7 دیدگاه

رمان گریز از تو پارت 84

5
(1)

 

با تعجب به ساعت نگاه کرد و بعد یاسمینی که انگار هنوز خواب پادشاه هفتم را میدید… با تردید قدمی جلو رفت و موبایلش را توی دستش جا به جا کرد…

_یاسمین؟

دخترک پتو را تا گردن بالا کشیده بود و کوچکترین تکانی نمیخورد.
ارسلان پلک جمع کرد و موبایل را روی گوشش گذاشت.

_منتظر باش پنج دقیقه دیگه زنگ میزنم.

تماس را قطع کرد و اینبار نام دخترک را بلند تر صدا زد… یاسمین با همان چشمهای بسته سرش را آرام روی بالشت جا به جا کرد. صورتش پف داشت و لب هایش بهم چسبیده بود! فشار روی گونه ی چپش باعث شده بود صورتش قرمز شود‌. نفس هایش هم عمیق بود و کش دار…

ارسلان با تعجب کنار تختش ایستاد و کمی سمتش خم شد: بیدار شو یاسمین.

نگاهش با دقت توی چهره اش دو دو میزد. عطر موهایش از همین فاصله پیچید زیر دماغش و روحش را قلقلک داد تا فاصله اش را کمتر کند. دستش را بالا برد تا چتری های سرکش دخترک را کنار بزند که یک لحظه حس کرد حرارت عجیبی از تنش بیرون میزند.
سریع پیشانی اش را لمس کرد و اخم هایش با حیرت بهم پیچید…

_یاسمین بیدار شو دختر…

صدایش بلند بود و تا حدی عصبی! پتو را با عجله از روی تنش کنار زد و یاسمین با احساس سرما توی خودش مچاله شد.
ارسلان کلافه بازویش را کشید. تنش سنگین بود و دم و بازدم عمیقش حرکات قفسه سینه اش را کند کرده بود. انگار نمی‌توانست درست نفس بکشد…

ارسلان پارچ آب را برداشت و با دست چند قطره به صورتش پاشید. پلک های یاسمین لرزید و لب هایش از هم باز شد. ارسلان سرش را جلو برد تا صدایش را بهتر بشنود اما جز اصواتی نامفهوم هیچ چیز عایدش نشد.

دوباره و چند باره نامش را صدا زد و وقتی تلاشش بی نتیجه‌ ماند مجبور شد مقدار بیشتری از آب را روی صورتش بپاشد…
یاسمین با حس سرمای آب تکانی خورد و وقتی پلک باز کرد، ارسلان نفس راحتی کشید. نگاه دخترک گیج و منگ روی سقف چرخ خورد و وقتی چشمش به ارسلان افتاد تازه توانست موقعیتش را درک کند.

_چیشده؟

صدای گرفته اش بزور از ته حلقش بیرون آمد. خواست بلند شود اما عضلاتش طوری درد میکرد که انگار شب قبل ده نفر کتکش زده بودند.
ارسلان کتفش را گرفت و کمکش کرد تا بنشیند.

_تبریک میگم سرما خوردی.

یاسمین با مکث دستی به گلوی ملتهبش کشید. حلقش سوخت و درد عجیب سرش اجازه نداد تا پلک هایش را کامل باز کند.

ارسلان لیوانی آب برایش ریخت و دخترک به سرفه افتاد: چرا اینطوری شدم آخه؟!

_اول اینو بخور. نمیخواد حرف بزنی…

یاسمین بزور لیوان آب را سر کشید. تنش از داخل داغ بود اما باز هم می‌لرزید. پتو را چنگ زد تا آن را روی تنش بکشد که ارسلان دستش را گرفت.

_ننداز… داری تو تب میسوزی.

_سردمه ارسلان…

ارسلان پتو را کنار زد: کمکت میکنم دوش بگیری بعد می‌خوابی. دمای بدنت بره بالا خطرناکه…

یاسمین دست روی گونه ی داغش گذاشت: خوبم اونقدرم حالم بد نیست…

ارسلان موبایلش را روشن کرد و شماره ی محمد را گرفت: فعلا بیا با مادرت حرف بزن بعد راجب خوب بودن حالت تصمیم میگیریم.

انگار توی چشمهای دخترک چلچراغ روشن شد: چی؟

ارسلان موبایل را روی گوشش گذاشت اما چشم هایش مانده بود به چهره ایی که با تمام حال بدش تلاش میکرد تا لبخند بزند.

_واقعا حالش خوبه؟

ارسلان با آرامش پلک زد و وقتی صدای محمد را شنید گفت که موبایل را به زن بدهد و خودش هم گوشی را دست دخترک داد.

_کوتاه حرف میزنی یاسمین. سئوالای اضافه و چرت و پرت نپرس…

یاسمین با ذوق سر تکان داد و گوشی را دو دستی گرفت.

_الو مامان‌؟

صدایش خش داشت و بینی اش کیپ شده بود. اما خوشحالی از چشمهای خیسش می‌بارید.

_خوبی قربونت برم؟

_حالت خوبه مامان؟ جات خوبه؟ کسی که اذیتت نکرد؟

_خوب خوبم خیالت راحت.

یاسمین نفس راحتی کشید و با قدردانی به ارسلان نگاه کرد. او که سر چرخاند دخترک به نیمرخ تخسش لبخند زد…

_خیالم راحت شد مامان. خیلی نگرانت بودم همش میگفتم نکنه بلایی سرت بیاد…

_ارسلان و آدماش انقدر مراقب بودن که بی دردسر از کشور خارج شدم. نگران چی بودی آخه؟

یاسمین خندید و ارسلان دستش را به معنی “تمومش کن” تکان داد. یاسمین لب بهم فشرد و تن داغ و کوفته اش از یادش رفت…

_مراقب خودت باش مامان. باشه؟ اگه ارسلان اجازه بده بازم بهت زنگ میزنم.

_حرفام یادت نره یاسمین.

یاسمین لب گزید و با بغضی که پر بود از خوشحالی تماس را قطع کرد. ارسلان موبایل را از دستش گرفت اما دخترک بهش مهلت نداد‌. محکم به بازویش چسبید و سر روی شانه اش گذاشت…

_اصلا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم ارسلان.

_تو اعصابم و خرد نکن تشکر پیشکش.

بعد دستش را از بازویش گرفت و به آرامی عقب هلش داد. یاسمین با تعجب نگاهش کرد که ارسلان از روی تخت بلند شد…

_پاشو برو یه دوش بگیر این کوفتگی از تنت بره بیرون.

یاسمین خشک شده بود و نمی‌توانست حرفی بزند. ارسلان چرخید و با دیدن چهره ی درهم و لب های برگشته اش، دستش را تکان داد…

_نشنیدی حرفم و؟

دخترک تکانی خورد: تو نگران من نباش.

ارسلان پوزخند زد: نگرانت نیستم. ولی کلا یه بار بزرگ رو دوشمی… تا حالا سه چهار بار بردمت بیمارستان.

یاسمین با بغض نگاهش را چرخاند: مگه من گفتم مسئولیتم و قبول کنی که حالا بهم زخم زبون میزنی؟

_تو قبول کردی زن من شی والا من که چند بار خواستم پشیمونت کنم‌.

قلب یاسمین میان بهت و ناباوری هزار تکه شد. بغض توی نگاهش به دو دو زدن افتاد و وقتی سر چرخاند، دل ارسلان هم گرفت. پلک زد و خواست سمت در قدم بردارد که با جمله ی دخترک پاهایش از حرکت ایستاد.

_همین حرفارو میزنی که هر چی میشه به متین میچسبم.

یاسمین پتو را کنار زد و به سختی از روی تخت پایین آمد: مگه باهام دشمنی که انقدر بهم زخم زبون میزنی. من چه بدی بهت کردم؟

ارسلان مکث نکرد… انگار هر چه عقده روی دلش جمع شده بود داشت فوران میکرد… برگشت و بدون توجه به چشم های خیس او صدایش را بالا برد.

_من بهت محبت هم بکنم تو میری به متین میچسبی. تو کل زندگیم هیچکس و مثل تو تحمل نکردم واسه نجات هیچکی کوچکترین تلاشی نکردم. این همه اعتبارم و به خطر ننداختم که…

نفس کم آورد. دستش را بلند کرد و انگشت اشاره اش را مقابل چشمهای ناباور او تکان داد.

_من عقدت نکردم که جلوی چشمام بچسبی به بازوی یه مرد دیگه و باهاش خوش و بش کنی یاسمین.

دخترک با بغض خواست قدمی جلو برود که او داد زد: سر جات وایستا…

و قلب دخترک مثل گنجشکی بی پناه میان سرمای نگاه او یخ زد. قفسه ی سینه اش با درد بالا و پایین شد و تن پر دردش را روی تخت رها کرد. جرات نداشت به چشمانش نگاه کند…

_خسته شدم از دستت یاسمین. روز اول بهت گفتم این خونه قانون داره. زن من شدن قانون داره، زندگی با من قانون داره‌… نگفتم؟

یاسمین انگشتش را محکم میان دندانش گرفت…

_چند بار بهت اخطار دادم که مراقب رفتارت باشی. چند بار تهدیدتون کردم… گفتم پاش برسه دهن جفتتون و سرویس میکنم. نگفتم؟

دخترک سرش را با ترس تکان داد: گفتی!

_متین برام عزیزه. خیلی… بلایی سرش بیاد یه جون از جون من کم میشه. از سن کم همراهم بوده ولی…

جلو رفت و باز هم دستش را به نشانه هشدار تکان داد: خب گوش کن ببین چی میگم یاسمین. من انقدر آدم آشغالی هستم که اگه به این رفتاراتون ادامه بدید هم متین و از این شهر بیرون میکنم هم یه بلایی سر تو میارم.

_ارسلان بخدا ما دوتا…

ارسلان با حساسیت فریاد زد: ما دوتایی وجود نداره. متین پسر سرایدار این خونه ست، دستیار منه ولی تو زن منی!

یاسمین از جا پرید. بلند شد و با ترس قدمی جلو رفت: باشه ارسلان باشه… من غلط کردم.

ارسلان از شدت حرص و خشم نفس نفس میزد. یاسمین اما بزور نفس میکشید… حال بدش و تن و بدن کوفته اش یک طرف، قلب ترسیده اش طرف دیگر…
مانده بود چطور او را آرام کند تا حرص وحشتناکش بخوابد.

ارسلان یک لحظه پلک هایش را بست که دخترک جرات کرد جلوتر برود: قول میدم دیگه تکرار نشه. قول میدم…

ارسلان مراعات نکرد: گوه میخوری اگه تکرارش کنی.

یاسمین محکم لب گزید: باشه.

یک قطره اشک بی اراده روی گونه اش چکید اما اجازه نداد، بغض میان حالش سروری کند.

_من غلط کردم ارسلان انقدر حرص نخور.

دلش میخواست جلو برود و بغلش کند اما چشم های او آنقدر سرخ شده بود که جرات نمیکرد تکان بخورد.
سرش را پایین انداخت و نگاه ارسلان سر تا پایش را کاوید. اشک های دخترک روی صورتش ریخت و یاد آن بوسه میان ذهنش شد خاطره ایی که انگار زهر هلاهل شد.

چشم ارسلان یک لحظه افتاد به پاکت هایی که گوشه ی اتاق بود‌ و انگار کسی بنزین روی آتشش ریخت.

صدایش در اوج خشم لرزید: اینارو میبری میریزی دور یاسمین.

سر دخترک با شتاب بالا آمد و وقتی اشاره ی او را به خوراکی هایش دید، بغض درجا توی گلویش سنگ شد.
دست و پایش لرزید و ارسلان منتظر بود تا مخالفتش را ببیند تا اتاق را روی سرش خراب کند.

_باشه.

نفس به سختی از سینه اش بیرون آمد: هر چی تو بگی. اصلا بهشون دست نزدم… میخوای خودت ببر بندازشون تو سطل آشغال.

چهره ی ارسلان جمع شد. پوزخند زد و همه ی پاکت ها را با دست جمع کرد. قلب دخترک با درد بهم پیچید و نگاهش ماند به قدم های محکم او…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگار
نگار
1 سال قبل

نههه با خوراکیا اینکارو نکن مرد مومن نکن لامصب

شقایق
شقایق
1 سال قبل

عاشق این رمانم 😊 …..واقعا دست شما خیلی مرسی نویسنده خوش قلم 😍 

شقایق
شقایق
1 سال قبل

اوه آقا چقدر حسود تشریف دارن 😂 …..

نازلی
نازلی
پاسخ به  شقایق
1 سال قبل

حسودبراارسلان فرش قرمز میندازه ناموسا

Tamana
Tamana
1 سال قبل

چیشده😐
یدفعه الکی جنگ کردن🚶‍♀️😐

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

کاش یه پارت دیگه هم داشت.

A,S
A,S
1 سال قبل

دیگه دوسش نداشته باش

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x