146 دیدگاه

رمان گرگها پارت۶۳

4.3
(3)

 
آهنگ بوی پیراهن یوسف

۲۱۲)

وظایفمو انجام داده بودم و وقت خرابی خودم بود..
سیگاری روشن کردم و روی تختم دراز کشیدم..
چشم دوختم به سقف و تا شب انقدر سیگار کشیدم که پاکت خالی شد..
به علیرضا پیام داده بودم که امشبو دیگه نزاره لیلی تنها بمونه و حتما کسی بره پیشش..
نمیخواستم بازم خودم برم.. چون از طرفی همسایه ها متوجه میشدن که مردی تا صبح جلوی درشون توی ماشین نشسته، و از طرفی هم میترسیدم نتونم خودمو کنترل کنم و برم پیشش و چشمهای غرق خونش رو ببوسم..

شبی که دیدمش انقدر گریه کرده بود که رنگ چشمای عسلیش مشخص نبود و مویرگهای چشمش از فشار گریه پاره شده بودن و دو کاسه ی خون بود..

آهنگ بوی پیراهن یوسف رو که غم خالص بود، با صدای بلند گوش میکرد و میدونستم که چه حالی میشه..

من چه کرده بودم با دختر رویاهام.. ای کاش توی همون دیوونه خونه میموندم و تا آخر عمرم همونجا میپوسیدم ولی لیلی بخاطر من به این حال و روز نمیفتاد..

یاد اون شعر فروغ افتادم که میگفت

قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من، که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و بجز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم به روی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا.. خدایا
من به آغوش گورش کشاندم

وضع و حال خرابش یک لحظه از جلوی چشمام نمیرفت و هر لحظه بیشتر از پیش از خودم متنفر میشدم که باعث اون حال بدش بودم..

علیرضا گفته بود که لیلی میخواد تو خونه ی خودشون بمونه و قرار شده تا وقتی که مادرش برمیگرده مینو پیشش بمونه..

خیالم از تنهاییش راحت شد و فقط نگران حالش بودم که میدونستم خودشو زجر میده و عذاب میکشه..
در اون مورد هم امیدم به بهرام بود که کاری کنه که لیلی بهش جواب مثبت بده و مرهمی بشه روی زخم دلش..

ساعت حدود ۱۱ شب بود که گوشیم زنگ زد.. شماره ی لیلی بود..
دستپاچه شدم و با صدایی که سعی کردم گرفته نباشه گفتم بله..

از دادی که زد شوکه شدم و گوشی رو عقب تر گرفتم..

_تو.. توی لعنتی.. تو میخوای منو شوهر بدی؟.. هان؟.. دیگه کارت به جایی رسیده که خواستگار جور میکنی برای من؟.. خدا لعنتت کنه کامیار.. خدا لعنتت کنه که گند زدی به هر چی حس و خاطره ی خوبی که داشتیم.. بهرامو فرستادی که از من خواستگاری کنه.. منو با این کارت با خاک یکسان کردی نامرد

نفس نمیگرفت و با گریه و خشم داد میزد سرم.. هیچی نمیگفتم و مشت هامو میفشردم و ناخنهام میرفت تو گوشت دستم..

چی میتونستم بهش بگم..

_بهرامو برام در نظر گرفتی؟.. میخوای زن بهرام بشم؟.. یعنی انقدر ازم بیزاری که خواستی ازدواج کنم و از شرم خلاص شی؟.. باشه لعنتی.. باشه.. با بهرام ازدواج میکنم تا دلت مثل دل من خون بشه.. ولی باید خودتم باشی و ببینی.. باید تو هر مراسمی باشی و پا به پای من زجر بکشی.. ولت نمیکنم که منو بندازی تو آتیش و خودت تو خونه قایم بشی.. سوزوندیم کامیار.. میسوزونمت که با هم بسوزیم

تماسو قطع کرد و گوشی تو دستم موند و حس کردم خون توی رگام منجمد شده..

دستام و زانوهام میلرزید و فشاری به قلبم میومد که فکر کردم شاید دارم سنکوپ میکنم و راحت میشم..

میخواست با بهرام ازدواج کنه!
قبول کرده بود.. از لج من و بخاطر ضربه زدن به من تصمیم گرفته بود با بهرام ازدواج کنه..

سرم داشت میترکید و فکر میکردم رگهای روی سرم متورم شده..
لیلیِ من داشت با مرد دیگه ای ازدواج میکرد!

خودم اینو خواسته بودم ولی حالا که قطعی شده بود داشتم خفه میشدم از بی نفسی..

با هول بلند شدم و در تراسو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم..
فکر ازدواج لیلی با بهرام داشت دیوونه م میکرد..
از من خواسته بود توی مراسمشون باشم و مخفی نشم..
میدونست که شرکت توی عقد یا عروسیش برای من مرگ مطلقه..
ولی میخواست باشم و حس مرگ رو تجربه کنم..

نشستم روی تخت و دستمو مستاصل گذاشتم روی سرم..
چیکار میتونستم بکنم..
بقول مرحوم حسین منزوی:

ز خود چگونه گریزم
که بار خویشتنم…

نه چاره ای داشتم.. نه مفری.. نه امیدی به خودم و بهبودیم..
از خودم متنفر و بیزار بودم..
هرگز فکر نمیکردم یه روز دردی توی زندگیم داشته باشم که باعث بشه عذاب گرگها کمرنگ بشه..

درد و رنج جدایی از لیلی و کاری که باهاش کرده بودم، با عذاب حادثه ی گرگها برابری میکرد..

وقتی لیلی با بهرام ازدواج میکرد من چیکار میکردم.. چطور میتونستم تحمل کنم..
چقدر میتونستم با داروهای قوی خواب آور خودمو بخوابونم و از دنیا فارغ بشم..

کاش اصلا لیلی رو نمیشناختم.. کاش نمیومد تیمارستان..

یک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم
رهایم کرد و رفت..

کاش میزاشت توی قفس خودم بمونم و آسمان آبی و بی انتهای لیلی رو نمیشناختم..
پرنده ای که از اولش توی قفس باشه و پرواز توی آسمونو تجربه نکنه، درد پرواز نکردنو نمیدونه..
ولی وای بر پرنده ای که توی آسمونها اوج گرفته باشه و
بعد آسمونو ازش بگیرن و بندازنش توی قفس..

من بدون لیلی به قفس تنهایی خودم برمیگشتم ولی با این تفاوت که دیگه حسرت پرواز ذره ذره خاکسترم میکرد..

چه تفاوت عمیقیست
بین تنهایی قبل از تو
و تنهایی بعد از تو…

فقط امیدوار بودم که لیلی به اندازه ی من زجر نکشه و بهرام بتونه با جادوی عشق التیام ببخشه به دردهاش..

لیلی

وقتی که بهرام اومد در خونمون و ازم خواست که برم توی حیاط و چند دقیقه به حرفاش گوش بدم، یه چیزی توی قلبم گواهی بد داد..
انگار فهمیدم که این صحبت شگون نداره و برای من پیام آور اتفاقات تلخه..

خارج از ادب بود که نرم پایین و پشت در بزارمش..
با اخم و تخم رفتم پایین و گفتم بفرمایید امرتونو..

من و من کرد و بعد گفت
_آقای کیان لطف کردن بهم زنگ زدن و گفتن که شما اومدین خونه و موافقین که من بیام باهاتون حرف بزنم

با حرفی که زد احساس کردم فشارم افتاد و دارم از پا درمیام..
کامیار بهرامو فرستاده بود که با من در مورد ازدواج حرف بزنه!!!

صدای شکستن قلبمو شنیدم.. کامیار داشت چیکار میکرد با ما..
یعنی تا اون حد جلو رفته بود که با دست خودش داشت منو عروس مرد دیگه ای میکرد؟

هنوز هنگ و گیج بودم و به کار کامیار فکر میکردم و از خشم لبریز میشدم که بهرام بدون توجه به حالم ادامه داد

_خانم ستوده.. من قول میدم شما رو خوشبختترین زن دنیا کنم.. قسم میخورم که هیچ مردی نمیتونه انقدر که من شما رو دوست دارم دوستتون داشته باشه.. جسارتمو ببخشین ولی مجبور شدم دیگه حرف دلمو بعد از سه سال بهتون بگم

بهرام از عشقش به من میگفت و من به چشمهای کامیار فکر میکردم که با چنان عشقی بهم نگاه میکرد که بین عاشقای دنیا نظیر نداشت..
و حالا اون آدم عاشق انقدر عوض شده بود که کمر به قتل من بسته بود و خواستگار فرستاده بود در خونه م..

یه لحظه از خودم بیخود شدم و چنان خشمی از کامیار توی دلم زبانه کشید که به بهرام گفتم

_آقای قاسمی لطفا صبر کنید مادرم بیاد بعد با خانواده بیایید حرفامونو بزنیم.. اینبار ردتون نمیکنم

توی چشماش صدتا چراغ روشن شد و با تته پته گفت
_یعنی باور کنم که بالاخره قبول کردین؟.. باید از آقای کیان تشکر کنم نمیدونم چطوری محبتشون رو جبران کنم که شمارو راضی کرده

درسته.. آقای کیان راضیم کرده بود.. آقای کیان با این کارش منو سوزونده بود و منم کاری میکردم که اونم همراهم بسوزه..

رفتم بالا و بهش زنگ زدم و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم..
دیوونه شده بودم و انگار رسما عقلمو از عصبانیت از دست داده بودم که اون تصمیم رو گرفتم..
ازدواج با بهرام فقط به بهای زجر دادن کامیار..

دیوانگی بود و من از ازل دیوانه بودم.. دیوانه بودم که عاشق یه بیمار روانی توی تیمارستان شدم.. دیوانه بودم که خونه و زندگیمو ول کردم و رفتم پرستارش شدم.. دیوانه بودم که شبانه از دیوار دیوونه خونه بالا رفتم و روی شیشه ش شعر نوشتم..
دیوانه بودم و از لج کاری که کرد تصمیم به ازدواج با مردی گرفتم که هیچ حسی بهش نداشتم..
رفتم توی اتاق کتابخونه ی بابام و تا وقتیکه مینو اومد و به زور از اونجا درم آورد ضجه زدم..

دو روز بعد مادرم برگشت و از دیدن شکل و قیافه ی من جا خورد..
برای اولین بار توی بغلش گریه کردم و جای خالی پدرمو که تو اونجور مواقع تنها ماَمن و پناهگاهم بود، توی بغل مادرم جستجو کردم..

مامانم هم همراه من اشک ریخت و من تعجب کردم که اون چرا گریه میکرد.. اون که از هیچی خبر نداشت..
وقتی سبک شدم و گریه م قطع شد بهش گفتم که به آرزوش رسید و میخوام ازدواج کنم..

حرفی نزد و فقط با نگرانی توی چشمام نگاه کرد..
گفتم که میخوام پیشنهاد ازدواج بهرامو قبول کنم و منتظر اومدن اون بودیم تا با خانوادش بیان خواستگاری..

مادرم نگاهشو ازم گرفت و با ناراحتی گفت
_میدونم

با تعجب گفتم
_از کجا میدونی

_کامیار بهم زنگ زده بود.. اون گفت

دیگه تو دلم طوفان خشم غوغا میکرد.. کامیار حتی به مادرم هم زنگ زده بود و فکر همه جاشو کرده بود..

_تو بهرامو دوست نداری لیلی.. این کارو نکن.. من دوست داشتم تو ازدواج کنی، ولی نه اینجوری.. با قلبت با رضایتت میخواستم بری خونه ی بخت

اشکامو پاک کردم و با نفرت و سنگدلی عجیبی که بخاطر کامیار تو دلم حس میکردم گفتم
_من دیگه قلبی ندارم مامان.. بعد از این فقط با عقل و منطقم تصمیم میگیرم.. اونیکه صاحب قلبم بود منو پیشکش کرد به مرد دیگه ای

رفتم توی اتاقم و به چشمهای گریون مادرم هم توجهی نکردم..
هرگز توی زندگیم حس نکرده بودم که توی سینه م، جایی که قلبم قرار داشت اونقدر سفت و سنگی بشه..
پس دلِ سنگی که میگفتن این بود.. مرگ احساساتم کاملا مشهود بود و انگار در عرض یک شب تبدیل به آدم آهنی بی احساسی شده بودم..
درست مثل فیلمای پلیس آهنی که پلیسی میمرد و تبدیلش میکردن به ربات و کل احساساتش از بین میرفت..
کامیار زندگی رو از من گرفته بود و منو تبدیل به ربات کرده بود و من انتقاممو ازش میگرفتم..

رفتنت
آنقدرها هم که فکر میکنی
فاجعه نیست
من مثل بیدهای مجنون ایستاده میمیرم…

مادر بهرام زنگ زد و اجازه خواست که فردا شب بیان..
مامان مردد نگام کرد و من با اشاره ی سر بهش گفتم که بگه بیان..

رفتم توی اتاقم و به کامیار اس ام اس زدم و نوشتم که فردا شب بهرام و خانواده ش برای خواستگاری میان و باید اونم بعنوان برادر دلسوزم کنارمون باشه..

جواب نداد ولی تونستم دقیق تصور کنم که چه حالی شده..
تازه این اولش بود و باید تاوان پس میداد..

شبی که بهرام و پدر و مادر و خواهرش اومدن، هیچ شباهتی به دخترایی که مقابل خواستگار درمیان نداشتم..
ساده و رنگ و رو پریده بودم و از اول تا آخر حتی یه بارم لبخند نزدم و همش حواسم به در بود که کامیار کی میاد..

مادر و خواهرش با تعجب و خیره نگام میکردن و لابد توی دلشون میگفتن این برج زهرمار چیه که پسر شاخ شمشاد ما عاشقش شده..
ولی من عین خیالمم نبود و تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم حفظ ظاهر بود..
انگار نمیدونستم چیکار دارم میکنم و حرص و عصبانیت از کامیار وجودمو فرا گرفته بود..
از قدیم گفته بودن هنگام عصبانیت تصمیم نگیرید.. و من گرفتم و عواقبش دامنمو گرفت..

کامیار نیومد و چشم من به در موند و عصبانیتم بیشتر شد..
در اوج ناراحتی و کینه از کامیار، به بهرام و خانواده ش بله گفتم و مادرش با شوق گفت که بلند بشم و شیرینی ای رو که آورده بودن باز کنم تا دهنمونو شیرین کنیم به مبارکی این وصلت..

بهرام فقط میخندید و کم مونده بود برقصه.. ولی من منگ بودم و نمیفهمیدم چه گوهی دارم میخورم و دور و برم چه خبره..
انگار اختیار زبونم دست خودم نبود و کس دیگه ای به جام حرف میزد..

وقتی شنیدم که مادرش گفت پس خانم ستوده با اجازه تون قرار بله برون رو بزاریم، به مبلی که بابام روش مینشست نگاه کردم و توی دلم گفتم بابا کجایی که اگه تو بودی نمیزاشتی من این کارو بکنم..

مامان رو به من کرد و گفت
_لیلی جان تو حرفی نداری؟

و بعد آهسته تر گفت
_رنگ به رو نداری دختر.. اگه نمیخوای بگو هنوز دیر نشده انقدر غدبازی درنیار

سرمو بلند کردم و رو به پدر و مادر بهرام گفتم
_هر چی که بزرگترا صلاح بدونن.. زمانش برای من فرقی نمیکنه

با حرفی که من زدم بهرام چیزی به پدرش گفت و اونم با خنده گفت
_پسر ما خیلی عجله داره، اگه شمام موافقین همین پنجشنبه رو تعیین کنیم برای بله برون

پنج شنبه سه روز دیگه بود.. بهرام به آرزوش رسیده بود و میخواست همه مراسم زود برگزار بشه و به مراد دلش برسه..

نگاه سردی بهش کردم و نتونستم شادیشو درک کنم..
این آدم کی بود؟.. چه اتفاقی داشت میفتاد؟..

سه روزی که گذشت من یا کرخت و منگ بودم و نمیفهمیدم داره چی میشه و همش حواسم پیش کامیار بود که چرا شب خواستگاری نیومد و باید کاری میکردم که برای بله برون حتما میومد..
و گاهی هم سرشار از خشم و کینه بودم نسبت به کامیار و هر چقدر که مادرم میگفت بعدا پشیمون میشی نکن، تو کتم نمیرفت و عاصی تر میشدم..

یک روز مونده به بله برون به کامیار زنگ زدم..
جواب نداد و منم بیخیال نشدم و شماره ی خونه رو گرفتم..
خجالت میکشیدم و روی حرف زدن با نگار جون و منیره رو نداشتم چون بعد از اون شبی که از خونشون رفته بودم بهشون زنگ نزده بودم..

منیره جواب داد و با شنیدن صدای من ذوق کرد..
گفت که بعد از رفتن تو نگار جون مریض شده و از خورد و خوراک افتاده..
گفت که خیلی دلشون میخواسته بهم زنگ بزنن ولی نگار جون شرمنده بوده از کارای کامیار و نتونسته بهم زنگ بزنه..
به زور خنده ای کردم و گفتم
_دیگه حالم خوبه و ناراحت نیستم از کاراش.. زنگ زدم که یه خبر خوش بهتون بدم.. دارم ازدواج میکنم

منیره با شنیدن این حرفم بغض کرد و با صدای گرفته ای گفت
_ولی لیلی…

ولی رو گفت اما بقیه شو ادامه نداد..
میدونست بین من و کامیار چی شده و نتونست بگه ازدواج نکن..

منم بغض کردم و گفتم
_بعدا میام تو و نگار جونو میبینم.. الان میخوام با کامیار حرف بزنم

_کامیار بالاست.. خیلی وقته که دیگه کامیارو نمیبینیم.. نه میاد پایین نه چیزی میخوره.. هر وقت که میرم بالا یا سیگار میکشه یا دور از جونش مثل مرده دراز کشیده روی تختش و هر چی صداش میزنیم بیدار نمیشه

دلم به درد اومد از حرفای منیره.. اونم مثل من داغون بود..
ولی وقتی یادم اومد که باعث و بانی این جدایی اونه و برای من خواستگار جور کرده دلم پر از خشم شد و گفتم
_لطف کن گوشی رو بده، باهاش کار دارم

یکم بعد صدای منیره رو شنیدم که کامیارو صدا میکرد..
تو اتاق کامیار بود.. اتاقی که معبد عشق بود برای من..
اتاقی که گوی برفی رو بهم داده بود و گفته بود که عاشقمه.. و طولانی همو بوسیده بودیم..

دلم پر کشید که توی اون اتاق باشم و چشمام پر از اشک شد.. ولی با صدای منیره به خودم اومدم..
_لیلی، بازم قرص خورده و هر چی صداش میکنم بیدار نمیشه

تا خواستم چیزی بگم صدای ضعیف کامیارو شنیدم که گفت
_لیلی اومده؟

_میبینم که اسم لیلی رو شنیدی بیدار شدی.. نخیر نیومده، پشت خطه.. بگیر حرف بزن

دلم اومد تو دهنم تا وقتیکه گوشی رو گرفت و با صدای خفه ای گفت الو..

دو سه ثانیه نتونستم حرف بزنم و بعد به زور گفتم
_سلام

اونم چند لحظه مکث کرد و بعد گفت
_خوبی؟

چه سئوال عجیبی.. من؟.. خوب؟.. بدون اون؟.. مگه ممکن بود؟..

_خوبم.. تو خوبی؟

به زور گفت
_آره

_فردا بله برونمه.. زنگ زدم که بگم باید بیای

حدود ۱۰_۲۰ ثانیه حرفی نزد و هردومون به صدای نفسهای نامنظم و ناراحتمون گوش دادیم..

بالاخره گفت
_باشه.. میام

طوری بغض داشتم که نتونستم حتی خداحافظی کنم و صدای اونم بدتر از من تابلو بود که حالش خوب نیست..
لعنتی.. نابودمون کرده بود..
و من داشتم خاکسترمون میکردم..

کامیار

روزها بود که فقط قرص خواب آور میخوردم و خودمو بیهوش میکردم..
تحمل هوشیاری و درک ازدواج لیلی رو نداشتم..

با فکرش دیوونه میشدم و پاهام ناخوداگاه حرکت میکردن به سمت و سوی لیلی..
با ترس و لرز سریع قرص رو برمیداشتم و میخوردم تا نتونم برم پیشش، و بیفتم و بمونم روی تخت تا همه چی خوب پیش بره..
من یه عنصر اضافی و مزاحم بودم که باید حذف میشدم..

وقتی لیلی زنگ زد و صداشو شنیدم دلم به لرزه افتاد و چشمامو بستم و صداشو به اعماق روحم کشیدم..

گفت که فردا بله برونشه و باید برم.. باید رو طوری گفت که خشم و کینه ش رو کاملا حس کردم و فهمیدم که کل این ازدواج رو بخاطر زجر دادن من ترتیب داده..

نمیدونستم چیکار کنم.. سردرگم بودم.. مامان هم باهام حرف نمیزد و گفته بود نیا تو اتاقم.. از اونم نمیتونستم راهنمایی بخوام..
تا شب مثل مرغ سرکنده بیقرار و سرگردان اینور و اونور رفتم و صبح که شد از خونه زدم بیرون و رفتم تیمارستان..

تا صبح فکر کرده بودم و تصمیم گرفته بودم برم پیش دکتر محمدی و اتمام حجت کنم..
ازش میپرسیدم که من میتونم کاملا بهبود پیدا کنم یا نه.. اگه میگفت آره، دست لیلی رو میگرفتم و نمیزاشتم مراسم بله برون انجام بشه.. بهش میگفتم منتظرم بمونه تا درمان بشم و ازدواج کنیم.. میخواستم برای آخرین بار به خودم و لیلی شانس زندگی بدم و اتمام حجت کنم با خودم..

دکتر محمدی توی اتاقش بود و با دیدن ظاهر آشفته م نگران شد و گفت
_بازم دچار حمله شدی؟

گفتم نه و نشستم روی مبل مقابلش.. گفت چرا اینقدر پریشونی؟.. چرا لاغر شدی؟.. گفتم این چیزا مهم نیست و اومدم چیزی بپرسم..
به جون بچه هاش قسمش دادم که راستشو بهم بگه چون پای زندگی کسی در میونه..

گفت باشه و من ازش پرسیدم که آیا تضمینی به بهبودی کامل من هست یا نه..
من و من کرد و من محکم و جدی گفتم که فقط میخوام راستشو بدونم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

146 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝘴ꪖꪑꪖꪀꫀꫝ
𝘴ꪖꪑꪖꪀꫀꫝ
3 سال قبل

نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچکسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
اینگار این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هرچیز و هرکسی را
که دوستر بداری
حتی اگر که ک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند…
پس
با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار،دیگر
کاری با من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم…
تاروزگار بو نبرد…
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم…!
خودم خیلی دوسش داشتم گفتم باشما هم به اشتراک بزارم😊
دمت گرم مهرناز جان
این پارت هم مثل بقیه محشر بود😀😀♥️

Niki
Niki
پاسخ به  𝘴ꪖꪑꪖꪀꫀꫝ
3 سال قبل

شعرش ، زیبا بود 😍😻

𝘴ꪖꪑꪖꪀꫀꫝ
𝘴ꪖꪑꪖꪀꫀꫝ
پاسخ به  𝘴ꪖꪑꪖꪀꫀꫝ
3 سال قبل

فدای تو

ریحان
ریحان
3 سال قبل

غمگین*

دلم*

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالی بود ممنون

ریحان
ریحان
3 سال قبل

نیکی عزیز دلم چیشده قلب مهربونت همگین شده جانانم؟
الهی فدات شم.نبینم غصه بخوریااا…خوشگلم بیا بغلم یه دل سیر برام حرف بزن ول قشنگت آروم بگیره…باهام حرف بزنی از راه دورم
من میشنوم …گوشام دلم میشنون تو رو عزیزم…زوده زود زود خوب شیااا عزیزم..خوووب؟؟؟؟؟

Niki
Niki
پاسخ به  ریحان
3 سال قبل

سلااااام ریحانه ی
خیلیییییییی
خیایییییییی
مهربونممممممم
خوبیییییی ؟
همسر گرامتان خوب هستن ؟
ممنونم ، فدات شم .
چشم دفعه ی بعدی باهات صحبت می کنم .
الان حال دلم خوبه
مماغش چاقه
لباش خندونه
دلش شکلات می خواد
پیتزا می خواد
لواشک می خواد
.
.
.
من که نمی خواما ، دلم می خواد 😉😋
ولی یک دنیا ممنونم .
بوس روی لپای خوشگلت از همین راه دور 💋😘

ریحان
ریحان
3 سال قبل

خوشحال باشی همیشه نااز من…تنت سلامت.مرسی گلم…
.
جااانم نیایش قشنگم فدای دلت بشم .الهی جای خواهرک قشنگ
بهشته عزیز م…خدا به دل خودت و خانوادت صبر بر تحملش رو بده انشالله…
.
آقا تیرداد برا شمام از خدا صبر و تحملش رو از خدا میخوام…خدا رحمتشون کنه…
تنتون سلامت

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  ریحان
3 سال قبل

فدات بشم عزیزم ممنونم❤️🥺 خدا رفتگان شما رو بیامرزه و پدر و مادر و اقوام را بالاسرتون نگهداره و همچنین زندگی پر از شادی کنار اقا محمد داشته باشی😘🤗

Maral
Maral
3 سال قبل

سلام مهرنازجانیم
وای مهری خدارشکر کامیار به این آذر توجه نمیکنه دمش گرم
من این جا از دست آذر حرص میخورم تو یه رمان دیگه از دست مهشید
مهشیدم مثل آذر نچسب همشم خودش میچسبون به این اون
آخر سر من از دست آذر مهشید موهام سپید میشه 🤦🏻‍♀️😅🥺

مهرنازی عالی بود دست طلا مرسی

ریحان
ریحان
3 سال قبل

عه عه زهرای جان رفتی عروس گرفتی برا آریام خواهری؟!!!
دست شما درد نکنه .دختر چشم رنگی میخواستی صبر میکردی خودم براش دختر چشم رنگی میاوردم دیگه جانان .هرچند من دلم یه دختر با چشمای سیاه چالی و موهای پرکلاغی میخواد اما فکنکنم از لحاظ ژنتیک درصد درصد بالای احتمالش باشه با وجود رنگ چشمای خودم که یشمی و خاکسترین.و چشمای بابای خوشگلش که رنگ چشاش مثل عسلن.موهای هر دومونم که تیره نیست .اما خدا رو چه دیدی شاید شد اونی که دلم میخواد…اما برا آریام یه دختر چشم رنگی میارم پسملمو…

ریحان
ریحان
3 سال قبل

تق تق یااا الله …مهرنازم مهمون نمیخوای؟
دیدم اونور نیستی اومدم خونه خودت بهت سربزنم حالو احوال کنم.خوبی عزیز؟خوب باشی همیشه دلکم.میبوسمت♥

مریم
مریم
3 سال قبل

سلام مهرناز جون،پارت بعد رو امشب میزاری؟

تیر
تیر
پاسخ به  مریم
3 سال قبل

مرسی مهرنازیییییییی 😍❣️😍😍❣️❣️❣️😍🥰🥰🥰🥰🥰😍😍😍😍😍😍😍❣️❣️❣️

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  مریم
3 سال قبل

اخ جوووون پارت میزاری ایول داری مهری😍😍😍

Zari
Zari
3 سال قبل

امشب پارت میزارید؟

Zari
Zari
پاسخ به  Zari
3 سال قبل

🤩🤩🤩

Zahraaa
Zahraaa
3 سال قبل

اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم…❤❤❤

ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم…💓💓💓

اگرچه روبرویی مثل آیینه بامن…

ولی چشمام بسم نیست برای سیر دیدن….💘💘💘

نه یک دل نه هزار دل همه دل های عالم… همه دل ها رو میخوام که عاشق توباشن….💞
تویی عاشق تر از عشق تویی شعر مجسم تو باغ قصه از تو سحر گل کرده شبنم…
توچشمات خواب مخمل شراب ناب شیراز هزار می خونه آواز هزار و یک شب راز…

میخوام تورو ببینم ن یک بار ن صد بار ب تعداد نفس هام…..
برای دیدن تو ن یک چشم ن صد چشم همه چشمارو میخوام….

توروباید مثل گل 🌹نوازش کرد و بوئید با هرچی چشم تو دنیاست فقط باید تو رو دید…

تورو باید مثل ماه 🌚رو قله ها🗻 نگاه کرد… باهرچی لب تو دنیاست تورو باید صدا کرد…

میخوام تو رو ببینم ن یک بار ن صد بار ب تعداد نفس هام…
برای دیدن تو ن یک چشم ن صد چشم همه چشمارو میخوام…💌💌💌💌💌💌💌💌💝💝💝💝💝💛💚💚💚💚💚💛❤❤❤❤❤❤🧡🧡🧡🧡🧡💙💙💙💙💜💜💜💜💜🤎🤎🤎🤎

Zahraaa
Zahraaa
پاسخ به  Zahraaa
3 سال قبل

مهری عاشق بعضی از ترانه های ابی هستم یکی این ک نوشتم یکی مست چشمات یکی همون ک توهمین رمان اسمشو بردی…. یلدا رو ک میشناسی خواهر میلاد اون عروسمه چشاشم رنگیه الان براش آهنگ مست چشات رو فرستادم گفتم اینم از طرف آریا ب عشق چشم رنگیش😉😉😉

Zahraaa
Zahraaa
پاسخ به  Zahraaa
3 سال قبل

ای جوووونم نمیدونستم تو بردل نشسته نوشتی این شعر رو مهری الان شدیدا ذهنم درگیر گرگ هاست تموم بشه ب امید خدا استارت بردل نشسته رو میزنم مطمئنم ک اونم معرکه ست چون تو معرکه ای خوشگلم😘😘😘😘

تیر
تیر
پاسخ به  Zahraaa
3 سال قبل

❣️😍😍😍😍🥰🥰🥰🥰🥰❣️

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  Zahraaa
3 سال قبل

😍😍😍😍😍😍😍🤩

Khadijeeh
Khadijeeh
3 سال قبل

سلام مهرناز جون امیدوارم همیشه خوب باشی عزیزم 🤗
من بدون اجازه مشاورم میام اینجا رمانتو میخونم
خلاصه خیلی وقته هیچی نگفتم ولی دیدم زشته
گفتم بگم دمت گرم عالیه🥺😍👌

Khadijeeh
Khadijeeh
پاسخ به  Khadijeeh
3 سال قبل

بلی بلی چونکه کنکوریم😬
نمیشه لعنتی اینو ازم نخواه اونم که نمیفهمه سوسکی میام میخونم دیگه تو تایم های استراحتم😅

Niki
Niki
3 سال قبل

سلام نیایش جونم ، خوبی ؟؟
اسمانی شدن خواهرتو به تو و خانواده ی گرامیتان تسلیت عرض می کنم و غم اخرتون باشه و از خدا برای ان مرحومین امرزش و برای برای خانواده ی گرام و تو طلب صبر دارم .

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  Niki
3 سال قبل

سلام نیکو جونم فدات شم من خیلی ممنون خدا رفتگان شما را بیامرزه 🥺❤️🧡🙏
نیکو جونم حالت خوبه عزیز دلم اخه کامنت های قبلی که گذاشتی انگاری حالت خوب نبود گلم🥺🥺🥺😢

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

چی شده نیایش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
نیا؟؟؟/
خواهرت چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

سال پیش خواهرجونم و از دست دادم🥺😢

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

الهی خدا رحمتش کنه عشقم

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

فدات شم خوشگل من ❤️❤️ خدا رفتگان شما رو بیامرزه🙏🧡 خدا ازم خواهرم و گرفت ولی به جاش شما ها رو بهم داد ❤️❤️❤️❤️❤️🥰🥰خدایا شکرت

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

ممنونم جانیم
بوووس

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

😍😍😍❤️

نورا
نورا
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

آجی نیایش خدا رحمت کنه آجیتا
خداوند به همه ی خانواده تون صبر بده🥺🥺😞

Niayesh
Niayesh
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

ممنونم مهرناز جانم❤️🧡خدارفتگانت رو بیامرزه گلم😍

Niki
Niki
پاسخ به  Niayesh
3 سال قبل

سلام نیایش جونم . ممنونم بابت دعای قشنگت 😘💋
رفتگان شما هم خدا بیامرزد 🤲🏻
الان حال دلم خوبه
آسمونش افتابی
دریاش اروم ارومه
ممنونم شیرین سخنِ مهربون

Fatemeh moein
3 سال قبل

غمت نباشه جوجه هر کمکی نیاز داری همینجا بگو من حالا چون سرکارم یکم دیر میشه ولی حتما جوابت رو میدم
البته با اجازه مهرناز جون قصد جسارت نباشه پایین رمانتون پیام میفرستیم

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Fatemeh moein
3 سال قبل

ممنونممممم عزیزم
مرسی مرسی
چت روم هم هستیم اگه دوست داشته باشی
سرچ کن چت روم ۱۱۷ رماندونی

Satrina
Satrina
3 سال قبل

سلام دوستای مهربونم!!!🤗🤗🤗 مهرنازی من همین الان این پارت رو خوندم واقعا عاللللللللیییییییی بود ولی خوب خیلی غمگین شدم لطفا هر چه سریع تر این بازی کثیفو 😭😭😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺 تمومش کن دیگه طاقت ندارم چقدر این دو تا عذاب میکشن ولی از اینکه پارت جدید گذاشتی خیییییییلللللللیییی خوشحالم بوس بوس بوس 😍😍😍😍😍😍😍

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Satrina
3 سال قبل

سلام عشقم!

Fatemeh moein
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

سلام ممنون بابت پارت جدید حال لیلی رو درک میکنم آدم یه مواقع چشاش هیجا رو نمی‌بینه و دست به حماقت میزنه
جوجه من برا کامنت گذاشتم تو پارت قبلی کاش میشد یه گروهی چیزی زد

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Fatemeh moein
3 سال قبل

اره عشقم فکر کنم دیدم و جواب دادم؟
بزار برم دوباره ببینم!

Fatemeh moein
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

آره ایمیلم رو بفرستم برات ایمیل بزنی

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Fatemeh moein
3 سال قبل

بله جواب دادم ولی دوباره میگم حیف نمیشه!
متاسفانه کلا امکانشو ندارم

Fatemeh moein
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

غمت نباشه جوجه هر کمکی نیاز داری همینجا بگو من حالا چون سرکارم یکم دیر میشه ولی حتما جوابت رو میدم
البته با اجازه مهرناز جون قصد جسارت نباشه پایین رمانتون پیام میفرستیم

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Fatemeh moein
3 سال قبل

بازم مرسی!

Niayesh
Niayesh
3 سال قبل

مهرناز جان عالی بود افرین این غمش هم به دل میشینه 🥺❤️

Niayesh
Niayesh
3 سال قبل

اقا تیرداد غم از دست دادن پدر و خواهر واقعا سنگینه خدا بهتون صبر بده🥺 خیلی متاسفم 😢😢😢 من خودم غم از دست دادن خواهر و کشیدم خیلییییییی سخته خیلییی😢😓😭😭😭

Zahraaa
Zahraaa
3 سال قبل

داداش تیرداد واقعا بخاطر فوت خواهر و پدر تون متاسف شدم 😔😔😔😔😔 خیلی داغ سنگینیه امیدوارم بعد از این با آرتمش و سلامتی راه زندگی تون رو در پیش بگیرین

Zahraaa
Zahraaa
3 سال قبل

پوریا دده ات میرا انگاری بد جوری خماری کشیدی ک دردش سنگینه برات😣😣😣😣
هعی روزگااااار امان از سینگلی😉😉😉😉🤣🤣🤣🤣🤣. انشالله ب زودی زود ژامبون میشی داداشم الهی آمین

مریم
مریم
پاسخ به  Zahraaa
3 سال قبل

مهرناز جونم تورو خدا رمان زیبات رو امیدوارکننده کن،
اگه من میخواستم دنبالش رو بنویسم،مینوشتم
دکتر : اون موقعی که لیلی آرومت کرد ،با چی آروم شده بودی وقتی حمله بهت دست داد

وای انقد از دیشب به این فک کردم و خیال بافی مخم داره میترکه
مهرنازجونی تو عالی هستی

Zahraaa
Zahraaa
پاسخ به  Zahraaa
3 سال قبل

مهری آخه اگه بدونی لقب چ غذا هایی ب من داده 😆😆😆😆

Niki
Niki
3 سال قبل

اقا تیرداد ، اسمانی شدن پدر و خواهرتونو به شما و خانواده ی گرامیتان تسلیت عرض می کنم و غم اخرتون باشه و از خدا برای ان مرحومین امرزش و برای برای خانواده ی گرام و شما طلب صبر دارم .
شما و خواهرتون دوقلو های نا همسان بودین که از ترکیب ژنو تیپ دو اسپرم و دو تخمک به و جود امده اید و این باعث تفاوت شما و خواهرتون شده .این هم بدونید که به دلیل کیسه های انزیمی که در مایه ی داخل یاخته ی تخمک و جود داره ، فقط فقط یک اسپرم میتواند ژن های خودشو وارد تخمک کند ، اگه این کیسه ها و جود نداشتن انسان ها بیشتر از ۴۶ کرموزوم یا DNA داشتن و این غیر طبیعیه !

Artamis
Artamis
پاسخ به  Niki
3 سال قبل

سلام داداش تیرداد تسلیت عرض میکنم ..واقعا غم سنگینیه..انشالله جاشون بهشت یاشه

دسته‌ها

146
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x