رمان گرگها پارت ۵ - رمان دونی

رمان گرگها پارت ۵

۱۴)

_یه چیزی هست که میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم مامان، بابا
بابام سرشو بلند کرد و نگام کرد و مامان همونطور که داشت چایی دوم بابامو میریخت تو استکانش گفت
_بگو مامان، خیره انشاالله
_من بخاطر پایان نامه م مجبورم یه مدت پیش یه آدمی باشم که مشکل روحی داره و میخوام برای اینکه پایان نامه م عالی باشه، از نزدیک رفتارشو تحت نظر بگیرم، مشاهده خیلی مهمه تو این موارد

چی گفته بودم خودمم نفهمیدم.. آخه مگه من دانشجوی روانشناسی بودم که میخواستم پایان نامه م تحلیل رفتار یه بیمار روانی باشه.. ولی باید طوری میبافتم که راضی میشدن..
توجه مادرم جلب شد و قوری رو کنار گذاشت..
_اونوقت میشه بفرمایید این مشاهداتتون کجا انجام خواهد گرفت؟
_تو خونشون

چشمای بابام گرد شد و مامانم عصبی به بابام نگاه کرد که یعنی این چی میگه و ماذا هذا فازا !!!

نذاشتم زیاد تو شوک بمونن و گفتم
_این درس برای من مهمتر از هر چیزیه، اصلا برای رسیدن به همچین پروژه ای علوم اجتماعی خوندم.. میخوام زندگی و رفتارهای یه بیمار روانی رو که عضوی از اجتماعه، ولی متفاوت از همشونه، و بخاطر مشکلش همین جامعه بشری پسش میزنه، تحت نظر بگیرم.. امیدوارم مخالفت نکنین و این فرصت طلایی رو از من نگیرین
_تو میخوای بری تو خونه ای که یه بیمار روانی زندگی میکنه بمونی بابا؟
مامانم با پوزخند بهش گفت
_جک ساله

بعدشم رو به من کرد و گفت
_لیلی با جملات قصار و عالمانه ت مارو رنگ نکن، اینی که میخوای دیگه خیلی از دیوونگیای قبلیت بالاتره.. فکرشو از سرت بدر کن

اگه من و من میکردم مغلوب میشدم.. اگه میخوای تو یه بحثی که حق با تو نیست مغلوبه نشی فقط یه تاکتیک داره.. اونم اینه که کولی بازی دربیاری و ذهن طرفو منحرف کنی !
دستامو محکم گذاشتم روی میز و قاطعانه بلند شدم و گفتم
_من نمیذارم شما فقط بخاطر نگرانیهای خودتون خاص ترین موقعیت تحصیلی منو ازم بگیرین.. و با شناختی که از دختر لجبازتون دارین میدونین که من این کارو میکنم و اگه مانعم بشین قید اینهمه سال تحصیل رو تو ترم آخر میزنم و میمونم خونه.. حالا اگه میخواین بجای سنگ پرت کردن مقابل اهداف و علایقم، مشوقم باشین تو چیزی که خیلی براش مشتاقم، اوکی بدین منم با خیال راحت به کارم برسم

سخنرانی غرا ولی بی منطق من تا حدی روشون اثر کرد که هیچکدوم واکنش منفی سریع ندادن..
حرفایی که زدم بی منطق ترین و مزخرفترین حرفایی بود که یه فرزند میتونست به والدینش بگه.. پدر و مادر حق مسلم داشتن برای دخالت در انتخابهای بچه شون و باید که راهو از چاه نشونش میدادن.. ولی من بخاطر پرستار کامیار شدن مجبور بودم دست پیش بگیرم که پس نیفتم و نیاز بود که به این نحو راضیشون کنم.. راه و گزینه دیگه ای نداشتم..

_لیلی من دیگه نمیدونم چی بگم به تو.. ۲۳ سالته و از ۵ سالگیت عاصی بودی و با ماجراجوییهات اذیتمون کردی، الانم که بزرگ شدی و فکر میکردم عاقل شدی و راحت میشیم، میبینم که به کل مجنون شدی

مادرم بود که اینارو گفت و تکیه داد به پشتی صندلیش..
بابام همیشه ملایم تر بود و درکش بیشتر از مادرم بود..

_لیلی من فکر میکنم تو انقدر عاقل هستی که بدونی اگه این آدم خطری برات داشته باشه اصلا به رفتن به خونش فکر نکنی، درسته؟
_بله بابا، قطعا
_پس من به عقلت اطمینان میکنم و به خواسته ت احترام میذارم.. وقتی همسن تو بودم دلم میخواست یه ون فولکس واگن مسافرتی داشته باشم و توی اون زندگی کنم و هر جای دنیا که تونستم با اون برم.. کل خونه زندگیم تو اون ون کاروان باشه و محدود به یه شهر و یه خونه نباشم.. ولی پدرم وقتی یه بار اینو ازم شنید به حرفم بلند خندید و گفت پسر حاج محسن میخواد نماینده مجلس بشه، پسر من میخواد مثل حلزون خونه شو با خودش بکشه تو طبیعت.. خدا بیامرز با اون خنده ش و حرفش همونجا گند زد به ایده آل ها و رویای من برای زندگیم.. چون درکی از چیزی که من میخواستم نداشت.. همون وقتا با خودم عهد کردم هیچوقت رویاهای بچه هامو تبدیل به سراب نکنم

حرفای بابام متعجبم کرده بود.. چرا ما بچه ها همیشه فکر میکردیم پدر و مادرها از اولش پدر و مادر متولد شدن و هیچوقت بچه و جوون نبودن..
تازه فهمیدم که من به پدرم رفته بودم، چون مادرم قانونمند و آروم بود.. ولی من عاصی و طوفانی..

مادرم خواست با بابام مخالفت کنه که بابام نذاشت حرفی بزنه و گفت
_مینا کاریش نداشته باش.. وقتی لاله خواست ازدواج کنه و بره ترکیه گفتم برو، پر و بالشو قیچی نکردم.. لیلی ام مثل اون.. کسیو که دوستش داری نباید به زور نگهش داری و سفت بغلش کنی.. گاهی وقتا یه بغل ناخواسته، تنگترین زندون دنیاست.. بزار بره پی چیزی که فکر میکنه درسته

بلند شدم و بابامو بغل کردم و بوسیدمش.. چروکهای گوشه چشمای مهربونش بیشتر شد با خنده ای که تحویلم داد و گفت
_سالهایی که گذشت، و لطف پدرم، همدستی کردن و منو از اون پسر ایده آلیست و ماجراجو تبدیل کردن به یه کارمند ساده و ساکت.. نفهمیدم مهرداد ۲۵ ساله کی ۵۰ ساله شد لیلی.. زمان سریعتر از اونی فکرشو میکنی میگذره

۱۵)

محکم تر بغلش کردم و گفتم
_عاشقتم بابا
_منم عاشقتم لیلی من.. کاری رو که خیلی میخوای بکنی انجام بده، ولی انقدر شهامت داشته باش که اگه دیدی اشتباه کردی بازم پشیمون نشی.. بگو من چیزی که خواسته ی دلم بود رو انجام دادم و ارزششو داشت

مقابل تیمارستان بودم و با حرفای بابا و اوکیی که ازشون گرفته بودم سرشار از انرژی، منتظر کامیاری بودم که هیچ شناختی ازش نداشتم ولی زندگیمو به خاطرش عوض کرده بودم..

یعنی میومد؟..
خانم کیان باهام نیومده بود و گفته بود که اگه کامیار تصمیمشو گرفته باشه که بیاد، دیگه حضور من لازم نیست و تو برو دنبالش..
هیجانزده بودم.. از اخلاق سگیش میترسیدم ولی از رو نمیرفتم..

رفتم داخل و توی سالن دور و برو نگاهی انداختم.. شلوغ نبود، با یه نگاه کامیارو دیدم..
با ژست مغرور و سرد خودش نشسته بود روی صندلیهای مقابل تلویزیون و پاهاشو انداخته بود روی هم..

خدای من لباسای معمولی تنش بود!.. پس میخواست با من برگرده خونه.. ای خدااا دل تو دلم نبود..
یه شلوار جین با یه پیرن مردونه اسپورت سرمه ای پوشیده بود..
لباسای بیمارستانو که از تنش درآورده بود چقدر ظاهرش عوض شده بود.. خوشتیپ بود لامصب..

ولی حیف که سگ بود و پاچه میگرفت..
با استرس و دودلی رفتم طرفش.. منو نمیدید و حواسش نبود..
_سلام آقای کیان

با شنیدن اسمش سرشو برگردوند و نگام کرد.. چشمای سیاه یخی جذاب..

_مادرم کو؟
_نیومدن، با اون پاها براشون سخته، من اومدم دنبالتون

بدون حرفی و نگاه دیگه ای به من از جاش بلند شد..
احتمالا دو برابر من قد داشت.. مثل یه فسقلی نگاهم کرد و گفت
_ماشین داری یا آژانس بخوام؟
_ماشین هست

بدون اینکه منتظر من باشه راه افتاد طرف خروجی سالن.. چقدر بی تربیت بود.. دلم میخواست از همون عقب بپرم پشتش و موهاشو بکنم..
چقدر دلم خنک شد وقتی که توی محوطه مجبور شد منتظر من بمونه تا ببینه ماشینم کدومه..
یه ام وی ام سفید داشتم، پارکش کرده بودم توی فضای پارک بیمارستان.. سویچمو از جیبم دراوردم و از دور در ماشینو باز کردم.. به صدای دینگ دینگ دزدگیر با نگاهش دنبال ماشین گشت..
رفتم درو باز کردم و نشستم پشت فرمون.. گفتم
_بفرمایید آقای کیان

اومد وایساد کنار در ولی سوار نشد.. خم شد از پشت شیشه نگام کرد.. شیشه رو دادم پایین..

_ماشین که میگفتی اینه؟
_نه پس دوچرخه ست

از اینکه دید مثل خودش از رو نرفتم پوزخندی زد و گفت
_به نظرت من تو این قوطی کبریت جا میشم؟

نگاهی به هیکل و قد و بالاش کردم، خنده م گرفت..
_توش جاداره، نگاه به ظاهر فندقیش نکنین، بشینین

درو باز کرد و نشست پیشم.. لنگاش انقدر دراز بود که پاهاش جمع شد تو شکمش.. دیگه خنده مو نتونستم نگه دارم.. خنده مو دید و با چشمای سردش نگام کرد.. انگار کتکم میزد با نگاهش و میگفت رو آب بخندی..

دستمو بردم بین پاهاش و خواستم از زیر صندلی، ماسماسک عقب رفتن صندلیو بکشم که راحت بشینه..
از حرکتم هول شد و گفت
_چیکار میکنی؟
_میخوام صندلی رو بکشم عقب
_لازم نکرده، دستتو بکش، خودم میکشم

واای چه دختر محجوبی بود این کامیار، نمیخواست دستم بهش بخوره.. تو دلم از خنده روده بر شدم..

بالاخره راه افتادیم و تا خونه حتی یک کلمه حرف نزد و حتی خیابونارو هم نگاه نکرد، فقط زل زده بود به نقطه ی مقابلش که معلوم نبود کجاست و چی میبینه.. منم هیچی نگفتم و سکوتو نشکستم..

وقتی خواستم زنگو بزنم کلیدشو از جیبش درآورد و درو باز کرد.. خوب خونه ش بود دیگه چرا حواسم نبود حتما کلید داره.. درو باز کرد و بدون تعارف به من سرشو انداخت پایین رفت تو..
خیلی گاو بود، من حال اینو میگرفتم به وقتش..

مادرش همراه منیره تو حیاط بودن و صفایی داده بودن به حیاط که دل آدم باز میشد.. منیره همه جا رو شسته بود و آب حوضو پر کرده بود، آب از دستای ونوس وسط حوض میرخت پایین و صدای شرشر آب و بوی خاک نمدار آدمو مست میکرد..
خانم کیان بیچاره با دیدن پسرش بلند شد از لبه حوض و با چشمای گریون و دستای باز اومد طرفش..
_اومدی کامیارم.. مادر فدات بشه عزیز دلم

و همدیگه رو بغل کردن.. چقدر احساساتی شدم و از کاری که کرده بودم خوشحال بودم اون لحظه..
دستای کامیار دور مادرش به سفتی خانم کیان نبود و من خیلی دلم خواست یه دونه پس گردنی بهش بزنم و بگم محکمتر بغلش کن..
این چیزا عقده میشد تو دلم ولی داشتم براش..

وقتی بیحوصله و سرد از بغل مادرش دراومد و خواست بره داخل خونه، مادرش رو به من کرد و گفت
_لیلی جان بیا تو مادر
گفتم
_چشم میام فقط یادم رفت بپرسم آقای کیان وسایلی ساکی نداشتین یا یادمون رفت و موند بیمارستان؟
بدون نگاه بهم گفت
_ولش

چقدر این مرد زیاد حرف میزد ای خدا..

_لیلی جان آقای کیان چیه مادر، اینطوری که نمیشه دم به دقیقه بگی آقای کیان خانم کیان، به من بگو نگار من تازه ۱۴ ساله شدم
خندید و منم به شوخیش خندیدم گفتم
_چشم بهتون میگم نگار جون
_به این آقای بداخلاق هم بگو کامیار

نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه.. اونم نگام کرد و گفت
_چند سالته؟
_۲۳ سالمه

رو کرد به مادرش و گفت
_پرروش نکن مامان، بزار بگه آقای کیان.. ده سال از من کوچیکتره، یعنی چی که بگه کامیار

وااای دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار یا یه بلایی سر اون بیارم ولی خونسرد گفتم
_اگه خودتون بخواین هم من باهاتون صمیمی نمیشم آقای کیان.. حرص نخورین برا سلامتیتون خوب نیس

یه نگاه بد بهم کرد و بدون حرفی رفت تو..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
asd
asd
2 سال قبل

اخیش خیالم راحت شد فکر کردم چهل سالشه 😂 

نازی
نازی
4 سال قبل

بابا ادمین تو رو سر جدت زود زود پارت بذار

helma-56
helma-56
4 سال قبل

رمانت خیلی هیجانی
دوست دارم امیدوارم پایان خیلی خوبی داشته باشه❤🌹❤🌹❤🌹❤

Zeinab
Zeinab
4 سال قبل

امروز خوندن رمانتون رو شروع کردن و بااولین پارتش خییییلی مشتاق شدم بقیش رو هم بخونم،در یک کلام مثل رمان بر دل نشسته فوق العااااااده بود،تبریک میگم بابت قلم زیباتون😊

helma-56
helma-56
4 سال قبل
پاسخ به  Zeinab

رمانت خیلی هیجانی
دوست دارم امیدوارم پایان خیلی خوبی داشته باشه❤🌹❤🌹❤🌹❤

ayliiinn
4 سال قبل

روزی یه پارت کمهههههه

fateme
fateme
4 سال قبل

عالی مثل همیشه

ayliiinn
4 سال قبل
پاسخ به  fateme

مهری خیلی قشنگ بود آفرین!

Artamis
Artamis
4 سال قبل
پاسخ به  ayliiinn

عالی مثل همیشه….

عشق میکنم پارت جدید میبینمااا😍😂

...
...
4 سال قبل

آره مهری ناز منم مثلا قرار بوده تمرکزم فقط درس باشه میبینی تمرکز م را تو میر با یی چلااا؟؟؟؟؟؟

خخخ هستم فقط کامنت نمیزارممممم…..

خیر سرم

Asall
Asall
4 سال قبل

وای این رمان خیلی دوست دارم اصلااا رمانی نیست که این جوری بخوام بخونمش افرین مهری جون

...
...
4 سال قبل

عه عه مهری ناز کجا آدم پنجاه ساله چین چروک داره آخههههه؟!!
با با ی من 48 سالشه ازدا داشم خوشگلتر و جو نترو خو شتیپتره یعنی دو سال دیگه چروک میشه 😱🤣😂 😱
.
عاا لی بو ود مهر نازم ….
.
عااالی آفرین دخترکم♥

Nikan
Nikan
4 سال قبل

سلااام بر قشنگتریننن
به عشق تو الان اومدم مهرنازم
مثلل همیشه عالییی لی ام که اومده خونهه چه شوود🤩قلمت همیشگی عشقمم

Mahad
4 سال قبل

رمانتون خیلی خاصه💖
طرز نوشتنتون عاااالیه💓
لطفا بازم پارت بزارین و طولانی باشه
موفق باشیید💗

Mahad
4 سال قبل

واقعا نمیدونم چی بگم!!
اینقدر این رمان قشنگه حرفی نمیتونم بزنم 🥰
موضوع رمانتون فرق داره از بقیه و این خاصش میکنه طرز نوشتنتون خیلی باحاله … ❣
خلاصه که من خیلی باهاش حال کردم ممنونم ازتون و اگه لطف کنید یک پارت دیگه بزارین امروز… طولانی هم باشه لطفاااااا💖

pouryaaaaaa
pouryaaaaaa
4 سال قبل

خخخخخخخخخخخ.من میمیرم برای وقتای هیجان انگیزشون.چه شودددددددددددددددددددددددددد.به به به قلمت ابجی مهرناز

Yasiii
Yasiii
4 سال قبل
پاسخ به  pouryaaaaaa

پوری
تو که میخواستی بری 🙄

Maedee
Maedee
4 سال قبل

به به منتظر بودم!!

دسته‌ها
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x