23 دیدگاه

رمان گرگها پارت ۷

4.5
(2)

۱۹)

تا موقع شام چشمم به پله ها موند و کامیار پایین نیومد.. وقتی که دیگه منیره میخواست غذا رو بیاره سر میز، نگار جون گفت
_لیلی فدات بشم برو کامیارو صداش بزن بیاد شام بخوره، اگه گفت نمیام بگو مادرت گفت نزار من بیام بالا اونهمه پله رو
_آخه به من گفتن دیگه بالا نرم
_بیخود گفته.. تو اگه بخوای به هر حرف اون گوش بدی باید بعد دو روز برگردی خونتون
مردد بودم ولی تصمیممو گرفتم.. منم باید مثل مادرش جلوش وایمیستادم وگرنه نمیتونستم یه قدم بهش نزدیک بشم و کمکش کنم..
از تصمیمم انرژی گرفتم و رفتم بالا..

تو آشپزخونه بود و داشت آب میخورد..
تا منو دید عصبی نگام کرد و گفت
_مگه نگفتم دیگه اینجا نیا؟

رفتم طرفش و دو قدم مونده بهش وایسادم..
_ببینید آقای کیان، من اینجام که حواسم به شما باشه.. من اینجام به عنوان پرستار شما.. گرفتین یعنی چی؟ یعنی اینکه دور و برم نپلک و بالا نیا و این حرفا چی؟.. کشک !!.. اوکی؟.. الانم بیایید پایین برای شام، نگار جون منتظر شماست

تو شوک بود که پشتمو کردم بهش و راه افتادم.. تو دلم بندری میزدن.. یه نمه از صلابت لیلی ستوده رو نشونش داده بودم فعلا بسش بود..

_فکر کردی خط و نشون کشیدی و رفتی، ازت حساب بردم بچه؟.. دیگه م تکرار نشه، بهت لطف میکنم و فراموش میکنم وگرنه بد میشه برات.. افتاد؟.. به مادرمم بگو پایین نمیام

یه لحظه مکث کردم سر جام و بعد درجا روی پام چرخیدم طرفش.. چشمای یخ و بیحسش انگار یه حسی گرفته بود.. حس مبارزه طلبی بود توی نگاهش.. خیلی خوب بود، من تونسته بودم به این چشمهای عاری از میمیک و زندگی، یه حسی بیارم..
باید همینطوری ادامه میدادم.. من باید یه انگیزه میشدم برای این مرد که به اطرافش عکس العمل نشون بده.. عکس العملهای منفیش هم قبولم بود..

رفتم جلوتر و نزدیک بهش ایستادم..
_من مادرتون نیستم که دلم براتون بسوزه و مراعاتتون کنم.. من بخاطر نیازی که به پول داشتم برای خرج تحصیلم قبول کردم که پرستار شما باشم.. نازتونم نمیخرم، به حرفای بی منطقتونم توجه نمیکنم.. نگاه به ظاهرم نکنین، من خیلی پوست کلفتتر از این حرفام

چشماش گرد شده بود ای خدا.. خنده مو به زور نگه داشته بودم..
_الانم میایین پایین و شامتونو میخورین، من نمیزارم اون خانم پیر و دلخسته رو که پنج ساله خون دل خورده بیشتر از این ناراحت کنین

نگاه جدی مو ازش گرفتم و رفتم سمت در.. اونجا یه ایستی کردم و بدون برگشتن طرفش، بلند گفتم
_منتظریم آقای کیان
و رفتم پایین.. صداش در نیومد.. میدونستم تعجب کرده، اصلا انتظار این رفتارمو نداشت.. قد یه لنگش بودم و فکر میکرد ازش میترسم.. الاغ چموش.. من به راه میارمت..

پشت میز نشسته بودیم و نگار جون با چشمای مردد و غمگین نگام میکرد که یعنی نیومد.. یه قاشق از قورمه سبزی خوشمزه منیره گذاشتم تو دهنم و با چشمام اشاره کردم که میاد.. الان میبینی..
هنوز نصف غذاهامون تو بشقابامون بود که صدای قدمهاشو از پله ها شنیدم.. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. لباسشو عوض کرده بود و یه تیشرت سفید با یه شلوار راحتی طوسی اسپورت تنش بود.. پای پله ها مکثی کرد و نگاهمون کرد.. با ابهت بود لامصب.. حضورش حس خوبی میداد..
مادرش از دیدنش ذوق زده شد..
_اومدی مادر.. قربون قد و بالات بشم الهی، بیا بشین ببین منیره برات چی پخته
اومد و نشست روی صندلی کنار نگار جون که روبه روی من بود..
منیره پیش من نشسته بود و شروع کرد به لوس کردن کامیار
_بعد از این دیگه هر روز غذاهای مورد علاقه پسرمو درست میکنم براش، اومده خونه دیگه غم نداریم

یه نگاه به زور کمی مهربون به منیره کرد و بشقابشو که منیره پر از غذا کرده بود و گرفته بود طرفش، از دستش گرفت..
اصلا به من نگاه نمیکرد.. میدونستم از لجش منو نادیده میگیره.. اشکالی نداشت هر چقدر که میخواست میتونست نگام نکنه، همینکه اومده بود خودش یه دنیا بود..
تا آخر غذا بجز دو سه بار منیره و نگار جون، هیچ کدوممون حرفی نزدیم و شاممونو خوردیم..
بعد از شام بلند شد که بره.. مادرش گفت
_کامیار بشین چایی بخور
_نه مامان
یک کلمه گفت و رفت بالا.. خوب شد نخورد، بهانه ای شد برای من که بازم برم پیشش..
یکم بعد یه چایی ریختم تو یه استکان کریستال خوشگل و براش بردم بالا..

توی سالن، دراز کشیده بود روی کاناپه سه نفری و پاهاشو که از کاناپه آویزون بود انداخته بود روی هم.. دستش روی پیشونیش بود و به سقف نگاه میکرد.. با شنیدن صدای قدمهای من نگام کرد و سریع از روی مبل بلند شد..
سینی چای رو گذاشتم مقابلش روی میز..
_تو دیگه خیلی داری پاتو از گلیمت دراز میکنی خانم فلورانس نایتینگل، زرت و زرت پا نشو بیا اینجا
(پرستار مشهور)

_چاییتونو بخورین و داروهاتونو به من نشون بدین آقای کیان
از بی تفاوتیم و اینکه حرفشو اصلا به حساب نیاوردم تعجب کرد و تو چشمام نگاه کرد.. منم نگاهمو دوختم بهش و خونسردانه سرمو به نشانه سئوال تکون دادم که یعنی “هان چیه؟”

۲۰)
نگاهشو ازم گرفت و از جاش بلند شد رفت از اتاقش داروهاشو آورد و انداخت جلوم روی میز..
با سرزنش نگاهش کردم که یعنی چرا اینطوری میندازیشون جلوم.. اونم بدتر از من نگام کرد که یعنی خوب میکنم، حرفیه؟..
مثل دو تا خروس جنگی مقابل هم بودیم و گارد گرفته بودیم..
نشستم روی مبل تکی و داروها رو برداشتم.. خدایا من هیچی از اینا نمیفهمیدم.. ولی مثل یه پرستار کار بلد همشونو چک کردم و گفتم
_این دوتا بمونه یه ساعت بعد باید بخورین ولی بقیه رو من میبرم یه نگاهی بهشون بکنم
و از جام بلند شدم..

_کاری داشتین حتما صدام بزنین.. هر ساعتی از شب که بود، من خواب ندارم و اگرم بخوابم زود بیدار میشم
هیچی نگفت و با دقت نگام میکرد.. انگار میخواست شخصیتمو آنالیز کنه..

_شبتون بخیر
جوابمو نداد و منم بدون نگاه بهش رفتم پایین..
اسم داروهاشو رو توی گوگل سرچ کردم و همه عوارض و میزان مصرف و تداخل دارویی و همه چیزشونو یاد گرفتم.. بیشترشون داروی ضد افسردگی و آرامبخش بودن و من خیلی دلم میخواست دوز اونایی که عوارض زیادی داشتن و منگش میکردن رو با اجازه خودم بیارم پایین.. ولی فعلا نمیتونستم ریسک کنم و بر خلاف تجویز دکترش کاری بکنم چون ممکن بود اوضاعش بد بشه..
وقتی همه خوابیدن و منم سرمو گذاشتم روی بالش، با خودم فکر کردم که این اولین شبیه که تو خونه کامیار میخوابم.. پدر و مادر نازنینم حتما الان نگرانم بودن ولی منم نگران کامیار و گرگهایی بودم که احاطه ش کرده بودن.. اون وسط یه گله گرگ گرسنه تنها مونده بود و من میخواستم بکشمش بیرون از اون هنگامه..
ولی جای من پیش خانم باشخصیت و اصیلی مثل نگار جون امن بود و حتما با پدر و مادرم آشناشون میکردم که اونام دیگه نگران دخترشون نباشن..

تا خود صبح نتونستم بخوابم و همش حواسم و گوشم به کامیار بود که نکنه یه وقت صدام بزنه و من نشنوم..
صبح که با سر و صدای صبحانه حاضر کردن منیره از جام بلند شدم تن و بدنم خیلی خراب بود و سرم درد میکرد.. اینطوری نمیشد باید یه فکری میکردم که همش نگران نشنیدن صدای کامیار نباشم و راحت بگیرم بخوابم..

برای صبحونه پایین نیومد و من براش بردم بالا..
تو اتاقش بود، صداش زدم
_آقای کیان.. بیدارین؟.. وقت قرصتونه بیایین صبحونتونو بخورین
سینی صبحونشو گذاشتم روی میز ناهارخوری و منتظر شدم تا بیاد..
یکم بعد سر و کله ش پیدا شد.. چشماش پف داشت و کلافه به نظر میرسید.. اونم مثل من نخوابیده بود گویا..
گفتم
_صبح بخیر

یه نگاه سرد بهم کرد و بدون جواب رفت دستشویی.. یکم بعد با موهایی خیس اومد نشست روی صندلی پشت میز..
_دوامو بده
_اول باید صبحونه بخورین با معده خالی نمیشه
عصبی سرشو بلند کرد و نگام کرد.. تو نگاهش بجز عصبانیت، کنجکاوی هم دیدم.. احتمالا پف چشمامو دید و فهمید که منم نخوابیدم تا صبح.. ولی سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت..
_میل ندارم سرم درد میکنه قرصمو بده
_برا همین موهاتونو خیس کردین؟
_اینطوری سر دردم کمتر میشه، زیاد حرف نزن قرصمو بده
_اول صبحونه.. در ضمن فکر نمیکنین خیلی کار زشتیه که جواب صبح بخیر و شب بخیرو نمیدین؟
فکر میکنین اگه جواب ندین کول تر و جذابتر میشین؟.. این بی ادبیه اگه نمیدونین بدونین

با تعجب و حرص نگام کرد و گفت
_خیلی پررویی بچه
_۲۳ سالمه، بچه م؟.. شما بچه این که ۳۳ سالتونه ولی لج میکنین با من
_سیریش

اینو گفت و با اخم سرشو انداخت پایین و یه لقمه نون و پنیر خورد.. خندیدم، موفق شده بودم و مثل یه بچه لجباز بالاخره صبحونشو خورده بود..

عصر کلاس داشتم و به منیره سپردم که قرص ساعت ۷ کامیارو حتما بهش بده و خودم رفتم دانشگاه.. تصمیم داشتم بعد از کلاس برم و یه گوشی بخرم برای کامیار که وقتی کارم داشت یا اس بده یا تک بزنه.. اگه چند شب دیگه اونطوری بیخوابی میکشیدم از پا می افتادم..
وقتی برگشتم خونه ساعت ۹ شده بود و شام نخورده بودن تا من بیام.. شرمنده شدم و معذرتخواهی کردم چون نگار جون برای قلبش قرص میخورد و نمیتونست دیر شام بخوره..
وقتی دور میز شام جمع شدیم ازش خواهش کردم که دیگه هفته بعد که بازم کلاسم تا دیر وقته، منتظر من نباشن و شامشونو بخورن..
_دخترم تو نمیدونی با اومدنت به این خونه چقدر شادی و نشاط آوردی برای زندگی راکد و روتین ما.. من دوست دارم باهات غذا بخورم و منتظرت بشم پس معذب نباش

به مهربونیش لبخندی زدم و تشکر کردم..
کامیار سر میز نبود و حواسم پیش اون بود..
_آقا کامیار نمیان برای شام؟
_نه مادر، منیره صداش زد گفت میل ندارم ولم کنین، منیره رفت بالا اصرار کرد، بهش گفته اگه زیاد بهم گیر بدین و آرامشمو ازم بگیرین برمیگردم تیمارستان

زن بیچاره آهی کشید و سرشو تکون داد.. چه تهدیدی هم کرده بود منیره رو.. میرفتم ببینم منو هم میتونه اونطوری تهدید کنه؟.. لجباز لعنتی..
یه بشقاب برداشتم و براش غذا کشیدم گفتم
_خودم میبرم الان براشون شما ناراحت نشید

۲۱)
گوشی رو هم از تو کیفم برداشتم و رفتم بالا.. تاریک تاریک بود و چشمم جایی رو نمیدید.. این مرد چقدر تنها و افسرده بود ای خدا.. این چه زندگی ای بود آخه..

کلید برقو زدم و رفتم مقابل اتاقش.. در باز بود ولی بی اجازه نرفتم تو.. آروم صداش زدم که اگه خوابه بیدارش نکنم..
خواب نبود، صدای ضعیفشو شنیدم که گفت
_بگو

_میتونم بیام تو؟
_بیا
رفتم توی اتاقش.. تاریک بود.. گفت
_چراغو روشن کن
وقتی کلیدو زدم و چراغ روشن شد دستاشو گذاشت روی چشماش و محکم بست.. خدا میدونه چقدر تو تاریکی مونده بود که نور چراغ اینقدر اذیتش کرد..
اتاقشو دید زدم.. یه اتاق نسبتا بزرگ بود با یه تخت دو نفره و یه کتابخونه و آینه و دراور و یه عکس از ارنستو چه گوارا و یه عکس کوچک از مهاتما گاندی روی دیوارش..

_شامتونو آوردم گذاشتم روی میز، بیایین بخورین
_نمیخورم
_چرا؟ حالتون خوب نیست؟
_سرم خیلی درد میکنه
_قرصاتونو که منیره داده بهتون، گفت یه قرص بروفن هم اضافی خوردین
_اثر نکرد لعنتی
_گرسنگی هم میتونه سردردو تشدید کنه، یه لقمه بخورین ببینیم بهتر میشین یا نه
سرشو بلند کرد و عصبی نگام کرد..
_زبون آدمیزاد نمیفهمی؟.. میگم نمیتونم بخورم، سوزنت گیر کرده رو بخورین هی تکرار میکنی؟

_با اینکه الان حقتونه بخاطر این حرفاتون تنهاتون بزارم و برم، ولی میخوام وظیفه مو درست انجام بدم، پس بیایین یه شرطی ببندیم
با پوزخند و مسخره نگاهم کرد.. تا خواست بازم یه متلک بارم کنه گفتم
_بیایین شرط ببندیم، من میگم اگه غذاتونو بخورین سردردتون کمتر میشه، اگه کمتر شد و من بردم بعد از این برای هر وعده غذا باید بیایین پایین.. اگرم خوب نشد و فرقی نکرد من دیگه پامو طبقه بالا نمیزارم، خوبه؟
رنگ نگاهش عوض شد.. انگار توجهشو جلب کرده بودم..
_میخورم فقط بخاطر اینکه میخوام پای تو رو از این طبقه ببرم
_از کجا معلوم شایدم اگه خوردین خوب شدین و من بردم
بیحوصله از جاش بلند شد و رفت تو سالن.. نشست روی صندلی پشت میز ناهارخوری و بی میل و رغبت شروع کردن به خوردن غذاش..
منم نشستم روی مبل و منتظر شدم غذا خوردنش تموم بشه.. همه شو نخورد ولی اینم از هیچی بهتر بود..
_خوب دیگه شرطو باختی، خوردم و هنوزم سرم داره میترکه..‌ بعد از این پاتو طبقه من گذاشتی نذاشتی، شیر فهم شد؟

و پا شد بره تو اتاقش، رفتم جلوش وایسادم و گفتم
_به این زودی مگه تاثیر میکنه؟ میذاشتین بره برسه به معده بعد میگفتین خوب نشدم
_یه مسکن بده خوب نمیشه

_تازه مسکن خوردین نمیشه که پشت سر هم بخورین..
میخواین شقیقه هاتونو ماساژ بدم براتون؟.. این روش هم جواب میده
به وضوح دیدم که مردمک چشماش تکون خورد.. هول شد و محکم گفت
_لازم نکرده.. برو پی کارت میخوام بخوابم

این مرد از اینکه بهش دست بزنم میترسید.. یا خوشش نمیومد ازم، نمیدونم..
_باشه میرم ولی قبلش اینو بدم بهتون
گوشی رو از روی میز جلوی مبل برداشتم و دادم بهش..
_این دیگه چیه؟
_میبینین که گوشیه.. شماره م توش سیوه، بعد از این هر موقع کارم داشتین یه تک زنگ یا یه اس ام اس میدین میام بالا
_کی گفت به تو بری گوشی بخری برای من.. من خودم گوشی دارم اگه میخواستم استفاده میکردم

_من گفتم گوشی رو برای شما خریدم؟.. این گوشی دست شما امانته مواظب باشین خرابش نکنین.. وقتیم کارم باهاتون تموم شد پسش میگیرم.. کارم داشتین زنگ بزنین
گوشیو پرت کرد رو مبل و گفت
_برا من تعیین تکلیف نکن بچه.. کاری نکن از این خونه پرتت کنم بیرون

رفتم جلو و سینه به سینه ش وایسادم و گفتم
_ببین آقای کیان.. من دیشب تا صبح نیم ساعتم نخوابیدم که مبادا شما صدام کنین و نشنوم.. از صبح تا حالام دارم گیج میزنم و سردرد دارم.. شما کاری داشتی به من تک میزنی و تموم.. اوکیه؟.. خوابم میاد شب بخیر

هنوز بر و بر نگاهم میکرد که سینی شامشو برداشتم و رفتم پایین.. از اینکه اینطوری حالشو میگرفتم و بادش میخوابید حال میکردم.. خندون و خرکیف پله هارو رفتم پایین..

تو خواب عمیقی بودم که با شنیدن صدایی انگار یکی به زور از دنیای شیرین خواب دستمو کشید و اورد تو عالم بیداری.. صدای چی بود هنوز درکی از موقعیت نداشتم.. با دومین صدایی که شنیدم دیدم زنگ گوشیمه.. وااای کامیار.. حتما کامیار بود..
خواب از سرم پرید، سریع گوشیمو برداشتم و دیدم شماره همون خطه که دادم بهش..
ساعت ۵ صبح بود.. نگران شدم یعنی حالش بد شده بود؟.. سریع بلند شدم و رفتم بالا..
نشسته بود توی اتاقش روی تخت و سرشو بین دستاش گرفته بود..
_چی شده آقای کیان؟.. حالتون خوش نیست؟
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.. ای خدا چشماش دو تا کاسه خون بود
_یه کوفتی بده من بخورم دیگه دارم میمیرم
سریع رفتم از بین داروهاش یه مسکن قوی با یه لیوان آب آوردم و دادم بهش..
_قرصامو میاری میزاری اینجا تو اتاق خودم.. هر بار مثل بچه ها باید بخوام ازت؟
_شما میزان مصرفشونو نمیدونین، اسمارتیز که نیست دم به دیقه یکی بندازین تو دهنتون

M:
۲۲)
بد نگام کرد و قرصشو خورد، بعدم همونطوری که لبه تخت نشسته بود بالاتنه شو دراز کرد روی تخت و چشماشو بست.. خیلی درد داشت، دلم براش سوخت.. سردرد و دندون درد بنظر من بدترین درد بودن..
رفتم از اون یکی طرف، جایی که سرشو گذاشته بود نشستم روی تختش..
_بزارین سرتونو ماساژ بدم تا وقتیکه قرص اثر کنه
تقریبا داد زد
_گفتم نهههه

_چرا داد میزنین؟
_عجب گیری کردیما
_خوب پس درد بکشین
_پاشو برو بیرون
_نمیرم تا قرص اثر کنه.. من پرستارتونم وظایفی دارم
جوابمو نداد و بازم شقیقه هاشو فشار داد..
درد داشت و من دیگه به حرفش گوش ندادم و آروم دستامو گذاشتم روی پیشونیش..
از برخورد دستام با سرش انگار برق ۲۲۰ ولت بهش وصل کردن.. تکون محکمی خورد و خواست بلند بشه که سرشو به پایین فشار دادم و گفتم
_اگه میخوای سردردت خوب بشه انقدر بچه بازی درنیار آقای کیان
مجاب شد انگار، که دیگه تلاشی برای بلند شدن نکرد و تسلیم شد..
دستامو روی شقیقه هاش و وسط پیشونیش گذاشتم و با انگشتام آروم فشار دادم..
_توی بدن چندین نقطه فشار وجود دارن که با ماساژ و فشار دادنشون میشه سر درد رو کاهش داد.. البته هر قسمت مربوط به نوعی سردرده و من نمیدونم نوع سردرد شما چیه و از چی ناشی شده، ولی دو سه تا نقطه فشارو امتحان کنیم شاید فایده داشت

هیچی نمیگفت و همونطور با چشمای بسته مونده بود..
انگشتای اشاره و وسطمو گذاشتم بین دوتا ابروهاش و بصورت دایره ای ماساژ دادم..
_اینجا تو قسمت برخورد پل بینی و لبه ابروها دوتا نقطه فشار هست که اگه ده ثانیه فشار بدیم و ولش کنیم از شدت درد کاسته میشه
فشار انگشتامو بین ابروهاش بیشتر کردم و چند ثانیه محکم فشار دادم.. احساس میکردم که با حرکت انگشتام و ماساژ پیشونیش داره خمار میشه.. خوشش میومد لعنتی.. از اینکه میتونستم یکم هم که شده آرومش کنم خوشحال بودم..
چند دقیقه ای پیشونیشو مالیدم و بعدم نقاط فشار روی شقیقه هاشو ماساژ دادم..
صداش درنمیومد.. دستامو بردم عقب سرش توی موهاش و ماهیچه پس سری شو به حالت دورانی ماساژ دادم..
انگشتام لای موهاش بود و از اینکه برای اولین بار دستم بهش میخورد و این موقع شب اینطوری لمسش میکردم خودمم یه جوری میشدم و دلم قیلی ویلی میرفت.. ولی هدفم فقط کم شدن سردردش بود و احتمالا موفق شده بودم چون دیگه کاملا آروم شده بود..
کمی خم شدم روی صورتش و گفتم
_ماساژ خوب بود؟ بهترین؟
آروم زمزمه کرد
_خوب بود

توی چشماش نگاه کردم.. اونم آروم نگاهشو دوخت به چشمای من.. مثل یه بچه، مظلوم بود تو اون حالت..
یه حسی اومده بود توی اون چشمای سرد و بیحسش.. حسی که نگرفتم چیه ولی یه چیزی بود.. تعجب، ترس، خجالت، تشکر، نیاز.. نمیدونم..
من همیشه نگاه آدمارو میخوندم ولی اینبار نفهمیدم چی تو نگاه این مرد زخمی به من هست..
توام بودن قرص و ماساژ نتیجه خوبی داد و یکم بعد دیدم کامیار بداخلاق و غرغرو مثل یه گربه خمار شده و همونطوری خوابش برده..
یه آرامشی دلمو فرا گرفت، دستمو آروم کشیدم به موهاش و با محبت نگاهش کردم..
این مرد تنها، محتاج کمک و توجه بود و من اینکارو براش میکردم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Atoosa
Atoosa
3 سال قبل

مهرناز جان پارت نداریم؟😞

Atoosa
Atoosa
پاسخ به  Atoosa
3 سال قبل

مرسی عزیزم لطف میکنی😍😘

Mahad
Mahad
3 سال قبل

مهنازی پارت بعدیو کی میزاری؟💖

Asall
Asall
3 سال قبل

اصلااا مهری گل کاشتی عالی فدات بشم

Atoosa
Atoosa
3 سال قبل

وای عالی ابهام جانم گل کاشتی مثل همیشه . بی صبرانه منتظر پارت بعدیم 😘😍

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

عالیه ممنون.پارتها کمه میشه بیشتر بگذارین

Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
3 سال قبل

رمانتون عالیه،من بر دل نشسته رو هم خوندم محشر بود واقعا تبریک میگم بهتون😊👏🏻

رویا
رویا
3 سال قبل

سلام نویسنده جانِ جوان …رمانت خیلی خوبه …کاش زودتر پارت بزاری..بعدم حس میکنم شخصیت لیلی داره یکم شبیه نفس میشه طرز حرف زدنش و اینا…فک میکنم نباید اینطوری بشه..و اینکه گمونم حالا زوده که کامیار وا بده و سریع عاشق لیلی بشه بنظرم باید خیلی همدیگرو اذیت کنن…خسته نباشی گلم ..قلمت مانا.

pouryaaaaaa
pouryaaaaaa
پاسخ به  رویا
3 سال قبل

نه مهرناز اینارو زودتربه هم برسون من منتظر پارت عروسیشونم.لطفاااااا

♥.♥.♥.
♥.♥.♥.
3 سال قبل

مرسی مهری نازم….

موفق باشی
.

pouryaaaaaa
pouryaaaaaa
3 سال قبل

به به.داره به جاهای خوبش میرسه

♥.♥.♥
♥.♥.♥
3 سال قبل

دشمنت*

♥.♥.♥
♥.♥.♥
3 سال قبل

شرمنده دشمنم عزیز دلم نگو اینو قشنگم….دلت پرازخوشی باشی الهی..
.
برقرارباشی عزیزم

♥.♥.♥
♥.♥.♥
3 سال قبل

عزیزمی مهری نازم …. منم بی اندازه دلتنگم…امشب دلم خیلی گرفته بودم نتونستم جلو خودمو بگیرم.
وااقعااا اسمم هست موقع تایید!!! یعنی همه اوناییکه تاییدمیکنن ایمیلو رمزاشو نو میبینن؟!!!
.
حتی آن شد نامم؟؟!!!

ییلدیز
ییلدیز
3 سال قبل

تروخدا زودتر پارت بذار برای بردل نشسته هر روز چند تا میذاشتی اینم زود به زود پارت بزار لطفا رمانت عالیه

.♥.♥.
.♥.♥.
3 سال قبل

سلام عزیزم خوبی😍😘 خیلی خوب بود مهر ناز قشنگم…
.
کاش بتونی زودتر پارت بزاری …من در حال حاظر فقط رمان تو رو میخونم…
.
راستی مهر ناز جانم میدونی کیم دیگه هاااا؟؟؟!!!حس میکنم حس کردی.
آخه میترسم اسم بنویسم باز هوایی اومدن بشم…مثلا روش ترک کردنه هخخخ…هر چند من گا هی تا و قت میارم مثل روح سر گردان توسایت چرخ میزنم…دوستت دارم 😍😘

New Maral
پاسخ به  .♥.♥.
3 سال قبل

تیرداد تویی؟

New Maral
پاسخ به  New Maral
3 سال قبل

دلم براش تنگ شده آخر شبا میومد کلی حرف خوب میزد برامون

Artamis
Artamis
پاسخ به  New Maral
3 سال قبل

ای شیطون براا کی دلت تنگ شده
…..

Mahad
Mahad
پاسخ به  .♥.♥.
3 سال قبل

عاااالی بووود🥺❤
مرسییییی مهرنازی❣
ناراحت نمیشی بهت بگم مهرناز؟

Maedee
Maedee
3 سال قبل

اوووو😅

Nafas
Nafas
3 سال قبل

🌸😊Harika

New Maral
3 سال قبل

خیلی حس خوبی داره منم آروم شدم

دسته‌ها

23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x