رمان گریز از تو پارت 31

5
(2)

 

سرش را چسباند به در و گوش تیز کرد. ساعت از دو شب گذشته و ارسلان ساعتی پیش به عمارت برگشته بود. آرام لای در را باز کرد و با دیدن تاریکی مطلق راهرو خیالش راحت شد. نفس عمیقی کشید و کوله اش را روی دوشش جا به جا کرد… امروز همه جای خانه را بررسی کرده بود تا بتواند محل دوربین ها را تشخیص دهد و موقع رفتن گیرشان نیفتد. فقط مشکلش سگ ها و دوربین های حیاط بود. ماهرخ یکبار گفته بود اگر ارسلان در عمارت باشد سگ ها را میبندند.

نگاهش توی تاریکی چرخید و آرام در اتاق را بست. بعید نبود ارسلان بی هوا مقابلش ظاهر شود. باید احتیاط میکرد… اگر امشب از این قلعه نمی گریخت باید فاتحه ی مادرش را میخواند. چند لحظه سر جایش ایستاد تا چشمش به تاریکی عادت کند.

پلک زد و نگاهش روی در اتاق ارسلان مکث کرد. بند کیفش میان مشتش فشرده شد و سخت توانست پلک ببندد و چشم از اتاق بگیرد. یاد حرف های متین که میفتاد روح و روانش بهم میریخت… حتی یک نفر نبود که بدادش برسد و دست روی سرش بکشد. پشت و پناهش زیر خاک بود و… جز تنهایی آوارگی همدمی برایش نمانده بود.

آرام گام برداشت تا صدای پایش از صدای پای گربه هم کمتر باشد. دست سالمش بند نرده ها شد و پله ها را با احتیاط پایین رفت. فضا تاریک بود و چند بار نزدیک بود بیفتد. خوف برش داشت! از آخرین پله که گذشت نفس حبس شده اش را با ولع بیرون فرستاد. سالن با نور نسبتا ضعیفی روشن بود و حداقل می‌توانست جلوی پایش را ببیند. چسبید به دیوار تا دوربین تصویرش را ضبط نکند. سرش را خم کرد و ناشیانه سمت در دوید. حتی کلید در را شب قبل از کیف ماهرخ برداشته بود و خدا خدا میکرد زن چیزی نفهمد.

کلید را توی قفل انداخت و آرام چرخاند. در که بدون صدا باز شد نفس راحتی کشید و بیرون رفت. باد سرد خورد توی صورتش و بعد از چندین روز حس کرد ریه هایش تازه شد. نفس عمیقی کشید و لبخند به لبش آمد… مهتاب توی آسمان بود. میدرخشید… مثل همیشه و بدون توجه به صاعقه ایی که هر لحظه ممکن بود آرامشش را بهم بزند. چند روز بود که درست این هوا را استشمام نکرده بود؟! لبخندش پررنگ شد… حواسش از دوربین ها و فضای خوفناک مقابلش پرت شد.

بدنش از سرمای هوا داشت یخ میزد. سرش را در اطراف چرخاند و یک لحظه با دیدن سگ بزرگ و سیاهی که با چشمانی براق خیره اش بود و دندان تیز میکرد، روح از تنش پر کشید. پاهایش قفل کرد… لب بهم چسباند و بزور خودش را عقب کشاند.‌

_وای خدا…

قلاده ی سگ به ستون پشت سرش وصل بود اما جفت پا ایستاده بود تا در اولین فرصت طعمه اش را شکار کند. یاسمین نزدیک بود از ترس سکته کند. آب دهانش را قورت داد و کیفش را به سینه اش چسباند. تا خواست از پله ها پایین برود سگ پارس بلندی و قلبش از تپش ایستاد. زبانش بند آمد… حیوان خودش را با زور جلو میکشید و به حتم اگر زنجیر دور گردنش نبود تا حالا تیکه پاره اش میکرد.

یاسمین با وحشت به دیوار چسبید و‌ همین سگ را جری تر کرد تا بلند تر پارس کند.

_لعنت‌ بهتون. این سگه یا دیو دوسر؟

صدای سگ های دیگر باغ هم کما بیش بلند شده بود.
نگاهی به اطرافش کرد و با بیچارگی پایش را محکم روی زمین کوبید: خب الان همه میریزن بیرون که… لعنت بهت آشغال.

_به این سگ بیچاره فحش میدی؟!

مردمک چشم‌هایش با وحشت به باغ یخ زده چسبید و‌ انگار کسی از دنیا معلقش کرد. یک لحظه همه چیز برعکس شد. بدن یخ کرده اش تکان هم نمیخورد…

شاید توهم زده بود. صدای خنده ی آرام فرد پشت سرش اما مثل باتوم توی سرش خورد.
صدای قدم های او را شنید و سریع چشم بست. امشب باید فاتحه ی خودش را هم میخواند. شاید میان همین باغ دفنش میکرد!

_نترس دختر…

یاسمین با غافلگیری پلک باز کرد و با دیدن متین و لبخند پهنش، قلبش با شدت به تپش افتاد.
دستش بی اختیار به سینه اش چسبید و سیبک گلویش تکانی خورد: وای…

متین خندید: شبیه مرده ها شدی. نفس بکش…

یاسمین چند بار نفسش را بیرون فوت کرد: وای خدا لعنتت کنه. بیمار، مریض… آخه این چه کاریه؟

_نصف شبی اینجا چیکار میکنی دختره ی کله شق؟!

دخترک با حرص نگاهش کرد: معلوم نیست واقعا؟ تو خودت اینجا چیکار می‌کنی؟ نصف شبی تو باغ پرسه میزنی دزد بگیری؟

متین دست روی لب هایش کشید تا خنده اش معلوم نشود.

_موندم بهت چی بگم!

_هیچی نگو… کمکم کن از این باغ مخوف برم بیرون.

لبخند متین محو شد و ابروهایش تا ته بالا رفت: کمکت کنم؟

_خب چی میشه مگه؟

_هیچی فقط بعدش آقا وسط همین باغ حلق آویزم می‌کنه.

یاسمین چشم گرد کرد و سرش را تا حد ممکن عقب برد.

او شانه بالا انداخت و دخترک نفسی گرفت: پس برو کنار بذار خودم برم پی زندگیم.

_من خودم اومدم اینجا قایم شدم که جلوی رفتن تو رو بگیرم بعد به همین راحتی بذارم بری؟ دیوونه بازی رو بذار کنار برگرد داخل.

یاسمین با بغض لب گزید. درمانده سرش را پایین انداخت و کوله اش از روی دوشش افتاد.

_من باید برم پیش مامانم متین. حداقل تو درکم کن. خودت مادر داری اگه یه مو از سرش کم بشه دق نمیکنی؟

متین با مکث نگاه از چشم های مظلوم او گرفت: درک میکنم ولی این راهش نیست.

دست هایش را باز کرد: از این باغ نمیتونی تنها بری بیرون…

_خب سگا که…

_سگا هیچی، دوربین و دزدگیرم هیچی به فرض من حلش کنم. ولی دور تا دور این باغ کابل برق وصله. فقط کافیه پات و جای اشتباه بذاری اونوقت فقط جنازه ت میتونه از اینجا بره بیرون.‌

یاسمین با وحشت نگاهش کرد. آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و چشمش دور تا دور باغ چرخید.

_دروغ میگی!

متین پلک جمع کرد: برگرد تو خونه یاسمین. برو دعا کن آقا شک نکرده باشه تا الان.

چانه ی دخترک لرزید: من باید برم. من بدبخت باید از اینجا برم…

متین دستش را گرفت و سمت ساختمان کشاند.

_بیا انقدر سر و صدا نکن. فرصت زیاده واسه رفتن!

در را باز کرد و داخل هلش داد. یاسمین هنوز هم مردد بود… متین دست پشت کمرش گذاشت و به جلو هدایتش کرد.

_کیفتو بردار و برو… انقدرم دیوونه نباش. اون کلیدی هم که از مامانم دزدیدی و فردا بذار سرجاش.

یاسمین با خجالت چشم دزدید: خیلی نامردی.
_چند روز دیگه دعام میکنی.

دخترک بند کیفش را چنگ زد و نگاه پر خشمی حواله اش کرد. متین بی اراده خندید. دست جلوی دهانش گذاشت تا صدایش را بالا نرود. یاسمین مشت محکمی به بازوی او کوبید…

_به ماهرخ چیزی نگو. فردا میخواد بشینه تا اخر شب نصیحتم کنه.

_نمیگم ولی تو هم دست از این بچه بازیات بردار.

یاسمین سر تکان داد. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که همه ی برق های سالن روشن شد. پاهایش به زمین میخکوب شد و وقتی قامت ارسلان میان چارچوب آشپزخانه ظاهر شد نفس جفتشان رفت. دخترک مثل برق گرفته ها بازوی متین را گرفت و بهش چسبید.
متین بهت زده مانده بود چه عکس العملی نشان دهد.‌

زبانش بزور تکان خورد: آقا…

ارسلان دست هایش را در سینه جمع کرد و‌ مقابلشان ایستاد. نگاهش از سر و وضع یاسمین روی کوله پشتی اش چرخید. پوزخند زد و انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید…

_کجا تشریف میبردین خانم؟

یاسمین جوری لب به دندان کشید که شوری خون را احساس کرد. انگشتان لرزانش را با تمام قدرت دور بازوی متین حلقه کرد بود و سعی میکرد زیر نگاه سنگین ارسلان نفس بکشد. دلش نمیخواست متین بخاطر او توی دردسر بیفتد…

زمزمه ی آرام متین را فقط خودش شنید.

_آروم و بدون هیچ حرفی برو تو اتاقت یاسمین.

_چرا؟

متین با تعجب نگاهش را به او داد: چرا؟! الان دنبال چراشی؟

یاسمین آب دهانش را قورت داد و با احتیاط بازوی او را رها کرد. میترسید‌ به ارسلان نگاه کند همان یک ذره توانش هم به یغما برود. نفس عمیقی کشید و کوله اش را از روی زمین برداشت‌. سمت راه پله قدم برداشت که صدای ارسلان پاهایش را سست کرد.

_کجا خانم کوچولو؟

یاسمین نفسش را با حرص بیرون فوت کرد و بی توجه به او، سمت متین چرخید.

_میبینی اربابت تا با من دَیی دَیی نکنه آروم نمیشه. یعنی اصلا شبش صبح نمیشه…

متین چپ چپ نگاهش کرد و رو به ارسلان گفت: من براتون توضیح میدم آقا.

ارسلان به طرز عجیبی آرام بود. چشم هایش برق میزد و لبخندش فضا را ترسناک تر کرده بود…

_نه بذار خودش بگه‌. شصت متر زبون داره.

یاسمین دست به کمرش زد و حق به جانب به او خیره شد.

_چی و برات تعریف کنم که بتونی مسخره ام کنی و برام دست بگیری؟

_اصلا لازم به تعریف کردنت نیست. با اون حرکات مسخره ت جلوی دوربین ها خودم فهمیدم داستان چیه.

پلک های دخترک پرید. متین کف دستش را روی دهانش گذاشت تا نخندد… لب های یاسمین با حرص روی هم فشرده شد. نزدیک بود از حرص منفجر شود.
کوله اش را همانجا رها کرد و قدم های رفته را برگشت و مقابل ارسلان ایستاد.

درون چشمهای جسور و سرکشش چیزی بود که باعث شد لبخند نادر مرد مقابلش رنگ بگیرد. توقع این عکس العمل های عجیب و غریب او را نداشت اما خودش را نباخت و بی پروا دهانش را باز کرد.

_آره. داشتم فرار میکردم… خیالت راحت شد؟!

ابروهای ارسلان بالا پرید. دست هایش را باز کرد و داخل جیب هاش برد: حالا چیشد موفق نشدی؟ متین جلوت و گرفت؟

_آدماتم مثل خودتن دیگه. مثل روح یهو ظاهر میشن…

نگاه ارسلان از چشمهای او روی موهایش کشیده شد که با یک شال نیم بند پوشیده شده بود. یاد شال قرمز رنگش افتاد که آن شب دور زخمش بست. لبخندش کمرنگ تر شد و حرفای منصور توی ذهنش زنگ زد!

لبخند میزد اما سردی چشمانش را هیچ نقابی نمی‌توانست پنهان کند. کف دستش را روی
پیشانی اش گذاشت و نفسی گرفت. یاسمین داشت معادله هایش را بهم میریخت..‌.
سر که بلند کرد ، دخترک با چشمانی گرد شده متعجب و حیران خیره اش مانده بود. دلش نمیخواست جلوی دیگران سر به سرش بگذارد.

_تو میتونی بری متین.

چشمهای مرد جوان با نگرانی روی نیمرخ دخترک دقیق شد‌. همزمان یاسمین سر چرخاند و لبخند تلخی نثارش کرد تا اخم های او باز شود‌‌. نگاه تیز ارسلان با حساسیت عجیبی روی حرکاتشان دوید…

وقتی متین از ساختمان بیرون رفت تازه حس های لغزنده توی چشم های دخترک روشن شد. انگار وجود او برایش حس امنیت داشت که حالا دوباره بغض و ترس در وجودش سر برداشته بود.

_منو نگاه کن…

یاسمین چرخید و با سر خم شده ی او سمتش، قدمی عقب رفت: چیشده؟

انگشت ارسلان مقابل چشمانش تکان خورد. فکش سفت شده بود و حالش با چند ثانیه قبل، زمین تا آسمان فرق داشت…

_خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم.

دخترک با بهت به رگ های ورم کرده ی شقیقه اش نگاه کرد. جرات جیک زدن هم نداشت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

مهربان باش ارسی

Nahar
Nahar
1 سال قبل

ارسلان باز ک داری خراب میکنی همه چیو🥺

آرمیتا
آرمیتا
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

ارسلان‌ اینجا خیلی کراشه🥺😂
دردش‌ بزنه تو سر ارسلان دلارای😂🥺

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x