رمان گرداب پارت 66

5
(2)

 

به موج های کوچک و ارومی که میومدن نزدیک و کم کم محو میشدن…

با صدای عسل حواسم جمع شد اما نگاهم رو از دریا نگرفتم…

صداش پر از تردید و اروم بود:
-راستش نمی دونم باید بگم یا نه..یا اصلا گفتنش فایده ای داره یا نه…

مکث کرد و صدای نفسش رو که محکم فوت کرد بیرون شنیدم و بعد دوباره گفت:
-اون روزی که تو رفتی پیش شاهین..سامیار ظهرش اومده بوده خونه که تو تنها نباشی..اما وقتی میبینه هیچ اثری ازت نیست و حتی اون یه کم وسایلتم بردی بدجور عصبی میشه..اول زنگ زد به من و اومد پیشم…..

اخم هام رفت تو هم و پاهام رو ول کردم و کامل چرخیدم طرفش:
-خب؟..

-من راستش..چون می دونستم بی گدار به اب نمیزنی و همینطوری نمیری پیش شاهین، بهش از حال بدت گفتم و اینکه تا اروم نشی نمیتونی راحت زندگیتو بکنی..من راهنماییش کردم بره پیش سرهنگ..فقط….

نفس عمیقی کشید و با ناراحتی زیادی گفت:
-خیلی حالش بود..اصلا اینجوری ندیده بودمش..بیشتر از اینکه عصبانی باشه، درمونده و ناراحت بود..همون روز که حالش رو دیدم فهمیدم دچار مشکل میشین..نمیشه ادمی مثل سامیار رو اینجوری دور زد و بعد توقع داشت چشمشو روش ببنده و بی خیال باشه…..

-چیکار می کردم..منتظر میشدم تا بقیه کسایی که واسم مونده هم ازم بگیره؟..چطوری میخواستن پیداش کنن..این کار فقط از دست من برمیومد….

-می تونستی راضیش کنی بعد بری سوگل..تو یه بار این اشتباه رو کرده بودی…

چشم هام رو بستم و سرم رو از بغل به شونه ی عسل تکیه دادم و گفتم:
-اون موقع از دست سامیار هم ناراحت بودم عسل..اونو هم مقصر می دونستم..نمی خواستم بهش بگم..از طرفی هم می دونستم بهش بگم اجازه نمیده برم..خودت که می شناسیش..یادت نیست اون روزها چطوری مثل پاسبون بالا سرم بود همش….

شونه اش که سرم روش بود رو تکونی داد و با خنده گفت:
-چقدرم که تو بدت میومد…

سرم رو برداشتم و لبخنده پر بغضی زدم:
-بدم نمیومد..اون روزها چون دیدم بهش یکم منفی شده بود اذیت میشدم..فکر می کردم یه کوتاهی کرده که اینجوری میخواد جبرانش کنه..ولی الان دلم پر پر میزنه واسه اون گیرهای الکی و مسخره اش….

-درست میشه نگران نباش..من میدونم اون نمی تونه ازت بگذره…

سرم رو تکون دادم که دوباره گفت:
-پاشو بریم الان صدای بی بی درمیاد..منو فرستاد دنبال تو..الان دلش هزار راه رفته…

خودش بلند شد و کمک کرد من هم بلند بشم…

دست هام رو تو جیب سویشرتم فرو کردم و کنارش راه افتادم و گفتم:
-ببخش عسل..تورو هم از زندگیت انداختم..چند روزه اومدیم اینجا و حتی خانوادتم ندیدی…

دستش رو دور گردنم حلقه کرد و با خنده گفت:
-لطفا چرت نگو..من خیلی هم راضی هستم..دلم واسه بی بی تنگ شده بود..از اون تهرون پر دود و دم خسته شده بودم….

با خوشی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-اوووف بعد از مدت ها دارم لذت میبرم از زندگیم..

سرم رو با لبخنده محو و تلخی تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم….

***************************************

قاشق رو دستم گرفتم و مشغول بازی با غذام شدم..هیچ میلی نداشتم و فقط واسه اینکه بی بی دعوا نکنه نشسته بودم سر سفره….

ضربه ی ارومی به پهلوم خورد که اخم کردم و سرم رو چرخوندم و عسل با چشم و ابرو به روبرو اشاره کرد….

به بی بی نگاه کردم و دیدم باز دوباره با غصه و ناراحتی خیره شده بهم…

لبخندی بهش زدم و گفتم:
-الهی من قربونت برم..اینقدر غصه منو نخور من حالم خوبه…

دستش رو روی زانوش کشید و با اون لهجه ی خوشگل شمالی و صدای ارام بخشش گفت:
-مادر چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی..پاشو زنگ بزن به شوهرت..باهاش حرف بزن..تا بهش نگی پشیمونی و حرف نزنی که اون کوتاه نمیاد..می خواهی دستی دستی زندگیتو خراب کنی؟….

دوباره قاشقم رو تو ظرف چرخوندم و زدم به شوخی:
-فکر کنم از ما خسته شدی بی بی..میخواهی کم کم بیرونمون کنی…

-حیا کن بچه این چه حرفیه..

عسل اروم خندید و من هم لبخندی زدم…

چیزی نگفتم که بی بی وقتی سکوتم رو دید خودش دوباره گفت:
-شما الان دیگه تنها نیستین که واسه خودتون تصمیم بگیرین..باید به همدیگه هم فکر کنین..حالا اون عصبانی بوده یه کاری کرده..هرچند ناراحتی و عصبانیتش به حقه..حالا هم خودت باید درستش کنی دختر جان….

-اون منو گذاشت خونه ی مادرش و رفت..حتی سراغی هم دیگه ازم نگرفت..وقتی نمیخواد من چه جوری درستش کنم….

بی بی اروم اروم همینطور که نشسته بود، مشغول جمع کردن ظرف های شام از روی سفره شد و در همون حال گفت:
-هر مردی یه نقطه ضعف داره عزیزم..تا الان دیگه باید قلق شوهرت دستت اومده باشه..باید بدونی چطوری میتونی رامش کنی….

پوزخندی زدم و اروم گفتم:
-راستش این شوهر من به هیچ صراطی مستقیم نبوده و نیست..من که اصلا تا حالا نتونستم رامش کنم..سامیار همیشه حرف حرف خودشه و بس….

-بحاطره همین فکرهاتم هست که الان اومدی اینجا زانوی غم بغل گرفتی..اگه یکم به خودم اطمینان داشتی میرفتی و همه چی رو درست می کردی….

عسل خم شد سفره ی کوچک جلومون رو جمع کرد و گفت:
-آ قربون بی بی جونم برم که حرف دل منو میزنه..این اگه عرضه داست الان این حال و روزش نبود..فقط بلده بشینه یه گوشه و گریه کنی…..

-با گریه و ناراحتی که چیزی درست نمیشه مادر…

شونه هام رو بالا دادم و لبم رو جویدم:
-مگه کار دیگه ای از دستم برمیاد..فقط میتونم منتظر بشینم به این امید که شاید اونم یکم منو دوست داشته باشه و دلتنگیش مجبورش کنه بیاد پیشم….

عسل بهم چشم غره رفت و بی بی درحالی که میرفت تو اشپزخونه گفت:
-مردا اگه به یه زن علاقه نداشته باشن اینقدر بخاطرش خودشون رو تو دردسر نمیندازن….

رفت تو اشپزخونه و من به عسل نگاه کردم و گفتم:
-اگه مجبور باشن و صلاح کارشون این باشه خودشون رو تو دردسر هم میندازن….

عسل کنارم تکیه داد به دیوار و با ارنجش زد به بازوم و گفت:
-خیلی بدبین شدی..درضمن سامیار چقدر بخاطر تو حتی جون خودشم به خطر انداخت..اینقدر بی انصاف نباش….

-من منکر کارهایی که واسم کرد نمیشم..اما عسل نمیتونیم اینم نادیده بگیریم که اون هیچ حرفی به من نزده..شاید احساس مسئولیت می کرده یا هرچیز دیگه ای..ولی مطمئن نیستم از علاقه بوده باشه…..

-گل گلی مردایی مثل سامیار با کارهایی که میکنن علاقشون رو نشون میدن..شاید اصلا هیچوقت به زبون نیاره اونوقت نمیخواهی بری پیشش؟….

لبخنده تلخی زدم:
-دلم واسه گل گلی گفتنت تنگ شده بود…

عسل هیچی نگفت و من لبخندم تبدیل به پوزخند شد و با مکث گفتم:
-عسل من حتی یادم نمیاد یه عزیزم خشک و خالی بهم گفته باشه..پس چطوری دلمو خوش کنم که میخواد منو..از کجا بفهمم؟….

چرخید طرفم و با اخم نگاهم کرد:
-سوگل تو سامیار رو همینجوری شناختی و قبولش کردی..همینجوری عاشقش شدی..می دونستی اهل رمانتیک بازی و اینجور کارا نیست و بازم خواستیش..پس دیگه این بهونه های مسخره چیه میگیری….

-بهونه نیست..من همینطوری عاشقش شدم و هرجوری هم باشه می خوامش اما اون چی..از کجا معلوم اونم منو بخواد..فقط چون جونمو نجات داده و محرم شدیم، باید اویزونش بشم؟….

پوفی کرد و با حرص نگاهش رو ازم گرفت:
-از این اخلاقت که وقتی یه چیزی رو نخواهی، قبول نمیکنی و فقط حرف خودتو میزنی بدم میاد…

سرم رو تکون دادم و تا خواستم جوابش رو بدم، صدای گوشیم بلند شد…

ابروهام رو انداختم بالا و با شک نگاهی به عسل انداختم و بلند شدم…

گوشی رو از روی طاقچه ی خونه برداشتم و نگاهی صفحه اش اداختم…

زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم:
-سامانِ…

-خب جواب بده تا قطع نشده…

سرم رو تکون دادم و دستم رو روی صفحه ی گوشی کشیدم و تماس رو برقرار کردم…

با تردید گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:
-الو..سلام..

صدای مهربون و خندونش لبخند نشوند روی لبهام:
-به..سلام عروس بی معرفت..کجایی تو…

لبم رو گزیدم:
-یه جایی زیر اسمونِ خدا دارم زندگی میکنم..

-دختر یهو رفتی که رفتی..حالا من که هیچی نگفتی یه حالی از مامان بپرسی..دلش خیلی تنگ شده برات….

با خجالت گفتم:
-بخدا منم دلم تنگ شده بود براتون اما نخواستم زیاد مزاحمتون بشم..چه خبر..مادرجون خوبه….

-نه بابا..از کی تا حالا..سوگل خانم یادت باشه تو هم دخترِ همین خونه ای و به اندازه ی من و سامیار حق داری اینجا و برای مامان عزیزی..پس لطفا بهونه نیار و اسمشم مزاحمت نذار..هممون میدونیم چرا اینجا نیستی، پس چرت و پرت نگو….

-اینجوری نیست سامان..خودتم میدونی حساب تو و مادرجون جداست…

اروم خندید و گفت:
-همینو می خواستم بشنوم ازت..پس منتظرتیم..هرچه زودتر راه بیوفت بیا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کامی
کامی
1 سال قبل

چی شدپارت

الہہ افشاری
الہہ افشاری
1 سال قبل

امروز پارت نداریم پس

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x