۷۴)
تا عروسیه مینو پنج روز مونده بود و کامیار گفته بود الا و بلا ممکن نیست بیام و بحثو تموم کرده بود..
منم که تصمیممو قبلا گرفته بودم و نمیرفتم.. اگه کامیار قبول میکرد که بیاد بال درمیاوردم و حتما میرفتم ولی الان کلا اون امید از دست رفته بود..
کامیار بالا بود و من و منیره با هم تو آشپزخونه نشسته بودیم..
اون سبزی پاک میکرد و منم نگاش میکردم.. از سبزی پاک کردن بدم میومد و منیرم میدونست نمیزاشت دست بزنم..
داشتیم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد..
مامان بود.. بازم اصرار و اصرار برای رفتن به عروسی..
آخرشم من عصبی شدم و تماسو قطع کردم..
_چرا اینقدر یکدنده ای لیلی؟.. خوب برو دیگه
_دلم عروسی و مجلس دارام دوروم نمیخواد منیر، حوصله ندارم
_مامانت چرا اینقدر اصرار میکنه؟
_بخاطر حرف مردم.. میگه اگه نیای زنای فامیل میگن چشم دیدن عروسیه مینو رو نداشتی چون خودت ترشیدی و موندی خونه
_واا.. مگه تو چند سالته.. به دختر ۲۴ ساله میگن ترشیده؟.. پس با اون حساب من ترشیدگی رو رد کردم و لیته و فسیل شدم
خندید و چشمک زد بهم و منم خندیدم به شوخیش..
میدونستم که منیر خودش نخواسته بود ازدواج کنه وگرنه بر و رو داشت و معلوم بود جوونیاش قشنگ بوده، نگار جون میگفت خواستگار زیاد داشته..
_چه میدونم منیر.. ایرانیا از این کاراشون هیچوقت دست نمیکشن.. صد سال هم که بگذره و بشر بره تو کره ی مریخ هم که زندگی کنه، بازم این حرفا تو فرهنگ ایرانیا خواهد بود متاسفانه
_کدوم حرفا خانم دکتر؟
صدای کامیار بود.. برگشتم و دیدم وایساده تو چارچوب در آشپزخونه و به ما نگاه میکنه..
موندم که چی بگم بهش.. دوست نداشتم از قضیه ی ترشیدگی خودم براش بگم..
_خاله زنک بازی و غیبت و دخالت تو کار مردمو میگم
اومد در یخچالو باز کرد و گفت
_هومم.. راس میگی این چیزا با فرهنگ زنای ایرانی عجین شده
یه سیب از یخچال برداشت و گاز زد و اومد وایساد پیش ما..
گاهی کاراش مثل یه پسر بچه تخس میشد گاهیم مثل یه پیرمرد عمیق و درونگرا میشد..
_سیب میخوری دکی؟
_نه نمیخورم نوش جونتون
_منیر سبزیه چیه؟.. نکنه برا قورمه سبزیه؟
_آره قربونت برم میخوام برات قورمه سبزی بپزم برا شام
_جووون قورمه سبزی.. فدایی داری منیر خانم
منیره خندید و رو به من گفت
_عاشق قورمه سبزیه.. بچه که بود خوردنیاشو میداد به من میگفت اینا مال تو به شرطی که قورمه سبزی بپزی برام
خندیدم و به کامیار نگاه کردم.. فکر کردم که چقدر خواستنی و شیرین بوده بچگیاش..
_راس میگه خانم دکتر، نمیزاشتم مامان قورمه سبزی بپزه، میگفتم فقط منیر باید بپزه وگرنه نمیخورم
_منم دوس دارم واقعا که دستپخت منیر جون عالیه
_توام بلدی دکی؟.. یا از اون زنای فست فودی و حاضری خور میشی برا شوهرت؟
_فعلا که نه آشپزی بلدم نه قصد شوهر کردن دارم آقای مفتش
همونطور که سیبشو گاز میزد پشتشو کرد به ما و داشت از اشپزخونه خارج میشد که گفت
_چرا نداری؟.. به قول مامانت میترشی میمونی خونه ها
لعنتی شنیده بود حرفامونو.. موش فضول..
کامیار
رفتن به یه مجلس عروسی آخرین چیزی بود که احتمال میدادم انجامش بدم.. منی که در طول پنج سال به زور دو بار رفته بودم تو جمع مردم، عروسی رفتنم غیر ممکن بود..
ولی وقتی شنیدم که لیلی به منیر گفت مادرش بخاطر چی اصرار میکنه بهش، ناراحت شدم..
هم برای لیلی که چرا باید با نرفتنش چنین حرفی پشت سرش بزنن، هم برای مادرش که نمیخواست پشت دخترش بگن مونده خونه و از عقده ش نیومده عروسی دختر داییش..
دلم خواست که بتونم راضیش کنم برای رفتن.. و تعجب کردم از اینکه حتی لحظه ای به ذهنم رسید که اگه من باهاش برم لیلی قبول میکنه که بره..
چطور این فکر به ذهنم اومده بود خودمم نفهمیدم..
انگار یه حسی درونم بود که میخواست با لیلی بره عروسی..
چقدر اینروزا خودمو نمیشناختم و رفتارمو پیش بینی نمیکردم..
چی باعث اینهمه تغییر در من شده بود..
خودم از خودم متعجب بودم..
یعنی این عشق بود که رخنه کرده بود توی قلب متروک و سردم و منو وادار به کارهایی میکرد که خودم احتمال انجامشون رو یک درصد هم نمیدادم؟..
این عشق بود که داشت منو به خواست خودش تغییر میداد؟..
حس میکردم مثل گل توی دستای سفالگر هستم و داره اونطوری که خودش میخواد شکل میده بهم..
من خاک رس بودم و لیلی سفالگر من..
کی این دختر تونست انقدر اختیار منو از خودم بگیره که داشتم به عروسی رفتن باهاش فکر میکردم..
عشق، اتفاقی ست که می افتد؛
گاهی پرشتاب
مثل گلوله ای ناغافل،
گاهی آرام
مثل نشتِ گاز در شبی زمستانی،
در هر حال “عشق”
اتفاق کشنده ایست که می افتد..
اتفاق عشق خیلی بی خبر و بی اجازه برای من رخ داده بود و من قدرت کنترل کردنش رو نداشتم..
لیلی
دو روز مونده به عروسی، مینو بازم زنگ زد و گفت اگه نیای دیگه فراموش کن که دختر دایی داری منم فراموشت میکنم و دیگه نمیشناسمت..
عجب گیری کرده بودما.. با بیحوصلگی گوشیو گذاشتم روی میز و به نگار جون که گفت چی گفت که اینطوری پکر شدی، گفتم که میگه اگه نیای دیگه نمیشناسمت..
کامیار نشسته بود روبه روم و منتظر بود منیره چاییشو بیاره بخوره و بره بالا..
کتاب اشعار سهراب سپهری دستش بود و پاهاشو انداخته بود روی هم.. اصلا مارو نگاه نمیکرد و چیزی نمیگفت..
بیحوصله بلند شدم و خواستم برم تو اتاقم که گفت
_میام باهات
از چیزی که شنیدم چشمام گرد شد و باور نکردم..
برگشتم و گفتم
_کجا میایین باهام؟
کتابو بست و نگام کرد.. گفت
_عروسیه دختر داییت.. چی بود اسمش؟
با تته پته گفتم
_مینو
_بهش بگو که میری دیگه اینقدر تهدیدت نکنه.. مامانتم نمیخوام ناراحت بشه بخاطر حرف مردم
درست می شنیدم؟.. واقعا داشت میگفت که با من میاد عروسی دختر داییم؟!!.. باورم نمیشد، این کامیار کیان بود که میخواست با من بیاد عروسی؟
نگار جون لبخندی زد و گفت
_خوب شد مادر، اگه تو نمیرفتی میدونم این دختر لجبازم نمیرفت و مادرش ناراحت میشد
_منم بخاطر همین راضی شدم مامان، چون نمیخوام پشت سرش بگن چون ترشیده شده از حسودیش نرفته عروسی و مادرشم ناراحت بشه
_من ترشیده نشدم آقای محترم.. تازه اگه ترشیده شده باشمم حرف مردم مهم نیست برام
_نه دیگه ترشی شدی قبول کن
_کامیار اذیت نکن دخترمو
مادر و پسر میخندیدن بهم و من داشتم حرص میخوردم از حرف کامیار بیشعور..
ولی یاد عروسی رفتنمون افتادم و یه خوشی وصف نشدنی اومد تو دلم..
با محبت نگاش کردم و گفتم
_باشه، من ترشی.. چیکار کنم دیگه خاطرخواه ندارم
_معلومه که نداری.. با این اخلاق بد و زبون دراز، کی خاطر خواه تو میشه آخه بچه
_بازم به من گفتین بچه؟!.. چی شد الان که میگفتین ترشی شدی، پیر دختر شدی موندی خونه، حالا شدم بچه؟
_زبون دراز
_لیلی جون برو به مامانت زنگ بزن بگو که میری خیالش راحت بشه
صبح روز جمعه و روز عروسی بود و من دل تو دلم نبود.. مطمئن بودم مینو به اندازهء من هیجان نداره..
قرار بود ۸ ساعت بعد با کامیار از خونه خارج بشیم و بریم خونهء دایی من برای جشن عروسی..
باورش سخت بود..
کامیاری که با هزار نقشه و به زور از تیمارستان کشونده بودمش خونه و تا حالا فقط دوبار رفته بود بین مردم و توی رستوران، الان راضی شده بود با منی که همش میگفت دور باش ازم، بیاد به مجلسی که شلوغ پلوغ بود و اون به هیچ وجه تحملشو نداشت..
چرا قبول کرده بود که بیاد نمیدونستم.. خودش میگفت بخاطر ناراحتیه مادرم..
ولی اینهمه تغییرشو درک نمیکردم.. همش دنبال دلیل میگشتم توی ذهنم برای این کارش، ولی به جایی نمیرسیدم..
تصمیم گرفتم بیخیال دلیل بشم و حالشو ببرم که با کامیار میرفتم.. چون میدونستم بعد از امشب دوباره ممکنه سرد و دور بشه.. باید از هر ثانیهء بودن باهاش استفاده میکردم و میسپردم به حافظه م..
شاید دیگه هیچوقت این موقعیت پیش نمیومد..
دو ساعت مونده بود به ۷ و من بعد از ناهار دیگه کامیارو ندیده بودم و کم کم داشتم حاضر میشدم و موهامو سشوار میکشیدم..
یه آرایش ملایم کردم و موهامو صاف کردم و باز گذاشتم..
لباسی که میخواستم بپوشمو از خونمون آورده بودم و آویزونش کرده بودم به کمد..
یه پیراهن ساده و آستین بلند به رنگ صورتی چرکی بود که بلندیش تا زانوم بود.. همهء لباسام ساده بودن و از زرق و برق خوشم نمیومد..
دیگه کم مونده بود به هفت و باید لباسمو میپوشیدم و کامل آماده میشدم.. کفشای پاشنه بلندمو که یه تن کمرنگتر از لباسم بودن پوشیدم و رفتم توی هال که ببینم کامیار اومده پایین یا نه..
نگار جون و منیره توی هال بودن و نشسته بودن رو مبلا و حرف میزدن..
به منیره گفته بودم که اونم بیاد ولی گفته بود نمیخواد نگارجونو تنها بزاره و تشکر کرده بود از دعوت من و مینو..
کامیار هنوز نیومده بود پایین..
_واای لیلی چقدر خوشگل شدی دختر
منیره بود که انگار اولین باره منو میبینه سرتاپامو نگاه میکرد و تعریف میکرد ازم..
_هزار ماشاالله دختر قشنگم.. چقدر ناز شدی
_مرسی نگارجون، لطف دارین هردوتون
_نه لیلی لطف نیست جدی میگم خیلی خوشگل شدی، این پیراهن صورتی چقدر بهت میاد
_قابل تو رو نداره منیر جونم
_منکه تو این لباس یه وجبی جا نمیشم دختر.. تو ظریفی مانکنی ماشاالله
با نگار جون داشتیم به حرفای منیره میخندیدیم که یهو دیدم کامیار از در ورودی راه پله های طبقهء بالا اومد تو..
با دیدنش زبونم بند اومد و میخش شدم..
هیچوقت با لباس رسمی و کت و شلوار ندیده بودمش..
با اون قد خیلی بلند و هیکل قشنگش، کت و شلوار چقدر بهش میومد.. درست مثل مدلای جذاب ایتالیایی شده بود که آدم فقط دلش میخواست نگاشون کنه..
کت و شلوار مشکی و پیرن طوسی با کراوات آبی نفتی و کفشای چرم مشکی پوشیده بود..
موهاشو مرتب و خوشگل شونه کرده بود و دل من داشت براش ضعف میرفت..
روزی که با لباس رنگ و رو رفتهء تیمارستان دیده بودمش میدونستم که این مرد اگه لباس درست و حسابی بپوشه و تیپ بزنه جذابیتش میره تا کهکشان.. و امروز اون روز بود که من مقابل جذابیتش آب دهنمو قورت دادم..
ناخودآگاه بهش زل زده بودم ولی اون فقط منو یه بار نگاه کرد و نگاهشو ازم گرفت..
مادرش با دیدنش ذوق زده شد و گفت
_ای جانم ماشاالله به پسر خوش تیپم.. نمیدونم کدومتونو نگاه کنم، به به دلم باز شد بخدا
_واااو کامیار چه خوشتیپ کردی پدرسوخته دلمونو بردی، برم یه اسپند دود کنم براتون امشب خودم چشمتون نزنم خوبه
_خوب بابا شلوغ نکنین، انقدر موندین تو خونه و دوتا آدم مرتب و خوش لباس ندیدین که الان مثل ندید بدیدا ذوق مرگ شدین
_نخیر آقا کامیار آدم خوش لباس و مرتب خیلی دیدیم ولی شما امشب یه چیز دیگه شدین و دل میبرین.. لیلی خانمم که دیگه هیچی
با این حرف منیره، کامیار دوباره زیرزیرکی منو نگاه کرد ولی چیزی نگفت و سریع روشو کرد سمت مادرش..
_مامان گوشیو بده یه زنگ بزنم آژانس
وقتی دیدم میخواد به آژانس زنگ بزنه قفل زبونم باز شد و گفتم
_آژانس برای چی؟.. مگه ماشین نداریم
برگشت نگام کرد و گفت
_یه کوچولوشو داری ولی با این قر و فر و این کفشا میتونی برونی؟
_کفشامو عوض میکنم، با ماشین خودمون میریم زنگ نزنین به آژانس
گوشی رو که از مادرش گرفته بود گذاشت روی میز و گفت
_باشه پس بریم کم کم.. زودتر بریم که زودم برگردیم
رفتم تو اتاقم و مانتو و شالمو برداشتم و پوشیدم.. ضربان قلبم با دیدن کامیار رفته بود بالا و هیجانزده بودم که داشتم باهاش همراه میشدم..
از نگار جون و منیره خدافظی کردیم و من از در خارج شدم و کامیار هم دنبالم اومد..
وقتی نزدیک شد بهم و خواست از در خارج بشه، بوی ادکلنش خورد به بینیم و مستم کرد..
همون ادکلن ورساچه بود که توی کشوی دراورش دیده بودم و عاشق بوش بودم..
بوشو عمیق نفس کشیدم..
دلم خواست همونجا جلوی در برگردم و برم تو بغلش..
چقدر زیاد میخواستم این آدمو..
سوار ماشین شدیم و کفشامو با کفشای پاشنه تخت عوض کردم و راه افتادیم..
کل راهو نه من نگاهش کردم نه اون منو نگاه کرد..
من از رسوا شدن میترسیدم و نگاهش نمیکردم چون میترسیدم نگاهم راز دلمو فاش کنه.. اونم که اصلا حواسش به من نبود و نگاه کردن به من براش جالب نبود احتمالا..
حتی آهنگی هم پلی نکردم و کل راهو توی سکوت گذروندیم..
عروسی رو توی خونهء داییم گرفته بودن چون خونشون بزرگ بود و تعداد مهمونا هم خیلی زیاد نبود..
وقتی رسیدیم بخاطر ماشینای مهمونا به سختی نزدیکیهای خونشون جایی برای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم..
کیفمو برداشتم و راه افتادم سمت خونهء داییم..
کامیارم دقیق کنارم و کمی با فاصله ازم میومد..
ماشین بابا رو توی کوچه دیده بودم و میدونستم که اومدن.. هیجان داشتم که با کامیار وارد مجلسی میشم که همهء فامیلم اونجا بودن.. ولی عکس العمل اونا اصلا مهم نبود برام، من مست همراهی و کنار کامیار بودن بودم و شخص سومی اصلا برام اهمیت نداشت..
زنگ درو زدم و به کامیار که پشت سرم بود اشاره کردم که بریم تو..
بنظرم پکر بود.. طبیعی بود بعد از سالها تنهایی و عزلت داشت وارد مجلسی میشد که صد نفر آدم رنگارنگ و غریبه توش بود و شلوغ پلوغ و عروسی بود..
تو چشماش نگاه کردم و گفتم
_اگه دوست ندارین از همینجا برگردیم.. میدونین که برای من مهم نیست
_نه.. بریم تو
صدای موزیک و همهمهء آدما بلند بود.. رفتیم داخل خونه و میلاد پسر داییم اومد استقبالمون..
برادر عروس بود و میزبان.. حسابی هم شیک و پیک کرده بود و کیفش کوک بود..
_سلاااام لیلی خانم فراری.. خانوم ستارهء سهیل شدین
_سلام آقا میلاد خیلی مبارکه ایشالا بیاییم عروسی شما.. نخیر بنده همیشه هستم
میلاد با کامیار دست داد و بهش خوش آمد گفت..
_خیلی خوش آمدین سرافرازمون کردین.. بفرمایید
کامیار هم تشکری کرد و از راهرو رفتیم داخل سالن..
بهش گفتم
_همینجا صبر میکنید تا من مانتومو بزارم توی اتاق یا میرین داخل؟
_نه همینجام، برو بیا
رفتم توی اتاقی که برای تعویض لباس خانما در نظر گرفته بودن و سریع مانتو و شالمو دراوردم و زدم به یه چوب لباس و توی آینه نگاهی به خودم کردم و رفتم پیش کامیار..
نمیخواستم تنها بمونه و احساس غریبی کنه..
این مرد یخی و افسرده بخاطر من معجزه کرده بود و اومده بود به مجلس عروسی.. نباید تنهاش میزاشتم..
توی سالن بزرگشون یه عالمه صندلی چیده بودن و حدود ۶۰ نفری نشسته بودن..
زندایی و دایی با دیدن ما اومدن جلو و خوشامد گفتن..
زندایی بغلم کرد و گفت
_خوب شد که اومدی وگرنه مینو باهات قهر میکرد
دایی هم صورتمو بوسید و با کامیار دست داد..
_خوش اومدین خیلی خوشحال شدم از زیارتتون.. لیلی جان، دایی مهمونتو راهنمایی کن، بفرمایید بشینید
رفتیم و روی دو تا صندلی خالی نشستیم و من چشم گردوندم تا مامان و بابا رو پیدا کنم..
دیدمشون، اونام داشتن مارو نگاه میکردن..
به کامیار گفتم
_من برم مامان و بابامو ببینم و بیام
_با هم میریم منم باید سلام و علیک کنم باهاشون
مامان و بابا از جاشون بلند شدن و اول با کامیار دست دادن و تشکر کردن ازش که اومده.. مامان بغلم کرد و در گوشم گفت
_از وقتی وارد شدین چشم همه روی آقا کامیارتونه خانم.. رکسانا داره قورتش میده
_مامااان.. باز شروع نکن
بابا رو هم بوسیدم و گفتم ما بریم بشینیم سر جامون فعلا
تا بریم بشینیم دیدم که خاله و زندایی کوچیکم با لباسای پرزرق و برق و موهای شینیون شده شون دارن میان طرف ما.. جلومونو گرفتن و باهام روبوسی کردن و نگاه خریدارانه ای به کامیار انداختن..
_لیلی جون آقا رو معرفی نمیکنی خاله؟
_ایشون آقای کیان هستن خاله، لطف کردن امشب دعوت مینو رو قبول کردن
توضیح بیشتری ندادم که آقای کیان چه نسبتی با من داره و اون دوتام انقدر غرق اسکن کردن کامیار بودن که دیگه نپرسیدن این آقای کیان جذاب کیه..
کامیار خشک و رسمی باهاشون دست داد و گفت که از آشناییشون خوشوقت شده..
بالاخره زیر نگاه اکثر مهمونا در حالیکه که با اشارهء سر سلامشونو جواب میدادم رفتیم نشستیم سر جامون..
صندلیها کاملا نزدیک به هم بود و با توجه به هیکل درشت کامیار، وقتی نشستیم شونه و بازومون چسبید به هم..
قلبم تحمل اونهمه نزدیکی به کامیارو نداشت و تند میزد..
بوی ادکلنش مدهوش کننده بود و دلم میخواست فقط بو بکشم عطرشو..
درونم آشوب بود از نزدیکیش ولی تو ظاهر آروم بودم و هیچی بروز نمیدادم..
پاهای بلندشو انداخت روی هم و سر جاش جمع و جور شد.. صندلیه کناریش خالی بود و خودشو یکم کشید اونطرفتر.. انگار نمیخواست تنش بخوره به تنم..
من نتونستم برم اونطرفتر چون برادر شوهر دختر خاله م کنارم نشسته بود و اصلا دلم نمیخواست تنم به اون برخورد کنه..
از همون اولش که نشسته بودیم همش لبخند ژوکوند تحویلم داده بود و من ازش خوشم نمیومد..
برامون چای و شیرینی آوردن و من موقع خوردن چای متوجه رکسانا شدم که میخ کامیار شده بود..
مامانم راست میگفت بدجور رفته بود تو نخ کامیار..
رکسانا دختر خاله م بود و خوشگلترین و لوندترین دختر فامیل بود..
یه سالی میشد که از شوهرش جدا شده بود و برای خودش یه آپارتمان خریده بود و مجردی زندگی میکرد..
متوجه نگاه من شد و نگاهشو از کامیار گرفت و بهم لبخند زد ولی من نتونستم جواب لبخندشو بدم چون هیچوقت نمیتونستم تظاهر کنم به چیزی که حسشو نداشتم..
بلند شد و اومد طرف ما.. انگار میخواست بیاد پیشمون..
اصلا دلم نمیخواست کامیار ببینتش چه برسه که بخواد بیاد پیشمون و باهاش حرف بزنه..
ولی داشت میومد و منم مثل بقیه مهمونا نگاهش میکردم که با عشوه و ناز مثل مانکنای ویکتوریا سکرت راه میرفت و فکر میکرد که داره روی استیج مدلینگ راه میره..
چه هیکل سکسی و لوندی داشت لعنتی.. مطمئن بودم که یه جاهاییشو عمل کرده چون قبلنا اینطوری خوش هیکل و ساعت شنی نبود..
یه لباس دکلته و کوتاه مشکی پوشیده بود که انقدر تنگ بود که یه لحظه ترسیدم سینه هاش بپره بیرون از دکلته ش..
موهای بلندش هایلایت استخونی و کاراملی بود و خیلی خوش رنگ بود..
لعنتی با همهء خوشگلیاش داشت میومد طرف من و کامیار..
وقتی رسید بهمون با عشوهء همیشگیش گفت
_سلام لیلی جون.. پارسال دوست امسال آشنا، کجایی تو بلا؟
بلند شدم و باهاش دست دادم..
_گرفتار درس و امتحانم روکسی، تو چطوری؟
_منم خوب مثل همیشه
با چشمای قهوه ای درشت و شهلاش نگاه خماری به کامیار کرد و رو به من گفت
_آقا رو معرفی نمیکنی به دخترخاله ت؟
به کامیار نگاه کردم که سرد و یخ به رکسانا نگاه میکرد..
_ایشون آقای کیان هستن.. کامیار کیان
دستشو دراز کرد سمت کامیار و اونم از جاش بلند شد و دست رکسانا رو گرفت..
_رکسانا هستم دختر خالهء لیلی.. خوشحالم از آشناییتون
_منم همینطور خانم
من و کامیار نشستیم و رکسانا هم با پررویی رفت و نشست روی صندلی کناری کامیار..
دلم داشت میترکید و میخواستم خفه ش کنم..
وقتی نشست پیش کامیار، دیدم که کامیار اومد طرف من و چسبید بهم..
عجب.. نمیخواست نزدیک رکسانا باشه و ترجیح داد بچسبه به من و با این کارش دلمو برد..
مطمئن بودم که همهء مردای حاضر توی مهمونی دلشون پر میکشید که فقط با روکسی حرف بزنن چه برسه که پیشش بشینن.. ولی کامیار حتی نخواست که تنش بهش بخوره و باهاش سرد و خشک رفتار کرد..
با این کارش خودشو بیشتر توی دلم جا کرد و فهمیدم که لاشی و هوسباز نیست..
رکسانا هم فهمید و یکم دمغ شد چون انقدر زیاد دوست پسر داشت در طول عمرش که بقول خودش هر حرکت مردا و نیتشون رو توی هوا میزد..
ولی انقدر زبل و با سیاست بود که به روی خودش نیاورد که متوجه فاصله گرفتن کامیار شده و با خنده گفت
_لیلی جون به مهمونت برس اگه نمیرسی من میزبانی کنم
و لبخند معنی داری زد بهم..
چندش آشغال.. خوب شد که کامیار حالشو گرفت.. حال کردم واقعا..
بیخود نبود که برای اولین بار توی عمرم عاشق و دلباختهء این مرد شده بودم.. لیاقتشو داشت..
از نزدیکی و حس گرمای تن کامیار تو هپروت بودم که با صدای رکسانا که کامیارو مورد خطاب قرار داد به خودم اومدم..
_وای من عاشق این آهنگ تانگو ام.. کامیار خان دلم میخواد باهاتون برقصم
اوه!.. چی میگفت این دخترهء پررو به کامیار من.. میگفت پاشو برقصیم.. اونم چی، تانگو !
احساس کردم فشار افتاد و دستام یخ کرد..
اگه کامیار با رکسانا میرقصید و اون دخترِ یه پارچه آتیشو میگرفت تو بغلش، من میمردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدایااا مهرناز عاشق رمانتم …
😍😍😍😍
خدایا من نمردم ویکی عاشقم شد .. دمت گرم خدا😂😂
یکی میگه عاشقت باشمو باشمو بعد خودمم میگم عاشقت باشم باشمو باشم …
پس درنتیجه تو عاشقمی من عاشقتم خداهم خو خدای عاشقس حلهههه 😂😂😁
باحالی از خودتنه عشق جانم …
یه شب یادم بنداز برات گردن بلوری بخونمااا ..
اینجاست که شاعر میفرمایید موسوختم موبرشتوم که دیشو نومشه نوشتم اخه تاکسی بیو شوفر برازجون مو مال اندیمشکم ….گردم بلوری سینه اناری ..😂😂😂
هی خدادهن به این خوشگلی چیکا دهنم داری دهن نباید صاف بشه که😂😂😂
ممنون عزیزم از اینکه وقت میزارین
پارت جدید رو کی قرار میدین^_^؟
واقعا خسته نباشید رمان زیبا و جذب کننده ای هست اونقدر مشتاق شدم که میخوام رمان اولتون هم بخونم ممنون🙂
فقط ای کاش پارت ها بیشتر میشد🥰
عالیه😍😍
اما دلم برای لیلی سوخت دیگه میدونه کامیار هر کار خکبی که انجام بده ی دفعه سرد میشه😑😂😂😂
عالی بود👌
.
.
.
من که میگم کامیار خیلی خشن میگه: متاسفم خانوم
من بلد نیستم برقصم😎😎
حالا اگه رکسانا خیلی اصرار کرد…
لیلی رو باهاش برقصون😜
یا بِِلَفا کوووو تا سه روز دیگه😞
.
نکنه پاشه جفت پا بره تو سینه دختر مردم… 😂😂😁
.
.
.
نه از کامیاره جنتلمن بعیده😆😆
رومانتون هم بسیار زیبا وعالیه
وای عالی بود
ممنون که پارت طولانی گذاشتین خیلی ممنونم
مهرناز خانوم ممنون بابت رمان خوبت خیلی منتظرش بودم واقعا رمان قشنگیه خیلی خیلی قشنگه…🌹🍀🍁
ولی خدایی این کامیار جنون بگیر نگیر داره یه روز خوبه یه روز بد یه روزسگ میشه پاچه میگیره یه روز مجنون میشه لااله الی لا
یکمی اخلاق گندشو درست کن😩😩😩😣😣😣
بلاخره لیلی رو میخواد یا نمیخواد عهههههه تکلیفش با خودشم معلموم نیس.
دست خوش مهرناز گیان😘😘مثل همیشه کارت تک بود .بحث سر ترشیدن لیلی خیلی باحال بود کلی خندیدم
بی نظیر
مهرناز جونم خسته نباشی ، رمانت فوق العاده ی ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
گفته باسم اگه کامیار با رکسانا برقصه ، زدن گردنش حلال حلال 😠😠😠😠
😄😄😄😄😄😄😄
شما همچون شمع باشی و من چون پروانه به دورت بگردم .
😘😘😘😘😘😘
😘😘😘😘😘😘🤨🤨
رکسانا از کجا پیداش شد تو این همه حس خوب؟😐
مرررسی نویسنده عزیز،عااالی بود🥰
عالی بود عزیزم. شارژ شدیم. منتظر بعدیش هستم….😍🌷🌷
خسته نباشی آهو جانم
خداقوت بانو
مرسی زیبا جان🥰
عالی بود🔥❤
قشنگ بود عزیزم💙
کامیار من و یاد یکی انداخت تو این پارت!
پخخخخ
اعتصاب چی اخه😂😂😂
چسبیدم به درس و مشخم😎
روبیک و پاکیدم😕کار داری نصب کنم؟
اومدم نیستی که
خسته نباشی مهرناز جونم
عاالی بود مرسی بخاط رمان قشنگت خوشگلم
نکن مهرناز نککککن
😟😟
این دختره از اوناست که تا جایی که میشهههههه باید زدش😊
خسته نباشی دلبر🥰عااالی
واقعااااا لیلی خیلی خوب خدشو کنترل کرده
من بودم همونجا یجوری میزدمش کف بالا بیاره😁😒بی تربییت
اونم وای میساد لیلی رو نگاه میکرد 😂
الان غشششش میکنم
خسته نباشی مهرنازی عالی بود
ممنون که تو این دوره کرونا با رمان خوشگلت سرگرممون میکنی