۱۹۱)
خواستم سوار آمبولانس بشم ولی گفتن که نمیشه همراهشون برم و سریع رفتم ماشین خودمو از گاراژ درآوردم و دنبالشون رفتم..
کامیار وقتی سوار آمبولانس میشد منگ بود و فهمیدم که آمپولی که بهش زدن کار خودشو کرده..
ولی وقتی به تیمارستان رسیدیم و پیاده ش کردن، دیدم که بازم ناآرومه و فریاد میکشه..
از دیدنش توی اون حال قلبم به درد میومد.. مدتی بود انقدر حالش خوب و عادی بود که اصلا یادم رفته بود مشکل روحی داره..
نگاهی به ساختمان تیمارستان کردم که میبردنش داخل، و دلم از غصه ترکید که کامیارم بازم برگشت اونجا..
اشکامو پاک کردم و زود دنبالشون رفتم تو..
بردنش توی یه اتاق و خوابوندنش روی تخت..
تقلا میکرد و نمیخواست بخوابه.. داد میزد و میگفت ولم کنین..
و گاهی هم اسم آرین رو با درد فریاد میکشید..
از دردی که میکشید منم زجر میکشیدم..
میدیدم که روحش در عذابه..
مردهای پرستار، قوی و درشت هیکل بودن و میتونستن کنترلش کنن..
دستاشو محکم گرفتن و به زور خوابوندنش.. مقاومت کرد و سرشو کوبید به میله ی بالای تخت..
هینی کشیدم و دستامو گذاشتم جلوی دهنم که صدای گریه م بلند نشه..
پرستار بالشی رو گذاشت مقابل میله تا دیگه نتونه سرشو بزنه..
ولی هنوزم زور میزد که بلند بشه و پاهاشو میکوبید به پایین تخت..
مردها دستهاشو بستند به تخت، و دل من تکه تکه شد..
با گریه و التماس گفتم
_دستاشو نبندین تو رو خدااا
_میبندیم که بهش آرامبخش تزریق کنیم.. وقتی آروم شد بازش میکنیم
جلوی در با بیچارگی گریه میکردم که دکتر محمدی با دو تا پرستار خانم اومدن..
با دیدن گریه ی من سرشو با تاسف تکون داد و سریع رفت پیش کامیار..
کامیاری که دستهاشو بسته بودن و یکی از مردا پاهاشو گرفته بود و اونم داشت داد میزد که ولم کنین، بچه مو برد..
با دیدن اون بچه و با حرفی که زده بود دقیقا صحنه ی گرگی که بچه ی کوچولوشو به دهن گرفته بود و برده بود، براش زنده شده بود و دیوونه ش کرده بود..
دویده بود دنبال گرگ، ولی بقیه ی گرگها ناگهان به خودش حمله کرده بودن و زده بودنش زمین..
و کامیار خودشو مقصر میدونست که نتونسته بود بچه شو از چنگ گرگ دربیاره و نجات بده..
قضیه ی پسر بچه توی کافه شوک بد و بزرگی بود براش و عجیب به هم ریخته بودش..
دکتر محمدی به پرستار همراهش دستور دارو داد و اونم یه آمپول بهش زد و بعد هم سرم وصل کرد بهش و یه آمپول دیگه هم قاطیه سرمش کرد..
پرستار دیگه هم زخم سرش رو پانسمان کرد و از لای موهای آغشته به خونش دو سه تا خرده شیشه درآورد و خونهای روی صورت و دستاشو تمیز کرد..
پنج دقیقه طول نکشید که کامیار کاملا بیحرکت شد و فقط آروم ناله میکرد..
بعد از ده دقیقه، صدای ناله ش هم قطع شد و چشماش بسته شد..
دکتر و پرستارهای مرد از اتاق خارج شدن و دکتر محمدی به من گفت که برم تو اتاقش و تعریف کنم که چی باعث حمله ی عصبیش شده..
اونا رفتن و من رفتم نزدیک کامیار و کنار تختش وایسادم..
دستشو که بسته بودن گرفتم و بوسیدم و گریه کردم..
گریه کردم برای مردی که ساعتی قبل در اوج عشق و خوشی دستمو گرفته بود و آماده میشد که ازم درخواست ازدواج کنه و قدم بزاریم به دنیای رویاهامون، و الان با دستهای بسته روی تخت تیمارستان منگ و کرخت افتاده بود..
حضورمو حس نمیکرد و کاملا به خواب رفته بود..
از پرستار پرسیدم که میتونم پیشش بمونم یا نه.. ولی گفت نمیشه و باید برم..
_تا هفت هشت ساعت بیدار نمیشه.. بعدشم که بیدار شد اگه بازم ناآروم باشه دوباره آرامبخش میزنیم بهش.. پس اینجا موندنتون فایده نداره و بهتره برید
از اینکه نمیزاشتن پیشش بمونم دلم گرفت و دستی به موهاش کشیدم و دوباره دستشو بوسیدم و با گریه از اتاق خارج شدم..
توی راهرو به این فکر کردم که حرفایی که در مورد سختی عشق شنیده بودم درست بوده.. و چقدر سهم من از عاشقی پر از سختی و دشواری شده بود..
عشق دشوار است و
هضمش مرد میخواهد عزیز
کودکان بی شک
غذای تلخ را
تف میکنند…
حتی اگه لازم میشد جونمو هم از دست بدم، تو راه عشق کامیار محکم می ایستادم و کم نمیاوردم.. حتی اگه مجبور میشدم پشت درهای تیمارستان پیر بشم..
رفتم مقابل اتاق دکتر محمدی و در زدم و وارد شدم..
همه ی جریانو براش تعریف کردم.. اونم مثل من فکر میکرد و گفت که شوک و بدشانسی بزرگی بوده و ممکن نبود که دچار حمله نشه..
بهم گفت که برگردم خونه ولی گفتم که نمیرم و توی سالن میشینم..
بهم قول داد که به پرستاره میسپره وقتی بیدار شد بهم زنگ بزنه تا بیام..
با قولی که داد یکم خیالم راحت شد و تصمیم گرفتم که برم خونه.. نگران نگار جون بودم.. میترسیدم قلب مریضش طاقت نیاره..
دوباره رفتم بالا و به کامیار سری زدم.. همونطور خوابیده بود و پرستار داشت دستاشو باز میکرد..
_پرستارش این شیفت شما هستین؟
_بله منم تا شب
_دکتر گفت بهتون میسپره اگه بیدار شد به من زنگ بزنین.. این لطفو میکنین در حق من؟
لبخندی زد و گفت
۱۹۲)
_حتما.. شماره تونو بگید سیو کنم
شماره مو دادم بهش و تشکر کردم و بعد از یه نگاه طولانی و پر از حسرت به کامیارم، از اتاق خارج شدم..
منیره نگار جونو برده بود توی اتاقش و زن بیچاره هنوزم گریه میکرد..
رفتم پیشش و گفتم
_قرصتونو خوردین؟.. بهترین؟
_خوردم مادر.. بچه م آروم شد؟
_بهش چندتا آمپول زدن.. گیج و بیحسش کردن باز
اشکاشو با دستمال پاک کرد و گفت
_چاره ی دیگه ای نبود.. دیدی که با خودش چیکار کرد.. سه سال پیش هم یه بار دچار حمله ی عصبی شد و من راضی نشدم بره تیمارستان ولی انقدر به خودش ضربه زد که تا مرز مرگ رفت.. وقتی اینطوری میشه هیچی بجز آمپولهای آرامبخش جلودارش نیست
خسته و مستاصل نشستم روی زمین کنار تخت نگار جون..
هنوز کاپشنم تنم بود و از کافه که برگشته بودیم درنیاورده بودم..
لباسام و دستام پر از لکه های خون کامیارم بود..
نگاهی به دستام کردم و آروم گریه کردم..
برای خودم.. برای کامیار.. برای مادرش..
برای عشقمون که راهش هموار نمیشد و پر از سنگ و خار بود..
نگار جون از روی تخت دستشو دراز کرد و موهامو نوازش کرد.. اونم گریه میکرد.. منیره هم کنار پنجره گریه میکرد..
_الهی بمیرم برای هردوتون مادر.. پسرم بخاطر دردش داغونه، توام بخاطر اون داغونی
با بغض گفتم
_عشق چقدر دردناک و سخت بوده نگار جون.. انگار جونم به جونش وصله و همپاش عذاب میکشم
بازم دستشو کشید به سرم و زمزمه کرد
_که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها…
و آهی کشید و ادامه داد
_عشق آتشیه که میسوزونه ولی بازم نمیخوای که رها بشی از شعله هاش.. چون فراقش بیشتر میسوزونه آدمو.. عشق بزرگترین موهبتیه که خدا به آدم داده تا توی کوره ش پخته بشه و قلب و روحش از خامی دربیاد
نگار جون راست میگفت.. من حاضر بودم هر روز توی کوره ی عشق کامیار بسوزم ولی یک روز ازش جدا نباشم.. چون تحمل آتش دوریشو نداشتم..
از جام بلند شدم و گفتم
_من تنهاش نمیزارم.. بازم خوب میشه، برمیگرده خونه.. حتی اگه خوب نشه هم من تنهاش نمیزارم.. شمام دیگه گریه نکنین و بسپرین به خدا
و بعد رو به منیر گفتم
_برم لباسامو عوض کنم میخوام دوباره برم بیمارستان
منتظر زنگ پرستار نشدم و راهی تیمارستان شدم..
وقتی رفتم توی اتاقش دیدم که هنوزم خوابه و لباسهاشو عوض کردن و لباس بیمارستانو تنش کردن..
صندلی رو کشیدم و نشستم پیشش که یه خانمی اومد و یه پلاستیک بزرگ داد دستم و گفت
_لباسها و وسایل آقا کامیاره
پالتوش و کت و شلوارش توی پلاستیک بود..
_کیف پول و یه جعبه کوچک هم هست که باید بیایید پایین امضا بدید که تحویل بگیرید
لباسهاشو ازش گرفتم و تشکر کردم و باشه ای گفتم..
خانمه رفت و من به کت و شلوارش نگاه کردم و اشکام ریخت روش..
کت و شلواری که وقتی تنش دیده بودم از خوشتیپی و خوشگلیش دلم رفته بود..
از کجا میدونستم چند ساعت بعد همون کت و شلوارو توی پلاستیک میدن دستم..
زندگی چقدر غیرقابل پیش بینی و غافلگیرکننده بود..
گاهی زندگی چقدر بیرحم بود..
ولی برای هرکسی به نوعی بی رحمی هاشو به رخ میکشید و فقط من و کامیار نبودیم.. مبارزه با مشکلات و خم نشدن تنها چاره بود و راه دیگه ای نبود بجز صبر و سرسختانه زندگی کردن..
نگاهی به کامیارم کردم و آروم زمزمه کردم
_الان برمیگردم جون و دلم
رفتم پایین و گفتم که اومدم وسایل کامیار کیان رو تحویل بگیرم..
کاغذی جلوم گذاشت امضا کردم و یه پلاستیک کوچیک بهم داد و گفت
_چک کنید لطفا
بازش کردم و دیدم کیف پولش و گوشی ای که من براش خریده بودم و یه جعبه ی کوچک توشه..
با دیدن جعبه ی مخملی مشکی دلم به درد اومد..
جعبه ی انگشتر بود..
همون سورپرایزی که میگفت توی جیبمه..
سیل اشک بی محابا فشار آورد به چشمام و سریع رفتم بالا و توی راه پله ها اشکامو رها کردم که ببارن..
چرا اینطوری شد.. چرا این انگشتر اینطوری به دست من رسید..
جعبه رو باز کردم و انگشتر ظریف و خیلی زیبایی رو که توش بود نگاه کردم..
سلیقه ش تو هر چیزی عالی بود و دیدم که توش تاریخ امروز و اول اسمهامون حک شده..
دیگه گریه امونم نداد و نشستم روی پله ها و هق زدم از گریه..
انقدر که دیگه نایی برام نموند و بلند شدم و رفتم توی اتاق پیش کامیار..
پرستار وارد شد و با دیدن چشمای پف کرده و قرمز من گفت
_یکم قبل نیمه بیدار شد و بازم بیقراری کرد.. دکتر گفت نزاریم کامل بیدار بشه و بازم دارو تزریق کردیم بهش.. تا صبح بیدار نمیشه، شما برید
پس هنوزم حالش بد بود.. انقدر بد بود که با گذشت ساعتها و با وجود داروی آرامبخش قوی توی خونش هنوزم ناآروم بود و عادی نشده بود..
دلم گرفت و گفتم
_چرا اجازه نمیدن پیشش بمونم؟
_اولا که اینجا تیمارستانه.. قوانینش با بیمارستانها فرق میکنه، دوما بخش مردان هست و خدای نکرده اگه توسط یکی از بیماران آسیبی به شما برسه کی میخواد جوابگو باشه؟.. به همین دلایل اجازه نمیدن بیمارها همراه داشته باشن
_چشم.. میرم تا چند دقیقه
M:
۱۹۳)
پرستار رفت و من کامیارمو که آشفته و پر از درد روی تخت بی حس و منگ افتاده بود با گریه و حسرت بوسیدم.. طولانی و عمیق گوشه ی لبشو بوسیدم و آروم زمزمه کردم
_تنهات نمیزارم.. هیچوقت.. هیچوقت ولت نمیکنم.. صبح برمیگردم عشق من
نه حرکتی نه واکنشی هیچی نداشت و من با بی میلی از اتاقی که دلمو توش جا گذاشته بودم خارج شدم و رفتم خونه..
کامیار سه روز توی تیمارستان موند و دو روز اول هر بار که بیدار شده بود فریاد کشیده بود و پرستارها میگفتن مثل پنج سال قبل شده و صدای فریادهاش بیمارستانو لرزونده..
هر بار که من میرفتم توی خواب بود و داروها بیحسش کرده بودن..
آذر هم فهمیده بود و اونم میومد بیمارستان و یه بارم به دکتر فریتس زنگ زده بود و وضع کامیارو گفته بود..
میگفت میخوام بازم ببرمش آلمان.. ولی هیچ کاری نمیشد کرد تا اینکه حالش بهتر بشه و به خودش بیاد و تصمیم بگیره که چیکار کنه..
بالاخره بعد از سه روز وقتی صبح رفتم بیمارستان دیدم که چشماش بازه و آرومه..
دلم برای دیدن چشمای قشنگش لک زده بود..
صدای پامو که شنید نگاه غمگینش رو دوخت بهم و حرفی نزد..
با اشک و لبخند رفتم پیشش و گفتم
_سلام
با صدای خفه ای گفت
_سلام
و دستشو کشید به زخم گونه م..
دستشو از گونه م برداشتم و بوسیدم، گفتم
_بهتری؟
اشاره کرد به خودش و تخت و با پوزخند گفت
_همینم که میبینی.. خلاصی ندارم از اینجا
نشستم پیشش روی تخت و گفتم
_نمیشه که یهویی کامل خوب بشی.. جادو نیست که اجی مجی کنی همه چی درست بشه.. باید درمانتو ادامه بدی و کم کم تموم بشه
نگاهی به پنجره کرد و آهی کشید و گفت
_تموم نمیشه لیلی.. به دکتر فریتس خیلی امید داشتم ولی میبینی که بازم اینجام
_آذر میگه بازم میخوام کامیارو ببرم آلمان
_آذر گوه خورده.. من دیگه هیچ جا نمیرم
_بنظر منم فعلا تحت درمان دکتر محمدی باش تا بعدها اگه خواستی بازم میری
_نمیرم جایی.. اگه درد من خوب شدنی بود اینجوری نمیشدم
_کامیار…
_هیچی نگو لیلی.. فقط میخوام برگردم خونه.. مامان چطوره؟.. سکته که نکرده از دیوونگی من؟
_خوبه.. نگران نباش.. دکتر چی گفته؟ مرخصت میکنه؟
_چرا نکنه؟.. نزاییدم که بخیه م پاره بشه.. میخام برم خونه
_باشه میرم پیشش ترخیص بنویسه برات کاراتو انجام بدم بریم
هیچی نگفت و چشماشو بست..
کارای ترخیصشو انجام دادم و رفتیم خونه..
خسته و داغون بود و اول مادرشو محکم بغل کرد و اشکای روی صورت پیرشو پاک کرد و گفت
_باید حلالم کنی که اینقدر تو رو ناراحت میکنم خاله ریزه
نگار جون با اون جثه ی کوچولوش که واقعا خاله ریزه بود توی بغل کامیار گم شده بود.. با گریه گفت
_من فدای تو و دل پر از دردت بشم مادر نگو اینجوری.. مگه دست خودته
منیره رو هم بغل کرد و گفت
_توام منو ببخش منیر، یادمه که چه کارا کردم
منیره هم اشکاشو پاک کرد و گفت
_الهی منیر پیشمرگت بشه تو کاری نکردی این حرفا چیه
برگشت و نگاه غمگین و شرمنده ای به من کرد و گفت
_میرم بالا.. خیلی خسته م
چشمامو آروم روی هم گذاشتم و گفتم
_برو استراحت کن
رفت و نمیدونستم اون بالا رفتن سرآغاز خیلی چیزا بود..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۷ / ۵. شمارش آرا ۷
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرناز جونم پارت نمیزاری برامون؟
مهرناز 😭 😭 😭 پارت میخواممم 😭 😭 لطفا پارت بزار
روالی؟
من دلم رئیس شرکت زنان زایمان موخاد!
ایلین اهنگ شادمهر هس میگه من دلم بارون خواست بارون دلم خواست …
حالا توهم بگو رئیس زنان زایمان دلم خواس رئس دلم خواس چند شب تو بیمارستان دلم خواس😂😂😂
وااااااااااای لنتی!
عاه
اره وای یادش افتادم
بیشوووووووووووووووور
وووییی!
یاد کی افتادی😂😂😂😂
همون ریحانه پارسای ….!
اهاااا ….
رفته پیش پویان ):
هعییی!
عشک اوغلو عشک!
عشک اوکوز 😂😂😂😂عشق جانم 😂😂😭
اوه له له منم کردم
فکر کردم تنهام😂😂
دلم برای شهرمون تنگ شده😢😢😢
کرد؟راستش من از کردستان خیلی خوشم میاد
اینطور که شنیدن جای خیلی قشنگیه
خودم مازندرانیم
اما دلم میخواد یه سفر به کردستان داشته باشم
راستی ۱۶ سالته؟گمونم هم سنیم
پایه چندمی؟
منم ۱۶سالمه اعههههه چه جالب باهام تله پاتی داریم دوتاییمون ۱۶سالمونه 😂😂😬😐
ارههههههههه
تله پاتی باحالیه
من دهم تجربیم تو چی؟
نسترن نهمه دنیا جانم
اره نهمم
ودرشرف دهم به سر میبرم😂😂
اره همینی که گفتی!
خو چخبر عزیز دل😍
اها موفق باش
ارعهههه عسیسممم ..😂😂
نه تله پاتی داریم چیزم داریم اسمش یادم نیس ولی چیزه😂😂
من نهممم نهممم …
نسترن :نسی =۱۶بوشهر
بله کردم
البته الان کردستان نیستم زیادم اونجا زندگی نکردم
بله تازه وارد شونزده شدم🙃
اوه اوه پس هنوز وارد دنیای ترسناک و باحال دبیرستان نشدی؛
اره بابا چیز داریم😂.
به هر حال موفق باشی .من ۱۶(البته در اصل ۱۷ ولی چون دیگران میگن ۱۶ منم میگم ۱۶)ومازندرانیم .
بوشهر باید شهر قشنگی باش درسته؟از یکی از دوستام که اونجا زندگی میکرد شنیدم شهر جالبیه.
راستی از آشنایی خوشوقتم
اره نشدم😂😂😂
نه من ۱۶هستم😂😂
اره عالیه خیلی قشنگه مخصوصا زمستوناش اینقدر سرسبز وقشنگه که نگو ولی خو متاسفانه تابستونه هسکه هسک میکنینم زبونم بیرونه وهسک هسک 😂😂😂😂😂😂
😂👍🏻
خو چخبر دنی جون😂😂
ببخشید نمیدونم چرا دستم خورد برای تو ریپلی شد
خواهش میکنم مورد نداره 😂
من که خوبم ، خبر خفاش درونی که امشب هوشیاره 🦇
خفاش چه ضیغه ای هس😐😐😐
صیغه چیه ؟؟
حیوانی در درون منه که هر وقت بیدارمیشه باعث بی خوابیم میشه 🦇
اهااا حالا گرفتم😂
😄😅
اسم قشنگم سلام
من همیشه رمانت دنبال میکردم چون موضوعش خیلی دوست دارم آخه یه رمانی اسم تیمارستانی هاست اون خیلی خیلی دوست دارم دیگه رمان توهم تیمارستان داشت کلی خوشحال شدم بعد که پارت اول رمانت گذاشتی دیدم قلمتم خیلی زیبا و شکیبا اما خوب امسال نهم انتخاب رشته از اون جا مجازی فرصت نمیکردم پشت سرهم بخونم سر فرصت میخونم چنتا پارت باهم
اما گفتم الان کامنت بذارم ازت تشکر کنم
مرسی واقعا اسم قشنگم موفق باشی
ماچت میکنم
وای مهرناز خیلی اسمت خوشگل
امممم دیگه هااا بیا بغلت کنممم
خوب دیگه فیلم هندی شد😂
سلام چت روم هاتون چه روز هایی هستش و چه ساعتی ؟
سلام خوش اومدی فاطمه جان
ما ساعت خاصی نداریم هر ساعتی بیایی ادمین هست کامنت تایید کنه اما شب جمعه و روزهای تعطیل بیشتر هستیم
خوش اومدی گلم
اصل میدی
من الناز ۱۶ کرد🙂
سلام الناز جان ممنون عزیزم بابت راهنماییت من فاطمه ۲۱کرمان دانشجوی معماری و شاغل و مجرد
بعد عزیزم چه جوری مطلع میشید کی آمد کی جواب داد
خوشبخت شدم عزیزم❤️🙂
خب اگه بخوای ببینی کی جواب کامنتی که تو دادی رو داده یا بهت جواب داده از قسمت منو در سمت چپ صفحه اصلی اعلانات رو انتخاب میکنی اونجا کسایی که جوابت رو دادن مشخص میشه البته باید حتما ثبت نام کرده باشی اگه نکردی بکن
و البته مثلا میتونی همین جوری که الان اومدی اینجا دیدی من رو کامنتت ریپ زدم و جواب برات نوشتم ببینی کی جواب بهت نوشته و کامنتای بقیه رو هم ببینی
الناز جان تو کردی اهل کدوم شهری؟
بله کُردم 🙃
من هم کردستان زندگی کردم هم کرمانشاه تقریبا کرد هر دو محسوب میشم😄
منم کردستان زندگی میکنم خیلی خوشحال شدم از آشناییت عزیزم
منمممم همین طور عزیزم 😅
سر آغاز چیه؟
سر آغاز چی عزیزم
سلام الناز جان ممنون عزیزم بابت راهنماییت من فاطمه ۲۱کرمان دانشجوی معماری و شاغل و مجرد
بعد عزیزم چه جوری مطلع میشید کی آمد کی جواب داد
اخه چرا مهرنازی تو چرا کرم داری عزیزم؟
خب میذاشتی کامیار بدبخت خواستگاریش رو میکرد خب من از دست تو سرمو کجا بکوبم هااااان؟ بیا پاسخگو باش
به نظرم آدم تو زندگیش نباید عاشق بشه چون عشق یه تاریخ انقضا داره یکی یک ماه یکی یک سال یکی ده سال یعنی بعد یه مدت اون شور و اشتیاق از بین میره و بعد معایب طرف که وقتی عاشق بودی نمیدی نمایان میشه به نظرم آدم باید یک نفر رو دوست داشته باشه که بعد اون شور هیجان که رفت اون دوست داشتنه زندگی رو نگه داره خوب و بد رو پشت سر بزارن #درددل
بی نظیر بود
سلام مهرنازی ، خوبی ؟؟
چقدر زیبا بود ❤😻
اگه من حواسم به فرشته ی آسمانیم نباشه ، کی باشه ؟!🤨
انشاالله زود زود حال دلت خوی بشه 🤲🏻
منم خوبم .
توام عزیز دلمی ، خیلی خیلی دوست دارم ❤😍😻
وای مهری نکن همچین تو را به عزیزت نکن قلبم گرفت عالی بود مثل همیشه دستت طلا پنجه طلا خسته نباشی
عجب.
مهری ببین چه کردی ک رئیس شرکت زنان و زیمان رو هم کشوندی اینجا.
دستت طلا مهری.
خیلی خوب بود.
اسمشو میبینم دردم میگیره!
خخخ لعنتتت😂
فقط دردت میگیره؟😂
اره دیگه!
مگه تو علائم دیگه نشون میدی؟!
اون اسمو دیروز حرصم گرفته بود شریکم که رفیق ده سالمه اون اسمو به زور گذاشته بود
اخه از دیروز صبح تا عصر به چهار تا از کارمندای زن مرخصی دادم و همشونم دلیل مرخصیشون حاملگی بود دیگه کم کم داشتم دیوونه میشدم معلوم نیس تو این خراب شده چیکار میکنن
آره دیگه ،وقتی رئیس شرکت اسمش تیرداد باشه معلومه کامنداش خیلی غلطا میکنن تو شرکت!😶😂
پخخخ غصه نخور درس میشه!😂
اقا تیرداد ، این جوری نباید بگویید . طفلک خانوما که ویارشون که دست خودشون نیست، بعدشم فکر کردین نگهداشتن و رشد یک بچه نه ماه در شکم انسان آسونه ؟
خوبه که همسر شما هم باردار بشه ولی رئیسش اجاره ی مرخصی بهش نده و شما هم شاهد عزیت شدن همسرتون باشید و نتونید کاری کنید ؟؟
والا من که بهشون مرخصیشونو دادم اعتراف میکنم راضی به مرخصی دادن نبودم ولی خب چه میشه کرد به علاوه اینکه شاید نگه داشتن بچه تو شکم برا ۹ ماه کار سختی باشه ولی یک انتخاب و من قرار نیست بشینم و قصه انتخابای بقیه رو بخورم خودش بچه خواسته خودشم دردسرشو تحمل میکنه
در ثانی شما باید به اینکه فکر کنی که من الان برا چهار نفر ۹ ماه مرخصی رد کردم که یکی ازین چهار نفر منشی شرکت بوده (البته من خودم منشی شخصی دارم و برام مهم نیس ولی ۳۰ نفر دیگه هم هستن که این مرخصی گرفتن منشی شرکت رکشون شدیدا تاثیر داره) به علاوه اینکه مرخصی حاملگی دنگ و فنگش خیلی زیاده اینا ۹ ماه میرن و ۳ ماه بعدش هم میپیچونن(هرچند تو مرخصی نامه فقط ۹ ماه بوده و حرفی از ۳ ماه بعدی زده نشده) و من الان باید دنبال ۴ تا کارمند جایگزین باشم برا این ۹ ماه که اینا نیستن تا حالا فکر کردید من دقیقا چه قراداد کاری باید بزارم جلو ملت؟مخصوصا منشی شرکت که معمولا دختر/زنه به دختر مردم بگم شما تا ۹ ماه میمونی بعدشم بزن به چاک چون کارمند قبلی برمیگرده؟اگه یکنفر بودن که باردار شده باشه هیچ مشکلی نبود ولی ۴ تا خیلی سنگینی میکنه
و در مورد من هم اصلا تا الان یک لحظه هم به متاهلی فکر نکردم چه برسه به بارداری و اینجور چیزای همسر آینده به علاوه حتی اگه همچین اتفاقی برا خودم بیفته لزومی نمی بینم همسرم اصلا بخواد کار کنه
به علاوه اینکه وقتی چهار نفر توی یک روز اخذ مرخصی میکنن بی نظمی هم پیش میاد شریکم وقتی مرخصی نامه هارو امضا میکردم بهم میگفت:نیاورد داداش فکر کنم همین فردا پس فرداس که آقای منصوری بیاد اخذ مرخصی کنه به دلیل اولین بارداری در اقایان
ببخشید اقا تیرداد اگه خیلی تند رفتم ، بله می دونم که با مرخصی کارمندان رئیس چقدر عزیت میشه ، بخصوصا که بیمه ها پدر ادمو در میارن 😠😫
اروم باشید ، شاید کارمنداتو بعد به دنیا امدن فرزندانشون به سر کارشون بر نگردن . بعدشم وقتی کارمنداتون میخوان مرخصی بارداری بگیرن ، ازشون تعهد نامه بگیرید که در اضای ۹ ماه مسئولیت بیمشونو می پذیرین ، بعد ۹ ماه نیومدن ، بیمه شونو قطع کنید ، اگه خواستن به اداره ی کار شکایت کنند به دلیل تعهد نامه ، شکایتشون به جایی نمیرسه ( البته در مورد نظرم ، لطفا یک تحقیقی بکنید )
وای وای ببخشید بابت این برداشتم ، من فکر کردم شما ازدواج کردین یا نهایتن نامزد دارین .
راستیتش من تعارف خاصی ندارم تا یک ماه بعد از به دنیا اومدن بچه رو تحمل میکنم به هر حال حتی اگه بیان سر کار هم نمیتونن تا یک ماه بعد زایمان درست کار کنن بیشتر بشه دیگه تعهد نامه و اینا رو ول میکنم طرفو اخراجش میکنم به هرحال جایگزین براش پیدا شده و حالا که مسخره بازی در اورده همون بهتر که کلا نیاد سر کار و منم قراردادن کاری رو با جانشین دائمی میکنم
نیازی به معزرت خواهی نیست به هر حال ناراحت نشدم
اقای رئیس قصدم بی ادبی و چیزی نیستا مرگ خودم اگه فکر بد کنی ولی معذرت اینجوریا نه معزرت
از بس در روز قرار داد میبنده ومینویسه وهی کار میکنه شبا خستس دیگه رمان میخونه چشاش نمی بینه تایپ کنه😂
سلام نسترن جونم ، خوبی ؟؟
سلام عزیزم خوبی تو چخبر قشنگمم
چات کوو چشاش نوشتما😂😂😂مهرناز من جا نونی نیستم😂😂چیه هی همه بهم میگن جانانی😂😂😂
دونقوزی الی هستا😂😂😂
هااا تو الان چرا پشت رئیس درمیای پشت من رفیق شفقیت دربیا😂😂😂😂😂حالا من سوتی دادم نگو 😂😂😂
هاا به قران تلم جانان هست اینستام بیوم زدم جانان وای اسم .نسی وفامیلم نوشتم واتم جانانه تو گوشی مامانمم اسم خودمو زدم جانان مادر😂😂😂من اینقدر عشق همه هستم که جانانتونم😂😂
اون الی چیه نسی😂😂😐
اون عشق من نصبت به تو هستش 😂😂😂اینقدر عاشقتممم😂😂😍😍😍
عجببب😂
اره عجیب😂😂
با من چیکار داری
چون عاشق توهم 😍😍😍😂😂
اعاااا بخند بخند 😂😂😂
درجزیانی که انتقاد های من همیشه عالی وخنده داره بخند بخند😂😂😂😂
مهرناز دلم میخواد اگه پیشم بودی باهات مافیا بازی میکردم نمیدونم چرا ولی دلم میخواد باهات مافیا بازی کنم😂😂😂😂😂😂دلم میخواد دوتامونم تو گروه مافیا باشیم من دان تو ترور باشی😂😂😂
خیلی عالیه من عاشق مافیا هستم خیلی دوسش دارم هر وقتم بازی میکنم گروه مافیا هستم یا گور کن 😂😂😂 بازی سرگرم کننده هست ومبهم ..
من رئیس رو همیشه رعیس مینوشتم حوصله اونجوری با کلاس نوشتنشو ندارم غصه و قصه رو هم auto correct کیبورد گوشی اشتباه زده بود وگرنه مطمعنم بچه ۲ ساله هم فرق غصه و قصه رو میدونه
اگه چیز دیگه ای تو ذهنت اومد بگو ولی خب معذرت رو اشتباه نوشتم 😁😁
اقای رعیس بخدا من بچه خوبیم ولی دیگه کرم درونم فعاله نتونستم که نگم معذرتت خرابه😂😂😂
بله بله ، چه عالی .
داداش مگه تو ۱۷ سالت نبود ؟ چطوری رئیس شدی ؟
شایدم اون یه تیرداد دیگه بود
به دلیل فوتی پدر گرامی توی پخش ارث و میراث کل سهام شرکت به من رسید
بعد ببخشید فضولی نباشه من اصلاهم کنجکاو نیستم فقط سواله ..رعیس شرکت چی چی هستین؟!
شرکت رباتیک و هوش مصنوعی
به دو بخش تقسیم میشه یکیش دقیقا مثل یک مدرسه میمونه که هوش مصنوعی رو داخلش به بچه ها توضیح میدن خودمم یکی از معلماش هستم و بخش دومش هم خرید و فروش قطعات هست
اهاا بسلامتی موفق باشی ..انشالله اگه نیاز شد بیام برا خودم ودر اینده بچم هوش مصنوعی بخرم😂😂😂😂😂😂
۱۷سالته؟!
ماهی هم ۱۷سالشه واییی تله پاتی دارین😂😂😂😐😐😐😐😐
مهری جون، بچه ها ی آهنگ علی مقدمی خونده ب نام لیلا بانو ینی فیت این رمانه اونجا هم پسره عاشق پرستارش میشه ک پرستاره شبیه نامزدشه ک توی ی تصادف مرده. من تصویرشو امشب دیدم انقد ب یاد کامی و لیلی اشک ریختم. مهرناز اگه تونستی گوشش کن خیلی ب حال و هوای این رمان میخوره😪😪😪😪
آها آره علی صدیقی ببخشید🙈🙈🤣🤣🤣.
خیلی قشنگه
یعنی سوتیت از پهنا تو حلق علی 😂😂
آقا مهم اینه ک اسمش علیه دیگه 🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 من انقد ب فکر علی خودمم همه علی هارو قاطی کردم
اوه مای گاد!
بعله خب😉😉😉
خیلی غمگین بود اشک در چشمانم حلقه زد 😔😔
چقدر این پارت گریه در بود من که خیلی اشک ریختم
پایان شب سیه سفید است.
رضاییم به رضای خدا
ای وویییی😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
سرآغاز چی بود🥺🥺🥺
من به جای لیلی سکته میکنم 🤦♀️😂
عیی واعیی ،عیی واعیی..
خدااا..
.
مرسی مهرناز
خسته نباشی..
مهرناااااز🥺🥺مهرناز چه کار میکنی
مهریی زودتر این بازیه کثیفو تموم کنی
محمد منو نکشه تو منو با این کارا میکشییی😭😭
خسته نباشی خوشگل نیکااا😘
سلام مهرنازی جونم خوبی ؟
مهرنازی ، این کامی خیلی رو مخه ؟؟
مگه ادم به این راحتی این اتفاقات تلخ زندگیشو یادش میره ؟؟
بابا نیاز به زمان داری 😭
مهرنازی ، این کامی رو به راه راست هدایت می کنی یا خودم هدایت کنم ؟🤨
راستی خیلی خیلی ، این پارتت عالی بود ، مرسی 💋😘
وای خدا چی شد؟؟؟؟؟؟؟ من فقط دعا میکنم به هم برسند.
ممنون مهرناز جون عالی مثل همیشه