20 دیدگاه

رمان گرگها پارت ۳

4.7
(3)

تو دلم گفتم چه درد بزرگی توی سینه ت داری کامیار کیان.. ولی من بیخیالت نمیشم.. من کمکت میکنم به زندگی برگردی مرد

نباید تعلل میکردم و میرفتم و چند روز دیگه برمیگشتم.. باید شروع میکردم به کاری که توی ذهنم بود..
برگشتم توی بخش و دنبال آقای رجب پور گشتم.. یکی از بهیارها اتاقی رو نشونم داد و گفت که اونجاست داره غذا میخوره..
رفتم اونجا و چند تقه به در باز زدم.. پیرمرد داشت غذا میخورد و با صدای در برگشت و نگاهم کرد.. لبخندی بهش زدم و گفتم
_سلام آقای رجب پور، خسته نباشین، بازم من مزاحم همیشگی
از جاش بلند شد و گفت
_سلام دخترم درمونده نباشی، چه مزاحمی بفرما تو
رفتم و پیشش نشستم.. انقدر حرف داشتم باهاش که نمیشد سرپایی بگم..
_آقای رجب پور من بازم بخاطر آقای کیان اومدم اینجا.. اومدم از دکتر در موردش اطلاعات گرفتم.. مجبور شدم بگم دوست خانوادگیشون هستم

با این حرفم حالت چشمای پیرمرد عوض شد.. تو چشماش کمی تردید کمی ترس کمی سرزنش دیدم.. ولی با لحن محکمی ادامه دادم
_میدونم کارم درست نبوده مشهدی ولی نیت من خیره.. میخوام کمکش کنم از اینجا بره و به زندگی عادی برگرده.. من به تو اعتماد کردم مشهدی چون اونروز فهمیدم که آدم خوبی هستی
انگار خیالش راحت شد که با آرامش گفت
_کار خوبی میکنی دخترم ولی دروغ چیز خوبی نیست کاش راستشو میگفتی
_اگه راستشو میگفتم حتی یک کلمه هم راجع به کامیار بهم نمیگفت
_چی بگم دخترم هر طور صلاح خودته
_مشهدی من ازت یه چیزی میخوام
_چی میخوای بابا، اگه از دستم بربیاد نه نمیگم
تکیه دادم به صندلی و گفتم
_برمیاد.. تو میتونی ولی من نمیتونم.. میخوام که آدرس خونه کامیارو از پرونده ش بخونی و به من بگی
چشماش بازم اونطوری شد و احتمالا با خودش فکر کرد این دیگه کیه..
_اینکارو نمیتونم بکنم دخترم، خودت از دکترش بخواه
_من گفتم دوستشونم پس نمیتونم آدرسو از دکتر بگیرم
ساکت موند و رفت تو فکر.. یه مبلغی پول از تو کیفم درآوردم و گرفتم طرفش، گفتم
_خواهش میکنم مشهدی.. بخاطر کمک به یه آدم اینکارو بکن

۹)
قسم میخورم قصد بدی ندارم و فقط میخوام کمکش کنم
پولو که تو دستم بود پس زد و گفت
_پس اونو بزار تو کیفت.. بخاطر کمک به کامیار این کارو برات میکنم و امیدوارم بتونی خوبش کنی، اون پسر خیلی درد میکشه، همش میگه گرگا از سرم بیرون نمیرن مشهدی

اینو که گفت چشمای خودش اشکی شد و دل من خونین و مالین..
گرگها فقط زن و بچه شو ندریده بودن.. گرگها رفته بودن توی رگ و خونش و سالها بود که مغزشو میخوردن..
غمگین و ناراحت از حرف کامیار، مصمم تر از قبل از روی صندلی بلند شدم و گفتم
_الان میتونی مشهدی؟
_آره، الان دکتر رفته برای ناهار، پرونده مریضاش تو اتاق خودشه، بشین میام
_من میرم تو حیاط بیا اونجا دستت درد نکنه
با حرکت سر باشه ای گفت و رفت..
به امید دوباره دیدن کامیار رفتم توی حیاط بیمارستان.. ولی نبود، رفته بود..
رفتم و روی همون نیمکتی که روش نشسته بود نشستم.. چرا این مرد انقدر روم تاثیر گذاشته بود که داشتم بخاطرش ماجراجویی میکردم..
اصلا اگه میرفتم خونش چی میخواستم بگم به خانواده ش.. ولی راهی بود که قدم گذاشته بودم توش و فکر اونجاهاشم شب توی رختخوابم میکردم..
چند دقیقه بعد آقای رجب پور که دیگه باهاش رفیق شده بودیم و بهش مثل کامیار مشهدی میگفتم پیداش شد..
کاغذی رو که تو دستش بود یواشکی داد بهم و گفت
_تا حالا همچین کاری نکرده بودم
بهش لبخند زدم و گفتم
_ثواب کردی مشهدی مطمئن باش
همینطور داشتیم حرف میزدیم که یهو از داخل ساختمون صدای هیاهو و داد و بیداد اومد.. مشهدی هول شد و گفت
_بازم یه کاری کردن یا امام زمان
و دوید داخل.. منم دنبالش رفتم تو که دیدم یه دکتر جوون با سر و صورت و روپوش غرق خون بین پرستارهای مرد و زن ایستاده و دارن سعی میکنن که آرومش کنن و بهش آب قند میدن..
هیچ فکری در مورد اینکه چرا اینطوری شده نداشتم، بیچاره رنگ به رو نداشت و دست و پاهاش میلرزید..
از یه بهیار مرد که سراسیمه از کنارم رد میشد پرسیدم
_چی شده؟
_دیوونه ها زدنش

لرز افتاد تو وجودم با تجسم اتفاقی که برای اون دکتر بیچاره افتاده بود.. حتما بیمارانی که تو بخش پشت نرده ها بودن و اجازه اومدن به سالن رو نداشتن این بلا رو سرش آورده بودن..
چقدر کار روانشناس ها و روانپزشک ها سخت بود که با آدمایی سر و کار داشتن که از نظر اعصاب و روان مشکل دارن..
یاد کامیار افتادم و یادم اومد که باید سریعتر اونو از این فضا خارج کنم..

بعد از خوردن قیمه بادمجون خوشمزه ای که مادرم برای خوشحال کردن من پخته بود، خزیدم تو اتاقم و کاغذی که آدرس خونه کامیار توش نوشته شده بود رو گرفتم تو دستام..
خونشون بالای شهر بود و اون منطقه رو خوب میشناختم، فردا بعد از پایان کلاس حتما میرفتم..

سر درس جامعه شناسی حتی یک کلمه هم نفهمیدم استاد چی گفت و فقط تو ذهنم حلاجی میکردم که به خانواده ش چی باید بگم..
وقتی آقای محسنی گفت خسته نباشید بفرمایید مثل فنر از روی صندلی جستم.. سوار ماشین شدم و نفسی کشیدم گفتم خدایا کمکم کن..
چطوری روندم و رسیدم به آدرسی که مشهدی داده بود، نفهمیدم ولی وقتی به خودم اومدم که مقابل یه ساختمون دو طبقه با نمای سنگ کرم رنگ ایستاده بودم..
اینجا خونه کامیار کیان بود.. خونه ای به این قشنگی داشت و گوشه تیمارستان خودشو حبس کرده بود..
با استرس زنگ زدم.. کمی طول کشید تا یه خانمی گفت
_بله
_سلام، من با خانم کیان کار داشتم
_شما؟
_من.. من میخوام راجع به پسرشون آقا کامیار باهاشون صحبت کنم
_کمی منتظر باشین به خانم بگم
یکم بعد در تقی صدا کرد و باز شد و من قدم گذاشتم به حیاط باصفا و سرسبزی که سبکش قدیمی بود و وسطش یه حوض بزرگ قشنگ بود که وسطش یه مجسمه بزرگ از هیکل ونوس الهه زیبایی بود و از دستاش آب مثل آبشار میریخت پایین.. همه جای حیاط پر از گل رز و درختای میوه قدیمی بزرگ بود و آدم حظ میکرد..
با صدای همون خانم به خودم اومدم و رفتم سمت در داخلی ساختمون..
_بفرمایید
یه خانم تقریبا ۵۰ ساله بود که نفهمیدم کیه.. تشکری کردم و رفتم داخل..
یه هال نسبتا بزرگ بود که مثل همه خونه های قدیمی انقدر وسایل و اشیا توش بود که جا برای رد شدن نبود.. رنگ حاکم به فضای خونه تنالیته سبز داشت و آرامش میداد به آدم..
کامیار تو با وجود این خونه آروم و دنج آخه اونجا چیکار میکنی..
توجهم به زنی جلب شد که روی یه مبل تک نفره راحتی سبز لجنی نشسته بود و رو به من گفت
_بفرمایید دخترم خیلی خوش اومدی
صداش گرم و مهربون بود و همون لحظه اول استرسمو گرفت..
رفتم سمتش.. یه خانم مسن سفید موی ریزه میزه بود.. پس نگار خاتون این بود.. چقدر دوست داشتنی بود از چشماش محبت و انرژی مثبت میبارید..
فکر کردم که این زن کوچولو چطور کامیارو زاییده بود و از فکر خودم خنده م گرفت.. حتما کامیار به باباش رفته بود با اون قد و بالای سرو..
نشستم روی مبل روبه روییش..
_سلام خانم کیان، میبخشید که مزاحمتون شدم
_مراحمی دخترم این چه حرفیه، شنیدم بخاطر کامیار اومدی هیجانزده شدم

۱۰)

_شما کامیارو از کجا میشناسی دخترم؟
_راستش من تو بیمارستان دیدمشون

با شنیدن اسم بیمارستان تو چشماش غم نشست..
_خیلی خواهش کردم ازش که برگرده خونه ولی نمیاد

پس دلیل نیومدنش نخواستن خانواده ش نبود، خودش نمیخواسته..
_منم از اینکه اونجا دیدمشون تعجب کردم، آقای کیان بهیچوجه شبیه بقیه بیمارهای اونجا نبود و من در موردشون کنجکاو شدم
مادرش که تو فکر فرو رفته بود آهی کشید و دستی به چشمایی که پر از اشک شده بودن کشید و گفت
_نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم

دیگه باید قصدمو بهش میگفتم ولی میترسیدم استقبال نکنه از پیشنهادم..
با من و من گفتم
_راستش خانم کیان من بخاطر همین موضوع اومدم دیدنتون، البته شاید تعجب کنین و فکر کنین یه غریبه چرا باید بخواد چنین کاری بکنه
با دقت به حرفام گوش میکرد.. ادامه دادم
_بنظرم من میتونم به آقای کیان کمک کنم.. فقط به تایید و کمک شما نیاز دارم

با ناباوری نگاهم میکرد.. ولی تو نی نی چشماش برق شادی رو هم میشد دید..
_منکه از خدامه دختر جون.. ولی آخه تو چرا اینکارو میکنی، چرا خودتو تو زحمت میندازی
لابد تو دلش میگفت در مقابل این کارت چه انتظاری از ما داری.. اگه میگفتم هیچ انتظاری ندارم، تا چه حد میتونست قابل قبول باشه براش..
کمی روی مبل اومدم جلو و خم شدم سمت دستای سفید و پیرش..
زل زدم تو چشماش و گفتم
_خانم کیان میدونم عجیبه و شاید مردد هستین در قبول پیشنهادم ولی من میخوام واقعیتو بگم بهتون

با تاییدی که از نگاهش گرفتم ادامه دادم
_راستش من از لحظه ای که پسرتونو تو تیمارستان دیدم ناراحتم.. خیلی ناراحتم که چنین آدمی همچو جاییه.. از اتفاقی که براشون افتاده خبر دارم و حق میدم بهشون، اگه من بودم به کل عقلمو از دست میدادم
با این حرفم زن بیچاره دستاشو به شقیقه هاش گذاشت و چشماشو روی هم فشرد.. معلوم بود که اونم مثل پسرش از یادآوری اون اتفاق زجر میکشه..

جلوتر رفتم و دستاشو تو دستام گرفتم.. مهربون نگاهم کرد.. گفتم
_اجازه میدین به پسرتون کمک کنم؟
_تو چشماش هاله اشک حلقه بست و گفت
_هم میخوای کمک کنی هم اجازه میگیری؟.. تو فرشته ای هستی که خدا در استجابت دعاهام برامون فرستاده؟

دلم از لطافت روحش و مهر کلامش غرق آرامش شد و گفتم
_من بهتون قول میدم آقا کامیارو بیارمش خونه
ذوق زده گفت
_راست میگی مادر؟
_بله قول میدم، فقط به کمک شما نیاز دارم
_من هر کاری بگی میکنم دخترم، ولی مرغ کامیار یه پا داره میگه اونجا راحتترم
_منم از این تعجب میکنم که چطور ممکنه اونجا راحتتر باشه و چرا نباید بخواد که بیاد خونه
خانم پیر آهی کشید و گفت
_دست روی دلم نذار مادر.. بچه م طوری عذاب میکشه که اون تیمارستانو به خونه خودش ترجیح میده
اشکهاش دونه دونه از چشمای پیرش غلطید روی گونه هاش و ادامه داد
_میگه اونجا وقتی بهم فشار میاد و میخوام سرمو بکوبم به دیوار تا شاید گرگها از مغزم برن بیرون، انقدر دارو میزنن بهم که منگ و بیحس میشم و دیگه سرم از هر فکر زجرآوری خالی میشه

با این حرف انگار آتیش زدن به دلم..
پس به این دلیل مونده بود تو تیمارستان.. این مرد چقدر درد میکشید ای خدا..

_ببینید خانم کیان، من بخاطر کمک به پسرتون مجبور شدم به دکتر محمدی دروغ بگم که آشناتونم تا اینکه اطلاعات آقا کامیارو بهم بگه.. مجبور شدم یه پیرمرد خدمتکارو وادار کنم آدرس شما رو مخفیانه از پرونده برام برداره
با تعجب نگام کرد.. لابد فکر میکرد چه دختر سمجی.. درسته سمج بودم، تو مسائلی که نفع کسی که برام مهمه توش بود، سمج و قاطع بودم..
یا نباید کاری رو شروع کرد یا اگه شروع کردی باید سنگ تموم گذاشت و از دل و جون مایه گذاشت..

_ولی به شما هرگز نمیخوام دروغ بگم چون میدونم شما بیشتر از من خوبی آقا کامیارو میخواید و به من کمک میکنید.. من ازتون میخوام که به دیدن پسرتون برید و بهش بگید که براش پرستار گرفتین و اون میتونه وقتی که حالش بد شد همون داروهای بیمارستانو بهش تزریق کنه و آرومش کنه

دیگه چشمای پیرزن بیچاره گرد شده بود از تعجب..
_اون پرستار شمایی دخترم؟.. میخوای پرستار کامیار بشی؟
_بله اون پرستار منم
_واقعا پرستاری؟
_نه من دانشجوی جامعه شناسیم ولی به کاری که میخوام بکنم ایمان دارم.. شما هم به من اطمینان کنین
چشماش خندید.. به دلم برات شد که این زن مثل خودم پایهء هر نوع دیوونه بازیه و باهم میتونیم کامیارو به زندگی عادی برگردونیم..

_احساس میکنم خدا تو رو برای نجات کامیارم فرستاده دختر جون.. قلبم اینو گواهی میده
_خودمم چنین حسی دارم خانم کیان.. باور نمیکنید ولی از دو سال پیش انگار یه نیرویی منو سمت اون تیمارستان میکشوند که خودمم تعجب میکردم از اشتیاقم برای دیدن اون بیمارهای روانی.. ولی الان دیگه میدونم هدف چی بوده.. شاید یکی از ماموریتهای روح من از اومدن به این دنیا، کمک به پسرتون بوده

۱۱)

تو فکر حرفی که زدم بودم که دیدم مادر کامیار بسختی از جاش بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد..
گریه میکرد و میخندید.. زیباترین پارادوکس دنیا بود این حالش..
_متشکرم دخترم.. واقعا ازت ممنونم
منم بغلش کردم و با لبخند گفتم
_هنوز که کاری نکردم ولی امیدوارم بتونم.. بقول پسرتون من سیریشم اگه چیزیو بخوام انجام بدم میدم
زن بیچاره شرمنده شد و گفت
_کامیار بهت گفته سیریش؟.. امان از دست این پسر.. دلش نمیخواد هیچ کس نزدیکش بشه و تنهاییشو به هم بزنه.. به دل نگیر دختر جون از قصد اونطور گفته که بدت بیاد و ازش دور بشی
_میدونم خانم کیان، من ناراحت نیستم، آقا کامیار تو شرایط عادی نیست من به دل نگرفتم
_راستی اسمت چیه دختر قشنگم؟ انقدر خوشحالم کردی که یادم رفت اسمتو بپرسم
_لیلی ام خانم کیان.. لیلی ستوده

_به به اسمتم مثل خودت زیباست..
تو از لیلی نسب داری و من از جنس مجنونم
از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما را

با شعری که خوند بیشتر بهش علاقه مند شدم، آدمهایی که درد داشتن و تو کوره زندگی سوخته بودن، کلامشون شعر میشد..

به لبخندم لبخندی زد و آروم گفت
_تو دوای درد پسر مجنون منی لیلی.. میدونم

از حرفی که زد معذب شدم و سرمو انداختم پایین.. قصد من از نزدیک شدن به کامیار، بهیچوجه عشق و عاشقی نبود.. درسته که جذب جذابیت و غرورش شده بودم ولی عشق ممکن نبود..
کامیار کیان در نظر من مرد زخمی و بیماری بود که من میخواستم زخماشو ببندم و کمکش کنم..
اون یه شیر زخمی بود که تو بلبشوی پر نیرنگ زمانه، مغلوب گرگهای گرسنه شده بود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helina
Helina
1 سال قبل

یه سوال
اینی که اینجا پارت گذاری کردید با پی دی افش که ۲۰۰۰ و خورده ای صفحه داره فرق داره؟

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

رومان زیباییست

ayliiinn
عضو
3 سال قبل

مهررررررررری
مهرررررری
مهرری
الان پارت بزار!
الااااان
من میمیرم!

ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

خو کمتر برو سایت قربونت 💜💜💜💜
شما الان یه نویسنده ای باید رو رمانت تمرکز کنی عزیز جان…

ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

عالیه مهری ناز…
فقط اگه میشه مثه بردل نشسته روزی دو پارت بذاری😘😘😁😁

Asall
Asall
پاسخ به  ناشناس
3 سال قبل

مهری جون عالیه رمانت

pouryaaaaaa
pouryaaaaaa
پاسخ به  Asall
3 سال قبل

مرسی از تعریفت عسل جون.وای ممنونم ازت.خخخخخخخخخخ

pouryaaaaaa
pouryaaaaaa
3 سال قبل

اخ که دهنم اب افتاد دلم به تاپ تاپ افتاد.چه بشود وقت عروسیشون.مهرناز شب عروسی اینارو ننویسی میزنمت.حواست جمع باشه

pouryaaaaaa
pouryaaaaaa
پاسخ به  pouryaaaaaa
3 سال قبل

خخخخخخخخخخ.من M21نه کلاشینکف

عشق همه♥️
عشق همه♥️
3 سال قبل

مهریییی بقیه اش و بزارررررر
ی پارت امشبببب خواهشششش🥺🥺

Atoosa
Atoosa
3 سال قبل

عالی بود فقط زودتر بیاد خونه تا داستان هیجانی شه

...
...
3 سال قبل

راستی اینم بگم جذابیت رمان بخاطر اینه که حس میکنی شخصیت رمان خود نویسنده ست…یعنی اتفاقات روزشو داره مینوسه حتی رمان بردل نوشته…
.
.
براینه که من خودم به شخصه جذبش میشم…

عاااالی مهری نازم

Nikan
Nikan
پاسخ به  ...
3 سال قبل

وااای مهرنازی منم دلم براش تنگ شدهههه

...
...
3 سال قبل

وای دهنم آب افتاد اسم شکلاتو آوردی اونم کاکائو تلخ.
.
.
خوب پس مهری ناز زودتر ببرش خونه زودت تمووم شه من بتونم برم سردرسم.
.

بخدا معتاد شدن بد درد بی درمونیه

Saye
Saye
3 سال قبل

خدایا
چرا من میرم تیمارستان از این کامیار ها نیست🥺

لیلی
لیلی
3 سال قبل

وای چه رمان زیبا و جذابی امیدوارم تا پایان رمان همینجوری پیش برین لطفا متن پارتهاتو بیشتر کن

geshniz
geshniz
3 سال قبل

وای مهرنازجون زودتر بنویس تا کامیار بیاد خونه ، خیلی کنجکاوم

parmidaw_sh
parmidaw_sh
پاسخ به  geshniz
3 سال قبل

مث چیییی منتظر پارت بعدم😻
نویسنده جان از اول داستان معلومه رمان عاااالیه

طلوع
پاسخ به  parmidaw_sh
3 سال قبل

👌

دسته‌ها

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x