رمان گرداب پارت 94

5
(3)

 

 

صدای خنده ی ریز ریز عسل میومد و می دونستم الان خیلی قرمز شدم..دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه….

 

کاملا خفه شده بودم و نمی دونستم چی باید بگم..

 

از گوشه ی چشم داشتم نگاهشون می کردم که مادرجون چرخید سمت عسل و انگشت اشاره ش رو گرفت طرفش و تشر زد:

-اگه بفهمم باهاش دست به یکی کردی و یواشکی رفتین دکتر، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی….

 

عسل خنده ش رو خورد و جفت دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت:

-من غلط بکنم..هرچی شما بگین همون میشه..

 

مادرجون با رضایت سر تکون داد و دوباره اخم هاش رو کشید تو هم و به من نگاه کرد…

 

ترجیح دادم به روی خودم نیارم که چی گفته و درحالی که همچنان خجالت می کشیدم سرم رو سوالی تکون دادم:

-چی شد؟..

 

-چیزی نیست..عصبی میشم میبینم با همه چی خودتو وفق میدی و میسازی..یه جاهایی هم ادم باید فقط به خودش فکر کنه….

 

لبخنده تلخی زدم که ادامه داد:

-چند سال دیگه وقتی به این روزها فکر میکنی ناراحت میشی..از اینکه خاطره های خوب و مشترک با شوهرت نداری و فقط خودتی و خودت بهم میریزی..باید دوتا خاطره تو بارداری با پدر بچه داشته باشی که واسه خودِ بچه هم تعریف کنی…..

 

درست میگفت..من خودم هم ارزوم بود سامیار همراهیم بکنه اما وقتی رفتارش رو میدیدم بی خیال میشدم و شک داشتم بتونم راضیش بکنم….

 

مادرجون دستم رو گرفت و با لبخند گفت:

-بخدا پدر سامیار هیچی واسه ما کم نگذاشت..تمام چکاپ هام رو با خودش رفتم و هیچ جا تنها نبودم..اما اون دو هفته ای که منو گذاشت و رفت اصلا از یادم نمیره…..

 

 

با یاداوری این موضوع دوباره لبخند نشست روی لب هامون و مادرجون با خنده گفت:

-اهان افرین بخندین..خبر به این خوبی دادین دیگه چیزی نمیتونه ناراحتمون کنه..همه چیز درست میشه..قول میدم با همدیگه سامیارم درست میکنیم….

 

بعد نگاهش رو مهربون به من دوخت و سر تکون داد:

-هوووم؟..

 

من هم به تایید حرفش سر تکون دادم و لبخندم رو پررنگ تر کردم…

 

مادرجون به عسل نگاه کرد و گفت:

-دخترمون هوس آش رشته کرده..بعد از ناهار درست میکنیم..اگه مامانت کاری نداره بگو ایشونم بیاد پیشمون دور هم باشیم….

 

عسل سرش رو با ذوق تکون داد و گفت:

-چشم..زنگ میزنم بهش میگم..

 

مادرجون چشم هاش رو باز و بسته کرد و گفت:

-من برم سری به غذام بزنم نسوزه..شما هم بشینین همینجا میوه بخورین…

 

از جاش بلند شد و رفت تو اشپزخونه و عسل خم شد یک سیب از داخل ظرف روی میز برداشت و گفت:

-بخدا باید روزی هزار بار سجده ی شکر بکنی که همچین مادرشوهری گیرت اومده…

 

با لبخند تایید کردم و تا خواستم حرفی بزنم صدای مادرجون اومد که عسل رو صدا میکرد:

-عسل دخترم بیا یه لحظه..

 

عسل با تعجب بلند شد رفت داخل اشپزخونه و کمی بعد درحالی که یه بشقاب دستش بود اومد بیرون….

 

چشم و ابرویی اومد و با بدجنسی گفت:

-مادرجون گفت فقط یکم میتونی بخوری چون واست ضرر داره…

 

بشقاب رو که به دستم داد دیدم لواشک هام داخلشه و مادرجون برای اینکه هوس کرده بودم، داده بود کمی بخورم….

 

با ذوق خندیدم و بلند گفتم:

-مرسی مامان..

 

 

 

***************************************

 

از گوشه ی چشم به سامیار نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم…

 

نمی دونستم چه جوری باید بگم که عصبانی نشه و حرفی بهم نزنه…

 

نفسم رو فوت کردم بیرون و اروم صداش کردم:

-سامیار..

 

بدون اینکه نگاهم کنه، درحالی که داشت با لبتابش کار می کرد و سرش گرم بود گفت:

-هووم؟..

 

-میشه یه لحظه به من توجه کنی کارت دارم..

 

کمی با لبتابش کار کرد و دست هاش تند تند روی دکمه هاش می چرخید و در اخر محکم روی یک دکمه زد و بعد سرش رو بلند کرد….

 

دستش رو روی پشتی مبلی که نشسته بود گذاشت و گفت:

-بله؟..

 

زبونم رو روی لب هام کشیدم و با من من گفتم:

-من..راستش من امروز..نوبت دکتر دارم..

 

-خب..

 

-اوووم..کسی نیست باهام بیاد..تنها هم نمیتونم برم..

 

دوباره بی حوصله گفت:

-خب..

 

برای اینکه از گفتن پشیمون نشم تند تند گفتم:

-باهام میایی؟..

 

چشم هاش رو ریز کرد و سرش رو تکون داد:

-چی؟..

 

-باهام میایی دکتر؟..تنها نمیتونم برم..

 

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به صفحه ی لبتابش دوخت و گفت:

-عسل کجاست؟..

 

-قرار بود باهاش برم اما کاری پیش اومد براش زنگ زد گفت نمیتونه بیاد..باید با مامانش میرفت جایی…

 

-زنگ میزنم سامان بیاد..

 

این دفعه اخم های من تو هم رفت و با حرص گفتم:

-دیگه چی..میخواهی پیش دکتر زنان منو با سامان بفرستی؟…

 

-میگم فقط ببره و برگردونه..مگه یکی رو میخواهی که باهات بیاد پیش دکتر؟…

 

-من نمی دونم..تا حالا حامله نشدم ببینم چطوریه و دکتر چی میگه و چیکار میکنه..نمیخواد زنگ بزنی اون بنده خدارو از کار و زندگی بندازی..خودم تنها میرم….

 

نگاهی به ساعت انداختم..ساعت سه بعد از ظهر بود و من ساعت شش نوبت داشتم…

 

سامیار جوابی بهم نداد و من هم بی خیال شدم چون از اول هم می دونستم قبول نمیکنه..سامیار رو چه به دکتر زنان و زایمان….

 

فقط توجه های ریز و یواشکی جدیدش بدجور به دلم می نشست…

 

قبلا خیلی کم ظهرها خونه میومد و ناهارش رو تو شرکت می خورد اما از وقتی که گفته بودم باردارم، هر ظهر میومد خونه که تنها نباشم….

 

من هم دلم رو به همین کارهاش خوش کرده بودم و امید داشتم که کم کم درست بشه…

 

نگاهی بهش کردم که بی توجه به من داشت ادامه ی کارش رو انجام میداد…

 

 

 

بیشتر از اینکه ناراحت بشم از بیچارگیم خنده ام می گرفت..

 

انگار نه انگار همین دو دقیقه پیش حال من رو گرفته بود، بی خیال داشت کارش رو انجام میداد…

 

سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم و تا خواستم برم سمت اشپزخونه گفت:

-یه چایی برای من بیار..

 

“باشه”ای گفتم و رفتم تو اشپزخونه و یه لیوان چایی ریختم و همراه با قند و کمی شکلات براش بردم….

 

سینی کوچک رو روی عسلی کنارش گذاشتم و گفتم:

-دیگه چیزی نمیخواهی؟..

 

-نه..خم نشو..

 

ابروهام رفت بالا و گیج گفتم:

-چی؟..

 

-میگم صدام کن این سینی کوفتی رو بده به دستم، خم نشو اینجوری…

 

نگاهی به خودم کردم که برای گذاشتن سینی روی میز خم شده بودم و تازه متوجه ی منظورش شدم…

 

لبخنده شادی نشست روی لب هام و سعی کردم ذوقم رو مخفی کنم:

-حواسم هست فقط هنوز عادت نکردم..کم کم یادم میمونه…

 

سرش رو تکون داد و دست دراز کرد و لیوان چایی رو برداشت و گفت:

-مواظب باش..

 

با شیطنت نگاهش کردم و لب زدم:

-چشم..

 

شیطنت تو صدام رو حس کرد که چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-بخاطره خودم میگم چون یه چیزیت بشه زحمتش میوفته گردن من…

 

 

 

با لبخند سرم رو تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم:

-بله میدونم..

 

می دونستم فقط میخواد خودش رو از اینکه من فکر کنم به فکر بچه است تبرئه کنه…

 

با لبخندی که از لبم پاک نمیشد راه افتادم سمت اشپزخونه و گفتم:

-من ظرف هارو میشورم بعدش یه نیم ساعت میخوابم..ساعت شش نوبت دارم باید برم…

 

با مکث صداش که با کمی حرص بود بلند شد:

-اون ماشین ظرفشویی واسه خوشگلی اونجا نیست..بنداز توش ظرفهارو بشوره..هرموقع نگاه میکنم درحال ظرف شستنی….

 

تو ورودی اشپزخونه ایستادم و چرخیدم نگاهش کردم که روی مبل همیشگیش نشسته بود و پشتش به من بود….

 

دستم رو روی شکمم کشیدم و لبخندم بزرگ تر شد:

-اخه زیاد نیستن همش چند تیکه اس..سریع میشورم تموم میشه…

 

-سر پا نمون..ببین چندبار گفتم، بعد یه چیزیت بشه اونوقت من میدونم و تو…

 

-مواظبم..

 

دیگه جواب نداد و من هم رفتم تو اشپزخونه و با دودلی به ظرف های تو سینک نگاه کردم…

 

شاید حق با سامیار باشه..اگه بخاطره زیاد سرپا موندنم خدایی نکرده بچه یه طوریش بشه چی…

 

نه بابا زیاد نیستن که..سریع میشورم تموم میشه..

 

جلوی سینک ایستادم و دستکش هارو دستم کردم و شروع کردم به شستن…

 

تا جایی که می تونستم تند تند شستم که به قول سامیار زیاد سرپا نمونم و به کمرم فشار نیاد…

 

خیلی خوشحال بودم که حداقل کمی نگرانمون بود و این نشون میداد خیلی هم بی تفاوت نیست و با گذر زمان درست میشه….

 

ظرف ها که تموم شد، دست هام رو هم شستم و بعد از خشک کردنشون از اشپزخونه بیرون رفتم…

 

سامیار همچنان سخت مشغول کار بود و حواسش به من نبود…

 

هرچند معمولا همیشه متوجه میشد که پشت سرش ایستادم و دارم نگاهش میکنم…

 

همونجا ایستادم تا ببینم این دفعه هم متوجه میشه یا نه…

 

نگاهم خیره بود بهش که بعد از چند لحظه سرش رو از روی لبتاب بلند کرد و درحالی که همچنان پشتش بهم بود گفت:

-چی میخواهی سوگل؟..

 

خندیدم و راه افتادم سمتش:

-اخه چه جوری میفهمی پشت سرتم..

 

جواب نداد و من هم پشت همون مبلی که نشسته بود ایستادم و خم شدم دست هام رو دور گردنش حلقه کردم….

 

لب هام رو از پشت به صورتش چسبوندم و بوسه ی محکمی به گونه ش زدم…

 

دستش رو بلند کرد و یکی از دست هام رو که روی سینه ش گذاشته بودم، تو دستش گرفت…

 

دستم رو بلند و به لب هاش نزدیک کرد و پشت دستم رو بوسید و اروم گفت:

-چی شد؟..

 

صورتم رو از بغل به صورتش چسبوندم و لب زدم:

-هیچی..مرسی که به فکرمونی..

 

جواب نداد که دوباره صورتش رو بوسیدم و ادامه دادم:

-خیلی دوستت دارم..خیلی زیاد..

 

دستم رو که هنوز تو دستش بود رو دوباره بلند کرد و بوسید:

-میدونم..

 

 

 

اروم خندیدم و با اون یکی دست ازادم مشتی به شونه ش زدم:

-بدجنس..

 

جوابم رو نداد و با انگشت هاش مشغول نوازش دستم شد و اروم روی انگشت ها و پشت دستم میکشید….

 

سرم رو به سرش تکیه دادم و چشم هام رو با ارامش بستم…

 

چقدر احساس خوشبختی و ارامش می کردم..فقط خلا نبود خانواده ام بدجور حس میشد….

 

اگه مامان، بابام و سورن بودن دیگه هیچ ناراحتی نداشتم…

 

با غصه اهی کشیدم و چشم هام رو باز کردم..

 

نگاهم به صفحه ی لبتاب سامیار افتاد که روش یه چیزهایی مربوط به کارش بود و من سر درنمیاوردم….

 

سرم رو بلند کردم و صاف ایستادم و دست هام رو روی شونه هاش گذاشتم:

-من برم یکم بخوابم..تو هم به کارت برس..

 

سرش رو تکون داد و گفت:

-ساعت چند نوبت دکتر داشتی؟..

 

-ساعت شش..چطور؟..

 

دوباره مشغول کارش شد و سرسری گفت:

-هیچی همینجوری..برو بخواب..

 

-چیزی نمیخواهی برات بیارم؟..

 

-نه..بخوام خودم میتونم برم بیارم، تو برو..

 

سرم رو تکون دادم و راه افتادم سمت اتاق خواب و درهمون حال کلیپس موهام رو باز کردم و دست بردم تو موهام و تکونی بهشون دادم و پوست سرم رو کمی مالیدم…..

 

روی تخت نشستم و کلیپس تو دستم رو انداختم روی پاتختی و دراز کشیدم و انقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

اخی داره درست میشه کم کم
اینجوری خیلی مرد جذاب تریه

Tina
Tina
1 سال قبل

بازچرا نویسنده آخه صفحه خالی چقدر بی‌نظمی

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

چرا صفحه خالیه؟؟؟😓

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x