رمان گریز از تو پارت 30

5
(1)

 

یاسمین با جنون سرش را کوباند به دیوار و ماهرخ با وحشت سرش را میان دستانش کشید.

_نکن دختر مگه دیوونه شدی؟

متین از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهش با تعجب روی آن ها چرخید: چیشده؟

صدای ماهرخ لرزید: یه لیوان آب بیار متین.

دست های یخ زده ی دخترک را گرفت و با دیدن چشم های پر آبش، انگار کسی ته قلبش ناخن کشید.

_یاسمین منو نگاه کن یه لحظه! چیشد آخه؟

دخترک چند ثانیه پلک هایش را روی هم گذاشت و دوباره بازشان کرد‌. حنجره اش تیغ خورده بود انگار!

_چرا انقدر احمق فرضم میکنین؟ فکر میکنی حرفاتون و نشنیدم؟

درد و غم میان تک تک کلماتش جیغ میکشید.

_خدا لعنتم کنه. همش تقصیر منِ ترسوعه.

متین روی زانویش نشست و لیوان را سمتش گرفت. نگاه او هم درد داشت… دردی عمیق. مثل سوختن یک خاطره و پخش شدن خاکسترش… شاید بیشتر از هر کسی در این دنیا، حال و هوای دخترک را درک میکرد.
ماهرخ بزور چند قطره آب در گلویش ریخت و سعی کرد با نوازش دستش آرامش کند.

_یکم نفس بکش. ما که هنوز نمیدونیم دقیقا چه اتفاقی افتاده.

یاسمین نفس نفس میزد. نمی‌توانست درست نفس بکشد و حتی بغضش از تب و تاب قبل افتاده بود. نگرانی شده تب و دردی عمیق و داشت گوشت تنش را آب میکرد. اگر تا صبح عرق میکرد باز هم این سم از جانش خارج نمیشد.

ماهرخ آرام روی گونه اش زد: یاسمین ‌اینجوری خودتو از بین میبریا.

_اون عوضی میتونه یکاری بکنه. بخدا میتونه.
ماهرخ با ترس نگاهی کوتاه به متین انداخت. حال هیچکدامشان خوب نبود.

متین خم شد سمت دخترک و آرام گفت: آقا نمیتونه کاری بکنه یاسمین. هر چقدرم قدرت داشته باشه…

_همتون یه مشت دروغ گویید. فکر کردین من بچم؟ حالیم نیست چه خبره؟ اگه خودتونم بودید انقدر آروم می نشستید؟ من به جز مامانم هیچکی و‌ ندارم.

متین کلافه پلک بست. ماهرخ با ناراحتی گفت: آقا کاری نمیکنه یاسمین. با این حرفا نه خودتو خسته کن نه اونو عصبی. آخرش…

یاسمین به سیم آخر زد: آخرش چیه؟ تهش میخواد چه بلایی سرم بیاره؟ بزنه؟ بکشه؟

ماهرخ لب گزید و دخترک از جا بلند شد. متین درجا مقابلش ایستاد و تا خواست چیزی بگوید، دست او بالا رفت.

_من خودم میرم باهاش حرف میزنم. اول و آخر این قصه بدبختی من درمیونه.

_ببین دخترِ خوب…

یاسمین غیر منتظره به پیراهن او چنگ انداخت. متین شوکه سر جایش ایستاد و حرف در دهانش ماسید. چشم های دخترک زیر فشار اشک و بغض باریک شده بود.

_کمکم کن فرار کنم.

ماهرخ مثل برق گرفته ها از جا پرید. بازوی او را کشید اما یاسمین امشب گوشش به هیچ چیزی بدهکار نبود.

_کمکم کنید فرار کنم. تو‌ رو خدا… اگه یه ذره انسانیت دارید کمکم کنید.

متین به سختی نگاه از چشم های لرزان او گرفت و درمانده به مادرش چشم دوخت که او با بغض سر تکان داد.‌

_به همین سادگی نیست یاسمین. مگه میشه از این قلعه فرار کرد؟

یاسمین تند سمت ماهرخ چرخید؛ تو خودت اون روز فراریم دادی. همون روزی که…

_اون برنامه ریزی خود آقا بود یاسمین.

دخترک خشک شد. یک آن طوفان به جنگل چشمانش زد‌. قلبش در جنگی نابرابر با دردهایش شمشیر میزد. زخمی میشد… اما باز هم می‌جنگید. هنوز مانده بود تا تسلیم شود و از نفس بیفتد!

زبانش نمیچرخید چیزی بگوید. متین نگاهی به اطرافش انداخت و با لحنی ملایم گفت: یکم صبر داشته باش یاسمین. هنوز نمیدونیم چی پیش میاد…

_اگه مادرم و بکشن چی؟

_نمیکشن.

لحنش انقدر محکم بود که سر دخترک خود به خود بالا آمد. توی چشمهای مرد مقابلش پیِ یک امید واهی بود‌. ریسمانی که برای زنده ماندن بهش چنگ بزند.

متین با اطمینان گفت: هیچ بلایی سر مادرت نمیاد. اونا تو رو می‌خوان و فقط با مادرت میتونن تحت فشار بذارنت. هیچ آدم عاقلی برگ برنده اشو از بین نمیبره.

یاسمین میان بغض خندید: مادرم بشه سپر بلای من؟ منم بشینم اینجا و دلم به زنده موندنش خوش باشه؟ شماها انصاف دارین؟

_نه نداریم.

سر هر سه درجا و باهم چرخید. ارسلان میان سالن ایستاده بود. با همان شلوارک ورزشی و یک تی شرت خاکستری. کمی عقب تر هم فرهاد نگاهشان میکرد.
ماهرخ هاج و واج نگاهشان کرد و متین از مقابل دخترک کنار کشید. یاسمین اما ترسش را سلاخی کرده بود…

_تو که آره. می‌دونم… نه انصاف داری نه انسانیت. تو این مدت خوب شناختمت.

ارسلان خونسرد سرش را تکان داد: خوبه که اینارو میدونی. پس…

دخترک به او مجال نداد: ولی من زیر بار ظلم حیوونی مثل تو سر خم نمیکنم.

پلک های ارسلان جمع شد. لبخندش اما نادرترین منحنی دنیا بود… سرد و بی انعطاف. با دنیایی خاکستری که در یک چشم بهم زدن کنفیکون میشد.

نگاهش به هیچکس نبود جز چشمهای اشکی در عین حال جسوری که با تمام معصومیت نهفته اش برایش خط و نشان می‌کشید. لبخندش تلخ تر شد. سرد تر…
حالشان به سیاهی زمستان طعنه میزد.

زمانی که ارسلان بی توجه به او و نگاه عصبی اش رو برگرداند و از پله ها بالا رفت، انگار دنیا روی سرش خراب شد. هوای سینه اش سنگین تر شد و لب هایش بهم چسبید. پلک هم نمیزد… هوایی نبود که بتواند نفس بکشد. گلویش خشک بود و درد هایش انگار فرصت را غنیمت شمرده بودند تا سمت سلول های تنش هجوم ببرند. زجر میکشید ، جیغ میزد ، التماس میکرد اما بازهم کاری از دستش بر نمی آمد.

همه ی نگاه ها روی او ثابت مانده بود. دلشان سوخته بود اما جرات نداشتند کمکش کنند. ماهرخ خواست جلو برود اما متین دستش را گرفت و زیر گوشش چیزی گفت که زن مردد شد‌. نگاه کوتاه و پردردی سمت دخترک انداخت و داخل آشپزخانه چپید.
نگاه یاسمین به موبایل توی دست فرهاد بود و انگار دنبال چیزی میگشت.

_تو داریش مگه نه؟

فرهاد با تعجب سر خم کرد و متوجه ی اشاره ی متین نشد. یاسمین قدمی جلو رفت و به موبایل او نگاه کرد.

_تو اون فیلم و داری! مطمئنم…

متین ناچار جلو رفت و مقابلش ایستاد: اون فیلم و میخوای چیکار کنی دختر؟

لب های یاسمین لرزید: می‌خوام ببینم چه بلایی سر مامانم آوردن. برو کنار…

فرهاد موبایل را داخل جیبش انداخت و زودتر از متین جوابش را داد: من اجازه ندارم چیزی به تو نشون بدم.

با دیدن چشم های پر بغضش، اخم هایش درهم شد: اونجوری هم نگام نکن. آقا منتظره تا من یکاری بکنم دهنم و سرویس کنه.

_بسه فرهاد… بیا برو ول کن این حرفارو.

فرهاد با فشاری محکمی به بازوی متین او را کنار زد و خودش روبروی یاسمین ایستاد.

_باید یه چیزایی رو بدونه. چون هنوزم با این همه بلاهایی که سرش اومده نمیدونه که وسط چه جهنمی وایستاده.

دل دخترک هری پایین ریخت. فشارش نوسان داشت و با حرفای فرهاد نزدیک بود کامل خودش را ببازد.

انگشت فرهاد مقابل چشمانش بالا رفت: ببین خانم کوچولو تو اولین نفری هستی که بدون هیچ نسبتی اومدی تو این خونه و موندگار شدی و البته زنده موندی. از همه مهم تر تو اولین و احتمالا اخرین نفری هستی که زبونت جلوی آقا دراز میشه چون حتی نمیتونی تصور کنی با کسایی که بهش توهین کردن چیکار کرده.

_بس کن دیگه فرهاد.

حال دخترک شبیه کسی بود که بدنش میان جهنم یخ زده. حس نداشت‌ و نمی‌توانست تکان بخورد اما از نگاهش آتش بیرون میزد.

فرهاد سرش را سمت او خم کرد و ادامه داد: آقا رو نمیشناسی… اما اینو بدون تنها کسی که میتونی در مقابل بقیه کنارش احساس امنیت کنی خودشه. هیچکس جرات نمیکنه به همین سادگی باهاش دربیفته وگرنه تا الان صدبار از اینجا رفته بودی و سرنوشتت شده بود مثل مادرت.

یاسمین میان حال خرابش پوزخند زد. صدایش جان نداشت: اگه آقاتون انقدر قویه پس چرا مادرمو نجات نمیده؟!

فرهاد جا خورد. به متین نگاه کرد که او با مکث و لبخند کمرنگی گفت: مادرت شده طعمه ی اونا تا تو تحریک بشی و کار آقا خراب شه. دقیقا مثل حال و روز الانت و حرفایی که به آقا زدی.

_من از این چیزا سر در نمیارم. ولی میفهمم که چقدر تلاش میکنید تا منو بترسونید. فرار کردن من به ضرر شما هم هست

ابروهای متین بهم چسبید و فرهاد تک خنده ایی زد.

_بخدا خیلی بچه ایی…

متین اما با جدیت نگاهش کرد: پس امتحانش کن.

یاسمین مات شد. فرهاد هم با تعجب سمت متین چرخید: معلوم هست چی میگی؟

_آره چون فکر کرده همه چی بچه بازیه ماهم اینجا نشستیم از وجودش تو این خونه لذت ببریم. یه بار که امتحان کنه شستش خبردار میشه اوضاع از چه قراره.

ترس در چشمهای یاسمین بیداد میکرد. عقب رفت و نگاه دلخورش از متین گذشت. هیچکس ذره ایی درکش نمیکرد. کم مانده بود اشکش دربیاید که سمت پله ها رفت. آب دهانش را همراه بغض فرو خورد و صدای قدم هایش سکوت سرد فضا را شکست.
****

حوله را از روی موهایش پایین کشید و به پشت روی تخت افتاد. دست هایش را از آرنج جمع کرد و زیر سرش گذاشت. نفس هایش آرام تر شده بود اما غرور ورم کرده اش هنوز زیر بار حرفای سنگین دخترک نبض میزد. تا کی باید تحملش میکرد؟! منصور گفته بود دلش را بدست آورد. گفت تنها راه رام کردن او قلبش است اما از شدت نفرت او خبر نداشت.

نفس عمیقی کشید و خطوط چهره اش عمیق تر شد. نگاه یاسمین برای به رخ کشیدن کینه و نفرت هیچ فرصتی را دریغ نمیکرد! چطور قرار بود عاشق شود؟
پلک باز کرد و چشم هایش روی سقف شیشه ایی چرخید. یک آسمان خالی، شده بود همه ی روز و شبش تا بهش ثابت کند عشق و امید را سال ها پیش در زندگی اش سلاخی کردند. از تمام روزهای جوانی اش یک قلب سیاه مانده بود که نه عاشق میشد نه معشوق میطلبید.‌ باید غرق در سیاهی منتظر مرگ میماند تا شاید درد هایش خاک شود و کمی آرام بگیرد…

با صدای زنگ موبایلش پلک هایش لرزید و اخم هایش جمع شد. فکش منقبض شد و بی رغبت تماس را متصل کرد: چیشده؟

_آمارش و گرفتیم آقا. مادره اینجا نیست…

ارسلان پوزخند زد: خب؟

_چند روزه هیچ رفت و آمدی بینشون صورت نگرفته. شاهرخ هنوز تو ویلای خودشه… مادره هم مثل پیش بینی خودتون انگار یهو غیب شده.

ارسلان بین دو ابرویش را با انگشت فشرد: بقیش؟

_همین دیگه آقا. منتظر دستور شماییم…

_هیچ کاری نکنید فقط حواستون پی شاهرخ باشه.

_چشم.

تماس را قطع کرد و پلک هایش از شدت خستگی خود به خود بسته شد.
___

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (8)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ایولللللل

حنا
حنا
1 سال قبل

کراشات دخترا کم کم داره خطرناک میشه..🙃
هم باز اولا بهتر بود کراش دخترا مغرور جذاب بود پسرا هم همه یهویی مغرور جذاب میشدن ..الان ک کراشا دارن ادمکش میشن خدا بخیر بگذرونه

Nahar
Nahar
پاسخ به  حنا
1 سال قبل

الان کراش جدید اومده همون لاساسینو اون خیلی گنگش بالاست اونم ادم‌کش هست😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

آره لاسی رو که دیگه نگووووو🤣به قول خودشون مامبای سیاهیه واسه خودش بیچاره نیاز🤣

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x