..فقط میتونه عقده هاشو سر یه زن خالی کنه..نامرد…

سر چرخوند سمت ما و تیز و وحشی تو صورت شاهین نگاه کرد:
-جرات داری بیا منو بگیر..بیا با من روبرو شو..ببینم جربزشو داری…

در مقابل تمام جلز ولز کردن سامیار و بالا پایین پریدن و حرص خوردنش، شاهین خیلی اروم و با تمسخر گفت:
-اخه تورو میخوام چیکار..این دختر خوشگل و ظریف و ناز رو ول کنم توی نره خر رو بگیرم؟…

فرشید که هنوز کنارمون اسلحه به دست ایستاده بود با این حرفش زد زیر خنده…

چشم هام رو بهم فشردم و بعد با ناراحتی به سامیار نگاه کردم…

شاهین واسه اینکه عصبیش کنه این حرف هارو میزد و من فقط می تونستم خدارو شکر کنم که سرهنگ هست و نمی گذاره سامیار کار اشتباهی انجام بده…..

سامیار پلک هاش رو محکم روی هم گذاشت و از بین دندون های قفل شده اش غرید:
-اره تو عادت داری پشت زنا قایم بشی..

و دیگه توجهی به شاهین و حرف هاش نکرد..با یه حالت خاصی خیره شد تو چشم هام…

من هم انگار از اونجا جدا شدم و غرق شدم تو چشم های سیاه و خمارش…

تو یه لحظه که شاهین با سرهنگ مشغول بود و داشت باهاش حرف میزد، از فرصت استفاده کرد…

سر زبونش رو روی لبش کشید و پلکی زد و بعد چشم هاش رو اروم انداخت پایین…

نگاه من هم بی اختیار باهاش رفت پایین و روی دست و اسلحه اش که داشت بهش نگاه می کرد، ثابت موند…
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

یعنی چی میشه؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x