فهمیدم که امیدی به ما نیست و کامیار هنوزم میخواد فاصله شو با من حفظ کنه..
چاره ای نداشتم جز اینکه منم مثل خودش رفتار کنم، اونطوری که اون میخواست..
برای من پیشش بودن و هر روز دیدنش مهم بود و نمیخواستم کاری کنم که از خودش دورم کنه..
حالا که میدونستم اونم دوستم داره راحتتر میتونستم سردی ها و بی توجهی هاشو تحمل کنم..
بالاخره یه دلیلی داشت لابد برای این رفتارش.. وگرنه خودشو زجر نمیداد وقتی که دلش با من بود..
من از دور دوستش داشتم و راضی میشدم به کنارم بودنش..
یاد شعر معروف جمال ثریا شاعر ترکیه ای افتادم..
از دور دوستت میدارم
بدون آنکه بوی تنت را نفس بکشم
بدون آنکه در آغوشت بگیرم
بدون دست کشیدن به صورتت
فقط دوستت میدارم
آنگونه از دور دوستت میدارم..
بدون گرفتن دستهایت
بدون غرق شدن در چشمهایت
از دور دوستت میدارم..
روزها میگذشتند و من همونطور که کامیار میخواست از دور و پنهانی دوستش داشتم و نگاهش میکردم و نزدیک نمیشدم بهش..
اونم عادی رفتار میکرد و مثل دو تا دوست یا دو تا همخونه با هم خوب بودیم..
دیگه باهام سرد نبود و بی توجهی نمیکرد.. ولی نزدیک هم نمیشد بهم و نگاه هاشو ازم میدزدید..
دیگه بهم خیره نمیشد و حتی یک کلمه هم حرفی که بیانگر حس درونش باشه نمیزد..
معلوم بود که سخت خودشو کنترل میکنه و مواظبه که اتفاقات شب عروسی و حیاط و تاریکخونه تکرار نشه..
منم مثل خودش نگاهمو ازش میدزدیم و فقط مواقعی که حواسش نبود زل میزدم بهش و رفع دلتنگی میکردم..
امتحاناتم تموم شده بود و با اومدن تابستون کلا خونه بودم و وقت بیشتری با کامیار میگذروندم..
بر خلاف هر سال ترم تابستونی برنداشتم تا بیشتر خونه باشم..
نگار جون مثل پروانه دورم میگشت و گاهی طوری به من و کامیار خیره میشد که حس میکردم میخواد بفهمه چرا نسبت به هم رسمی تر شدیم و فاصله گذاشتیم بینمون..
یه روز که توی اتاقم بودم و کتاب میخوندم تشنه م شد و بلند شدم برم آشپزخونه تا آب بخورم..
نگار جون و منیره توی آشپزخونه بودن و حرف میزدن..
تا خواستم پامو بزارم داخل، شنیدم که نگار جون گفت
_میدونم لیلی رو دوست داره
با شنیدن این جمله دلم هری ریخت و سر جام میخکوب شدم..
عادت به استراق سمع و گوش وایسادن نداشتم ولی دلم خواست این گفتگو رو بشنوم..
منیره گفت
_از کجا میدونی نگار خاتون؟ منکه چیزی توی رفتارشون ندیدم
_من پسرمو میشناسم.. معنی هر حرکت و نگاهشو میدونم.. هرگز اینطوری ندیده بودمش منیر.. میبینم که وقتی لیلی سرگرم کاریه چطور محوش میشه و تا اون نگاهش میکنه سریع سرشو میندازه پایین تا اون نگاهشو نبینه.. میبینم که چقدر آشفته و پریشونه بچم
_آشفته چرا؟.. اگه لیلی رو دوست داره چرا ابراز نمیکنه و خودشو زجر میده؟
_نمیدونم منیر.. منم خیلی فکر کردم و بنظرم بخاطر فاصله سنیشون و یا شایدم بخاطر بیماریش داره از لیلی دوری میکنه
_فاصله سنیشون ده ساله خاتون.. خیلی از زن و شوهرا بیشتر از این فاصله سنی داشتن باهم و خیلی هم خوشبخت شدن، ده سال که غیر طبیعی نیست
_شایدم بخاطر بیماریش نمیتونه پا پیش بزاره منیر
_ولی حال کامیار الان خوبه.. از خیلی از مردایی که عصبی ان و زناشونو کتک میزنن و هر روز تو خونه یه چیزیو میزنن و میشکونن آرومتر و سالم تره
_راست میگی، ولی خودش احتمالا اعتماد بنفس کافی نداره که به لیلی نزدیک بشه و حرف دلشو بهش بزنه.. امیدوار بودم که کم کم داره بینشون یه چیزایی اتفاق میفته ولی جدیداً دیگه هیچی بینشون نیست
با حرفایی که میشنیدم دست و پام یخ کرده بود و همونجا پشت در آشپزخونه خشکم زده بود..
مادرش کاملا همه چیزو میدونست و آشفتگی ها و دو دلی های پسرشو حس کرده بود..
نگار جون آه عمیقی کشید و ادامه داد
_میدونی منیر، من ندونسته در حق پسرم ظلم بزرگی کردم.. من باعث شدم تو زندگیش طعم عشق رو نچشه و مجبورش کردم با مهتاب خدابیامرز ازدواج کنه.. من و خواهرم انقدر آرزو داشتیم که بچه هامون با هم ازدواج کنن که اصلا به اینکه آیا کامیار هم اون وصلتو میخواد یا نه فکر نکردم.. اصلا به رفتارش با مهتاب توجه نکردم که بفهمم دوستش داره یا نه.. بعد که خودش توی تیمارستان گفت که هیچوقت عاشق مهتاب نبوده، گذشته رو از جلوی چشمم گذروندم و دیدم راست میگه.. من حتی یکبار هم ندیده بودم کامیار اینطوری که به لیلی نگاه میکنه به دختر خواهرم نگاه کنه.. یکبار هم کاری نکرده بود که عشقو توی رفتارش ببینم.. ولی چرا انقدر کور شده بودم و به خواسته دل پسرم توجه نکردم نمیدونم
مثل اینکه گریه میکرد که منیره گفت
_خودتو ناراحت نکن خاتون، منیر فدای اشکات، دیگه گذشته ها گذشته و حتما حکمتی بوده توی این ازدواج.. انقدر خودتو عذاب نده
_نه منیر.. تقصیر من بود.. ولی الان که میبینم لیلی رو دوست داره دیگه نمیزارم از دستش بده.. جبران میکنم براش.. میدونم که لیلی هم کامیارمو دوست داره و نمیزارم این دوتا جوون بخاطر چیزای بی اهمیت تو حسرت هم بمونن
منیره با خنده و تعجب گفت
_لیلی هم عاشق کامیار شده؟.. واقعا؟.. ای خدا چه خبرایی بوده دور و اطرافم و من خنگ نفهمیدم
_چطور نفهمیدی دختر؟.. اگه دوستش نداشت کار و زندگیشو ول میکرد و میومد تو یه خونهء غریبه؟.. اگه دوستش نداشت اینهمه کار میکرد برای کامیار؟.. منیر خیلی گیجیا.. اینارو نفهمیدی، نگرانی هاشو هم برای کامیار ندیدی؟.. ندیدی وقتی برای شام و ناهار نمیاد پایین چطور هول میشه و سرگشته توی خونه میگرده؟.. من که مادرشم بخاطر غذا نخوردنش اونقدر نگران نمیشم که لیلی میشه
_خوب من فکر میکردم بخاطر کارشه.. چون پرستارشه بهش توجه میکنه که حالش خوب باشه
_لیلی پرستار نیست که بخواد وظیفهء پرستاری انجام بده منیر.. اون یه دختریه که دل داده به مردی که مشکل روحی داره و اومده که پیشش باشه و حالشو خوب کنه
_وااای خاتون هیجانزده شدم.. الهی که قربون هر دوتاشون برم که اینقدر همدیگه رو دوست دارن و نمیگن
_آره منیر نمیگن.. نمیدونم چرا و این ناراحتم میکنه.. نمیخوام کامیارم خودشو از زیباترین حس دنیا محروم کنه.. حسی که قبلا من بهش فرصت تجربه شو ندادم و براش اولینه
_نگران نباش خاتون.. من مثل تو تیز و زرنگ نیستم ولی اینو خوب میدونم که اگه دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن هیچی نمیتونه از هم دورشون کنه.. بسپر به زمان، زمان همه چیو درست میکنه
با شنیدن حرفاشون دل تو دلم نبود و باورم نمیشد که نگار جون اینقدر دقیق به همه چی واقفه و میدونه چی بینمون هست و اینکه پسرش از این عشق فرار میکنه..
ولی از اینکه نظرش به من مثبت بود و اینقدر زیاد منو برای پسرش میخواست، دلم غرق خوشی شد و دلگرم شدم..
یواشکی برگشتم به اتاقم و صدامو درنیاوردم که حرفاشونو شنیدم..
روی تختم دراز کشیدم و رفتم تو هپروت که آیا ممکنه یه روز این حسرت تموم بشه و کامیار پا پیش بزاره و بهم بگه که دوسم داره یا نه..
دو روز از شنیدن حرفای نگار جون و منیره گذشته بود و داشتیم ناهار میخوردیم که نگار جون به کامیار گفت
_مادر دیروز به مش ممد زنگ زدم ببینم چه خبر و چیزی نیاز داره یا نه.. گله میکرد که نمیریم باغ و فراموشش کردیم.. میگفت روستایی ها بخاطر آب اذیتش کردن و نمیتونه باهاشون به توافق برسه.. میگم مادر خودت یه سر برو ببین چیکار میشه کرد
کامیار که داشت با اشتها خورشت قیمه بادمجونشو میخورد با شنیدن حرف مادرش قاشقشو گذاشت توی بشقاب و با تعجب گفت
_ من برم؟.. مادر من، بنظرت من اعصاب این کارا رو دارم؟.. نوکرتم بیخیال شو
_پس من برم؟.. خوب تو باید بری دیگه.. تا وقتی بابات خدابیامرز خودش بود هر پنج شنبه و جمعه میرفتیم باغ و تابستونام بیشتر میموندیم همونجا.. خودتم که گاهی میرفتی و تنها میموندی تو باغ.. الان شش ساله مش ممد بیچاره فقط خودشه و خودش.. اونم پیر شده میگه نمیتونم همه کارای باغو سر و سامون بدم خودتون بیایین
_مامان من نمیتونم
_چرا نمیتونی؟.. مگه چته؟.. حالت که خوبه، بسه اینهمه سال خودتو از همه چی کشیدی کنار.. دیگه برگرد به حال سابقت و فکری هم برای زندگیت بکن.. دیگه کنج عزلت و تنهایی کافیه
با این حرف نگار جون، کامیار زیر چشمی به من نگاه کرد و وقتی دید نگاهشو دیدم زود قاشقشو براشت و به بشقابش نگاه کرد..
_من نمیتونم.. شمام که نمیتونی بری بهتره باغو بفروشی
_بفروشم؟.. یادگار و خاطره های باباتو بفروشم؟.. دستت درد نکنه آقا کامیار.. اصلا خودم فردا میرم
کامیار بی حوصله قاشقشو گذاشت توی بشقاب و تکیه داد به صندلی و گفت
_مامان چرا از من چیزایی میخوای که در توانم نیست؟.. دلمم نمیخواد برم باغ.. اصلا دوست ندارم از خونه خارج بشم.. چرا درک نمیکنی منو؟
_هر چی بیشتر تو خونه بمونی بدتر میشی و دیگه اصلا نمیتونی به حالت عادی برگردی.. خواهش میکنم بخاطر من برو یه سر به مش ممد بزن و ببین چی میگه.. کاری نکن باشه، ولی برو بزار ببینه که رفتی و اونم دلش به کار گرم بشه
کامیار کلافه پوفی کشید و گفت
_چشم میرم.. میرم ولی انتظار نداشته باش که برم با روستاییا بخاطر آب سر و کله بزنم
چشمای نگار جون برق زد و گفت
_باشه مادر کاری نکن، همینکه بری برا من بسه
بعدشم رو کرد به من و گفت
_لیلی جون شمام با کامیار برو که تنها نباشه
اینو که گفت دلم قیلی ویلی رفت.. با کامیار رفتن به باغ، عالی میشد.. میتونستم چند ساعتی نزدیکش باشم و طبقه بالایی نبود که فرار کنه و بره تو اتاقش..
تا خواستم بگم چشم، کامیار رو به مادرش گفت
_اون دیگه چرا بیاد؟.. مگه من بچه م که پرستارمو باهام میفرستی؟
اوفف لعنتی.. بازم میخواست از من فرار کنه..
_چه ربطی به بچگی داره.. لیلی باهات میاد چون هم با ماشین اون میرین هم لیلی باغو میبینه و یکم دلش وا میشه.. دلش پوسید تو این خونهء ارواح
_پس خودتون چرا نمیایین که دلتون وا شه؟
تابلو بود که نمیخواد با من تنها باشه..
_من کجا بیام با این پاهام و درد زانوهام؟.. شما برین من و منیرم وقتی زردآلوها رسیدن میریم یه بار
۹۱)
ساعت ۹ صبح بود که صبحونه خوردیم و با کامیار سوار ماشین شدیم که بریم به سوی باغشون..
سرحال و کیفور بودم که با کامیار داشتم میرفتم جایی.. اونم حالش خوب بود و برعکس دیشب گرفته و کلافه نبود..
دلم موزیک میخواست.. همیشه توی ماشین موزیک گوش کردن بهم حال میداد ولی وقتی کامیار پیشم بود به توان هزار میشد این حال قشنگ..
دلم یه آهنگ شاد و باحال میخواست، زدم روی آهنگ جذاب از راغب و هیراد..
از آهنگایی بود که حال میکردم باهاش..
صداشو بلند کردم..
به چه دلواپسی نابی
به سرم زده بیخوابی
صبرم شده لبریز کجایی
چه دل آشوبهء جذابی
در این شب مهتابی
در تاب و تبم تا تو بیایی
به دل افتاده که میایی
نزدیک همینجایی
به به چه حس و حال و هوایی
ای وای از عشق
سخته وصفش
یه حس دیوانه کننده ست
عشق از اول
اینه رسمش
تا برسی
رفته دل از دست..
روی فرمون ریتم میزدم و گاهیم برمیگشتم کامیارو نگاه میکردم و با خواننده میخوندم..
ای وای از عشق
سخته وصفش
یه حس دیوانه کننده ست
اینجاشو بلند و با حس میخوندم و کم مونده بود زل بزنم تو چشماش و براش بخونم..
اونم تحت تاثیر حرفای ترانه بود و نگام میکرد..
گاهیم به خوانندگیم میخندید..
کل راهو آهنگ هایی که دوست داشتمو پلی کردم و تا رسیدن به باغ با صدای بلند موزیک گوش کردیم و کامیار وقتی پیاده میشد گفت
_سرسام گرفتم
خندیدم بهش و گفتم
_ولی من حال کردم
_معلوم بود
داشت مسخره م میکرد بیشعور، در حالیکه میدونستم خودشم بهش خوش گذشته و وقتی آهنگای عاشقانه براش میخوندم میخندید و قند تو دلش آب میشد ولی به روش نمیاورد..
جلوی یه در آهنی بزرگ از ماشین پیاده شد و به من گفت
_بشین تو ماشین تا درو باز کنه بریم تو
خودش رفت زنگو زد و منتظر شد تا باغبونشون بیاد درو باز کنه..
طول کشید تا پیرمرد بیاد و درو باز کنه و من فرصت کردم قد و قامت رعناشو حسابی دید بزنم..
چقدر جذاب و خوش هیکل بود لامصب..
یه شلوار سفید کنفی تابستونی پوشیده بود با پیرهن مردونه صورتی کمرنگ و کفشای اسپورت سفید..
پیرن صورتی و شلوار سفید انقدر بهش میومد که وقتی تو خونه دیدمش چند لحظه هنگ کردم و اونم متوجه شد که دارم با نگاهم قورتش میدم..
آستیناشو داده بود بالا و ساعد های مردونه و قویش که موی سیاه نازکی روشو پوشونده بود، نظرمو جلب میکرد..
من مقابل کامیار هیز میشدم و هر ذرهء وجودشو عاشقانه دید میزدم..
دوستش داشتم دیگه، دست خودم نبود.. همه چیش برام جذاب بود..
بالاخره مش ممد درو باز کرد و کامیار بهم اشاره کرد که بیا تو..
رفتم داخل و توی محوطهء ورودی باغ پارک کردم..
باغ بزرگ و باصفایی بود..
پر از درخت بود و چند تا مرغ و خروس و غاز اینور و اونور میدویدن..
مش ممد که یه پیرمرد لاغر و نحیف بود و حتی تو ماه اول تابستون کلاه پشمی گذاشته بود روی سرش، اومد جلو و خوشامد گفت بهمون..
کامیارو بغل کرد و گفت
_جلو پاتون باید گوسفند قربونی میکردم کامیار خان.. خدارو شکر که نمردم و دوباره شما رو دیدم
کامیار هم دستشو انداخت دور شونه های پیرمرد و گفت
_خدا بهت سلامتی و عمر طولانی بده مش ممد.. حرف مرگ نزن این حرفا به تو نمیاد پهلوون
معلوم بود که پیرمرد کامیارو خیلی دوست داشت که با هر حرفش گل از گلش میشکفت و لبخند میزد..
رو کرد به من و گفت
_دخترم شمام خوش اومدی صفا آوردی.. کامیار خان من خانمو میشناسم؟
کامیار یه نگاهی به من کرد و انگار فکر کرد که چی بگه که بالاخره گفت
_دختر عمومه مش ممد
_دختر حسن خان؟.. همونکه یه دختر بچهء زشت و نق نقو بود و شما همش میزدیش و اونم گریه میکرد؟
کامیار خنده ش گرفت و گفت
_آره مشدی خودشه
خندیدم و ته دلم بهش دو تا فحش دادم که منو تو شرایطی گذاشته بود که نمیتونستم حرفای دروغشو تکذیب کنم
مش ممد دقیق بهم نگاه کرد و طوری که انگار باور نمیکرد اون دختر بچه اینقدر عوض شده باشه گفت
_ماشاالله چه خوشگل و خانم شدی عمو
کامیار بیشعورم برگشت گفت
_کجاش خوشگل شده مش ممد، همون زشتوی نق نقوئه که همش هولش میدادم تو استخر و فرار میکردم
مش ممد بلند خندید و گفت
_شما همهء دخترای فامیلو هول میدادی تو استخر و میخندیدی بهشون
نزدیکش شدم و یواشکی بهش گفتم
_چقدر تخس و نچسب بودین بچگیاتون.. اگه من بودم بجای دختر عموتون، ازتون انتقام میگرفتم مثل اونروز توی حوض
خندید و شکلک درآورد بهم..
واقعا که هنوزم گاهی تخس و شیطون میشد..
زمونه بد کرده بود با این کامیاری که سالها پیش پر از زندگی و نشاط بوده..
رفتیم داخل خونه که وسط باغ بود و قشنگ و تر و تمیز بود..
_وقتی نگار خاتون گفت امروز میایین با معصومه اومدیم خونه رو تمیز کردیم.. خیلی وقته هیچ کس پاشو اینجا نزاشته.. بعد از این دیگه زود زود بیایین
_دستتون درد نکنه مش ممد.. از معصومه خانمم تشکر کن
_الان خودش میاد آقا.. میخواد ببینتتون.. شما بفرمایین بشینین تا یه چایی براتون بیارم
مش ممد رفت و من و کامیار نشستیم روی مبلا و کامیار لنگای درازشو دراز کرد روی میز..
گفتم
_خسته شدین رانندگی کردین؟
پررو گفت
_آره خیلی.. دلم یه ماساژ حسابی میخواد
_منم دلم یه وان پر شیر مرغ میخواد که توش دراز بکشم
_خواستهء من ممکنه، ولی مال تو غیر ممکنه
_مال شمام فعلا غیر ممکنه تا وقتی که برین یه مرکز ماساژ حرفه ای و بدین حسابی مشت و مالتون بدن
_چرا غیر ممکنه؟ تو پرستارمی، نقاط فشارمو ماساژ دادی قبلا، الانم میتونی تنمو ماساژ بدی خستگیم در بره
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_یادم باشه یه لیست از وظایف پرستاریم بنویسم و بدم بهتون که دیگه آرزوهای غیرممکن نکنید
زیرزیرکی خندید و گفت
_وظیفته هر چی میخوام بکنی برام
از دهنم در رفت گفتم
_اوهوم.. زارت
چشماش گرد شد و گفت
_گفتی زارت؟!!!.. ای بیتربیت
خودمم خجالت کشیدم و خنده م گرفت
_نه من نگفتم، مش ممد بود
_مش ممد بیچاره اینجاست که زارت کنه؟
تا اینو گفت مش ممد با زنش اومدن تو و مام به هم نگاه کردیم و خندیدم..
گفتم
_دیدین گفتم اون بود؟
خندید و سرشو تکون داد..
زن مش ممد که یه زن توپول و بامزه بود بهمون خوشامد گفت و قربون صدقهء کامیار رفت و بعدم اومد منو بغل کرد و بوسید و گفت
_مشهدی میگه تو دختر حسن خانی.. هزار ماشاالله چقدر خوشگل شدی، عوض شدی کاملا.. مادرت چطوره؟
ته دلم یه فحش دیگه به کامیاری دادم که داشت با خنده موذیانه ش بر و بر نگاهم میکرد، و رو به معصومه خانم گفتم
_خوبن خیلی ممنون، سلام رسوندن بهتون
_سلامت باشن مادر
چایی هامونو که خوردیم کامیار گفت
_بریم باغو یه گشتی بزنیم ببینیم چه خبر مش ممد
همگی رفتیم بیرون و زیر نور ملایم و دلنواز خورشید بین درختا و گلا قدم زدیم..
پر از درخت میوه بود و بعضیا بار داده بودن و بعضیا هنوز کوچیک و کال بودن..
بین درختها هم درختچه های بزرگ رز بودن که بوشون و خوشگلیشون آدمو مست میکرد..
ته باغ هم یه استخر بود که معلوم بود که خیلی وقته آبش عوض نشده و کسی توش شنا نکرده..
_من دیگه پیر شدم کامی خان.. نمیتونم تنهایی کارای باغو انجام بدم.. میبینین که به زور به درختا و گلا میرسم که طفلیا خشک نشن
_تقصیر تو نیست مشدی.. کار باغ خیلی زیاده.. خودت یه نفرو بیار که میشناسیش و بهش اعتماد داری.. بیاد کمکت.. حقوقشم هر طور که خودت صلاح میدونی باهاش حرف بزن و بعدا زنگ بزن به من یا به نگار خاتون بگو
_خدا ازتون راضی باشه، واقعا دیگه نمیتونستم و کمر درد و آرتروز پدرمو درآورده
_خودتو خسته نکن مشدی.. امروز و فردا حتما یکیو پیدا کن و خودت استراحت کن.. تو خیلی حق داری به گردن ما
_این چه حرفیه.. خدا پدرتونو رحمت کنه انقدر به من خوبی کرده که نمیتونم جبران کنم
_خدا رفتگان شمارم بیامرزه مشدی.. راستی مشکل آب چیه مادرم میگفت؟
_چه آبی؟.. مشکل آب نداریم کامیار خان
_با روستایی ها سر نوبت آب مشکل ندارین مش ممد؟.. من بخاطر اون اومدم
_نه آقا.. اینجا خیلی وقته لوله کشی آب داره.. اون مال ده سال پیش بود که از روستایی ها آب میگرفتیم
کامیار سرشو انداخت پایین و با پاش دو سه تا سنگو جابجا کرد..
_فهمیدم مش ممد.. شاید مادرم اشتباه کرده
بعدشم یواشکی به من گفت
_نگار خاتون دروغ گفته که منو بفرسته باغ
منم توی دلم گفتم تو رو نه، ما رو..
چه بلایی بود نگار جون.. نقشه کشیده بود که من و کامیارو تنهایی بفرسته باغ.. دمش گرم خدایی..
یکم توی باغ گشتیم و بعد زن مش ممد برای ناهار صدامون کرد و رفتیم توی خونه..
میز دو نفرهء قشنگی چیده بود و چند جور غذا پخته بود..
من گفتم
_شمام با ما بخورین
_نه عزیزم ما مزاحمتون نمیشیم.. مش ممد هم عادت داره رو زمین بشه و غذا بخوره، شما راحت باشین
اونا رفتن و من و کامیار تنها موندیم..
داشتم به غذاها سرک میکشیدم که سنگینی نگاهشو حس کردم..
سرمو بلند کردم و دیدم عمیق نگام میکنه.. ولی مثل همیشه زود نگاهشو ازم گرفت و به غذاها نگاه کرد..
_چیا پخته معصومه خانم
_آش دوغ و کشک بادمجون و باقلا پلو با ماهیچه
_اوه اوه ضیافت داده برامون
_غذای ده نفره این.. نه دو نفر
ناخنکی به باقلا پلو زد و گفت
_از هر کدومش یکم میخوریم
ناهارو با لذت خوردیم و من گفتم
_میشه بریم بیرون باغ یه گشتی بزنیم؟.. من عاشق جوّ روستام و دوست دارم ببینم
انگار نمیخواست و دودل بود.. با من و من گفت
_چیشو دوست داری ببینی؟.. در ضمن تا روستا یکم باید پیاده روی کنیا.. میتونی؟.. یا میخوای با ماشین بریم؟
_نه دوست دارم پیاده بریم.. هوا خیلی قشنگه و موقع اومدن دیدم که یه منطقه پر از گلای لاله بود.. میخوام برم اونجا
_باشه بریم
مانتو و شالمو پوشیدم و از باغ خارج شدیم.. هوا عالی و آفتابی بود و دور و برمون پر از گل و سرسبزی بود..
جای قشنگی بود و بودن با کامیار قشنگترش میکرد..
یکم قدم زدیم و رفتیم سمت جایی که لاله ها بودن..
هیچ کس نبود و نه آدمی دیده میشد نه ماشینی..
خونه های روستایی دور بودن و به زحمت دیده میشدن..
بین لاله ها قدم میزدم و کامیارم پشت سرم بود..
_چه خوب شد که اومدیم.. خیلی جای قشنگیه.. دلم از شهر و دود و ساختمونای بتنی گرفته بود
_آره، دست مادرم درد نکنه با این توفیق اجباریش
نگاش کردم و گفتم
_پشیمونید که اومدیم؟
یه لحظه تو چشمام نگاه کرد و گفت
_نه
و زود نگاهشو ازم گرفت.. فرار میکرد لعنتی..
یکم دیگه پیش رفتیم که یهو صدای پارس چندتا سگو از دور شنیدم..
نمیدیدمشون ولی صداشون واضح بود..
دور و برمو نگاه کردم تا پیداشون کنم که چشمم افتاد به کامیار که انگار خشک شده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود..
رفتم پیشش و دیدم که حالت چشماش عوض شده..
صدای پارس سگا بیشتر و نزدیکتر که شد کامیار دستاشو گذاشت روی سرش و نشست روی زمین.. زود رفتم پیشش نشستم و صداش کردم..
ولی طوری سرشو فشار میداد و به خودش میپیچید که منم دست و پامو گم کردم..
صدای سگا بیشتر شد و کامیار سراسیمه بلند شد و دور و برو نگاه کرد.. داد زد
_گرگا.. گرگا اومدن
رنگش گاهی مثل گچ و گاهی کبود میشد و تو حال خودش نبود..
فهمیدم که با شنیدن صدای پارس سگای ولگرد حملهء عصبی بهش دست داده..
مثل دیوونه ها این طرف و اونطرف میدوید و دنبال سگا و یا گرگا میگشت..
دویدم و دستشو گرفتم.. گفتم
_صدای سگه آقا کامیار.. گرگ نیستن.. سگن
ولی انگار منو نمیدید.. هولم داد و بازم دستاشو گذاشت روی سرش..
سگای لعنتی بلند و بد پارس میکردن و معلوم بود که یه گله هستن.. ولی نمی دیدیمشون..
با بلند شدن صداشون، صدای کامیار هم بلندتر شد و پشت سر هم فریاد کشید..
انگار چیزی توی سرش داشت منفجر میشد و از عذابش داد میزد..
طوری دست و پامو گم کرده بودم که نمیدونستم چیکار کنم.. گریه م گرفته بود..
به خودش میپیچید و گاهی میفتاد روی زمین و پیشونیشو میزاشت روی سنگها و گاهی بلند میشد و دنبال گرگها میگشت..
وضعیت بدی بود، به خودم لعنت فرستادم که چرا پرستار واقعی نیستم و نمیتونم الان بهش آرامبخش تزریق کنم..
دستاشو گرفتم و سرش داد زدم
_کامیار.. کامیار منو نگاه کن.. گرگ نیستن.. صدای سگای ولگرده
ولی انگار صدامو نمیشنید..
صداشون کاملا نزدیک شد و دیدم که چهار پنج تا سگ ولگرد بودن که نزدیک شدن بهمون..
کامیار تا اونا رو دید چشماش به رنگ خون شد و حمله کرد طرفشون..
دستشو گرفتم و با تموم زورم کشیدمش که نره..
داد زدم
_کامیار.. کامیار خواهش میکنم.. به خودت بیا.. ببین اینا سگن.. تو رو خدا به خودت بیا
سگا بهمون نزدیک شدن و کامیار با وحشت برگشت و منو گرفت بین دستاش..
داد زد
_نزدیک نشین بهش لعنتیا.. نزدیکش نشین.. میکشمتون
فکر میکرد گرگا میخوان به من حمله کنن..
حمله عصبی بدی بهش دست داده بود و اون شب و حملهء گرگها براش تداعی شده بود..
پریشون و وحشت زده بود و چشماش داشت از حدقه میزد بیرون..
منو سفت بغل کرد و گفت
_نمیزارم بگیرنت
منم محکم بغلش کردم و عاجزانه نالیدم
_سگن کامیار.. بسه.. نگاشون کن گرگ نیستن
ولی صدامو نمیشنید و طوری به سگا نگاه میکرد که میدونستم اگه ولش کنم تکه تکه شون میکنه..
تا میخواست بره طرف سگا دستاشو میگرفتم و محکم فشار میدادم..
یکی از سگا نزدیک شد بهمون و وحشیانه غرید..
کامیار با دیدن اون منو ول کرد و عصبی، افتان و خیزان دوید به طرف سگا..
باید جلوشو میگرفتم..
دویدم دنبالش و سگا هم با دیدن کامیاری که به سمتشون میرفت فرار کردن..
از پشت محکم گرفتمش و داد زدم
_کامیاااار
چند بار اسمشو داد زدم تا اینکه انگار متوجه شد و نگام کرد..
نگاهش ترسناک و عصبی بود.. باید آرومش میکردم.. زحمتای این چند وقت داشت به هدر میرفت و من نمیتونستم کامیارو کنترل کنم..
یه لحظه فکری به ذهنم رسید.. و ناگهان لبامو گذاشتم روی لباش.. و بوسیدمش!
بوسیدم و بوسیدم و اجازه ندادم که حتی نفس بکشه.. میخواستم حواسش پرت بشه و آروم بشه.. کار دیگه ای نمیتونستم بکنم توی اون موقعیت..
بوسه های اولم فقط از روی ترس و بیچارگی بود ولی بعد از سه چهار تا بوسه، وقتی گرمی و طعم لباشو روی لبام حس کردم گر گرفتم و حس بوسیدن هام عوض شد..
انگار با هر بوسه توی وجودش غرق میشدم و از خودم دور میشدم.. وقتی انقدر بوسیدمش که حس کردم حال اونم عوض شد و شروع کرد به بوسیدنم، قلبم اومد توی دهنم و تنم لرزید..
لباش روی لبام محکم حرکت میکرد و بیتابانه لبامو به دهنش میگرفت..
یه لحظه نفس کم آوردم و نفس زنان ازش جدا شدم..
توی چشماش نگاه کردم که خیره بود به چشمام و خبری از اون حالت چند دقیقهء پیش توی چشماش نبود..
شده بود کامیار عادی و همیشگی.. آروم شده بود..
موفق شده بودم از حالت حملهء عصبی درش بیارم و آرومش کنم، ولی الانم خودم طوفانی و بیقرار بودم..
حالا که مزه ی بوسیدنش رو فهمیده بودم دلم میخواست بازم به لباش بچسبم و دوباره و صدباره ببوسمش..
انگار به خودش اومد که یکم عقب رفت و سرشو انداخت پایین..
دستمو گذاشتم روی گونه ش و سرشو بلند کردم..
آروم گفتم
_خوبی؟
معذب توی چشمام نگاه کرد و سرشو به معنی آره تکون داد..
زل زدم توی چشماش و انگشتمو کشیدم به لب پایینش..
هنوزم بوسه هاشو، لباشو میخواستم..
با این حرکتم انگار اونم نتونست خودشو کنترل کنه و عاشقانه و خمار تو چشمام نگاه کرد و اومد جلو لباشو آروم گذاشت روی لبام..
ای خدا.. حس لباش قشنگترین چیز ممکن بود..
نرم و بیتاب فشار میاورد به لبام و من با هر بوسهء داغ و طولانیش بیشتر بهش میچسبیدم و تو آغوشش فرو میرفتم..
دو تا دستاشو طوری محکم دورم پیچیده بود که انگار میخواست یکی بشیم..
چیزی که روزها و هفته ها بود که حسرتشو میخوردیم خیلی تصادفی اتفاق افتاده بود و ما بالاخره به هم رسیده بودیم..
انگار جونم توی لبام بود و با هر تماس لبش جونمو صد بار بهش دادم..
تا بوسه ای به من از دلسِتان رسید
جانم به لب رسید و لب من به جان رسید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیی بود مهرناز جون راضیم ازت 😍😂
عالی .زیبا
رومانتیک.ممنون خیلی زیبابه تصویر کشیدین اخستسات هردوشخصیت رو
سلام به همه گی
من توی پارت قبل یادم رفت براتون بتویسم نویسنده ی عزیز منم ۱۵ سالمه و اینکه رمانتم عالیه
در ضمن یلداااااتووووووونمممممم خیلیییییی خیلییییییییی مباااااااااارک
مهرناز جون یادت نره بهمون قول دادی بعد دو روز بزاری هاااااااااااا هر کی یادش بره من یادم نمیره😂 😂 😂 😂
منتظرم
خیلی عالییییی بود نویسنده عزیزم😘 بلاخره یه بخاری از یکیشون بلند شد😂
یلدات هم مبارک نویسنده مهرناز جونم😘🌸
خوب و عالی.
نم نمای بارون آروم توی خیابون اومد
پارت جدید هم اومد
خیلی خوشکل هم اومد😉😄
سلام این پارت از همه پارت ها خوشکل تر بود
یعنی اونا هم خوشکل بودن ولی این یکی بهتراز اونا بود😍
این رمان هرپارت از پارت قبلی قشنگ تره
عالییییی
چقد لیلی بلایه😂😂موش بخورتش😂😂
یادمه اولای رمانت نوشته بودی وقتی گرگ ها بهش حمله کرده بودن و اول بیماریش بوده هیچکس نمیتونسته آرومش کنه
بد بختی به یه دونه لیلی بلا نیاز داشته
قرص آرامبخششه😂😂
عالی مهرنازم…
همه چی خوب و پر از حس قشنگ …دیشب درست بعد گذاشتن پارت خوندمش .اما نتونستم کامنت بزارم.موفق باشی عزیز دلم…
.
یلدات مبارک ناز خوشگلم…
از هرچی که تو دلت میگذره بهتریناشو از خدا برات میخوام♥♡♥♡
عالی بود مهرناز جونم خسته نباشی
یلداتم پیشاپیش مبارک
وااااااااای عالیه
نویسنده جونم خسته نباشی
راستی یلداتم مبارک عزیزم
ببخشید اسم خانوم نویسنده چیه
آقا من نصف شبا که از خواب میپرم میام سایتو چک میکنم وای نصف شبی داشتم ذوق مرگ میشدم 😂😉
دقیقا اصلا یه طعم دیگه ای داره تو سکوت و تاریکی…
مهرناز جونم این پارتت فوق العاده بود❤❤❤❤❤
وای خاک عالم بر سرم مادر ، تو فضای آزاد کارای بد بد می کنن 😱😱😱
😄😄😄😔😔😔😔😔
خیلی خیلی
واااااااااااااااای مهرناز جون عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود عزیزم 😍 😍 😍
شما دیگه چه رمان هایی نوشتی؟؟؟؟
انشاالله موفق باشی عزیزم
وایییییی خیلی خوب بود این پارت مرسی از نویسنده ی خوبش
سلام مهرناز گلی🌹
مثل همیشه عالییییییییییی🤩
ولی بگما این یکی خیلی خیلی عالی تر بود ، مخصوصا حجم زیادش و شیطونیاش 😉
👆👌👏👏👏
.
.
یاده لباسه سفید مهراد افتادم😌😋
لعنتیییییی
مهرناز تو چیکار کردی با من🥺
از شدت هیجان نمیتونم ادامه پارتو بخونم🥵
وااااای من غششششش🤣
ایول خیعلی با این پارتت حال کردم😍😘
وای عالی عالی
مرسی عشقم خیلی خوب بود
افرین افرین دوشنبه بزار اندازه همین ولی
خیلی صحنه عالیییی بود مرسی👏😊😚🤗🤗🤗
واییییییییییی بوسه😍😍😍😍😍😍مهرناز جون دو سه تا سیلی به خودم زدم تا باورم شد😂😂😂خیلی جذاب بود این پارت همیشه موفق باشی عزیزم
مث همیشه پرفکت بود مهرنازی
موفق باشی گلی🥰