رمان گلادیاتور پارت 156

5
(2)

 

 

 

 

یزدان نگاه کوتاهی دور تا دور اطاق بزرگی که واردش شده بودند گرداند . به نظر می رسید ، فرهاد بزرگترین اطاق این عمارت را به آنها داده بود .

 

 

 

ـ در حال حاضر نه . چیزی خواستم میگم .

 

 

 

ـ باشه . پس اگه چیزی احتیاج داشتید فقط کافیه شاسی زنگ کنار تلفن و فشار بدید تا یکی از خدمه ها بالا بیاد .

 

 

 

ـ باشه ممنون .

 

 

 

گندم کاملاً محو و مات فضای زیبای اطاقی که میانش ایستاده بود شده بود . این اطاق حتی از اطاق یزدان هم صدها برابر زیباتر و بزرگ تر بود .

 

 

 

نگاه خیره اش پی در پی از یک قسمت اطاق به قسمت دیگر اطاق کشیده میشد ………. انگار ذره ذره این اطاق را از طلا ساخته بودند . لوستر و دیوارکوب های آب طلا کاری شده نصب به دیوار و سقف اطاق ، یا تخت بزرگ شاهانه دو نفره گوشه اطاق که آن هم به رنگ طلا بود و انگار با طلای خالص ساخته بودنش و یا میز کوچک بدو نفره کنار دیوار شیشه ای بالکن که آن هم آب طلا به نظر می رسید و یا کاغذ دیواری های صدفی رنگی که شاخ و برگ های پاییزی برجسته ای رویشان کار شده بود ……… انگار این اطاق در دریایی از طلاهای ناب فرو رفته بود .

 

 

 

گندم کنجکاوانه خودش را به سمت دیوار شیشه ای بالکن رساند و پرده را اندکی کنار زد . اما خیلی نگذشت که لبخندی هیجان زده ، ذره ذره روی لبانش جان گرفت و جیغی از سر ذوق کشید ………… دقیقا پشت همان دیوار شیشه ای بالکن ، استخری بیست و چهار متریِ جمع و جوری دیده می شد .

 

 

 

یزدان با همان نگاه تیز و ریز بین همیشگی اش در حال نگاه به تمام سوراخ سمبه ها و گوشه های اطاق بود . می دانست فرهاد بیهوده چنین اطاقی را در اختیار آنها قرار نداده .

 

 

 

با شنیدن صدای جیغ از سر هیجان گندم ، او که پشتش به گندم بود و از سمت دیگر هیچ دیدی به استخر پشت دیوار شیشه ای نداشت ، به سرعت سرچرخاند و با قدم های بلند خودش را به پشت سر گندم رساند و با نگاهی که انگار حالت امنیتی پیدا کرده بود ، رو به روی گندم را برای دیدن چیز غیر عادی ، جستجو کرد .

 

 

 

ـ اینجا که چیزی نیست ……… چرا جیغ می زنی ؟

 

 

 

گندم سمتش سر چرخید و از بازوی یزدانی که با فاصله ای بسیار اندک ، پشت سرش ایستاده بود ، آویزان شد و با لبخندی پت و پهن و با لحنی که اندکی لوس هم به نظر می رسید ، گفت :

 

 

 

ـ برم تو استخر ؟ برم یزدان جونم ؟ برم ؟ تروخدااااا ……..

 

 

 

 

 

 

یزدان نگاهش را تا چشمان گشاد شده و برق افتاده گندم پایین کشید ………… تازه دلیل جیغ کشیدن او را فهمیده بود ………… انگار یادش رفته بود که گندمش از چه دنیایی آمده …….. انگار یادش رفته بود که گندمش پر بود از کمبودهای ریز و درشت .

 

 

 

اما الان همه چیز فرق کرده بود . دیگر لازم نبود گندم با همان کمبودهای گذشته اش بسازد و کنار بیاید ……….. الان گندم یزدانی را داشت که دیگر اجازه نمی داد ، گندمش کمبود چیزی را در زندگی اش حس کند .

 

 

 

کمی بیشتر از قبل نزدیکش شد و پنجه در پنجه های رهای او فرستاد و با شستش ، پوست نرم دخترکش را لمس نمود .

 

 

 

ـ مگه شنا بلدی ؟

 

 

 

چهره گندم به صدم ثانیه ای نکشید که همچون بستنی مانده در آفتاب ، وا رفت و آویزان شد ……… آنقدر هیجان زده شده بود که به کل این موضوع اصلی را فراموش کرده بود که هیچ سررشته خاصی از شنا کردن ندارد .

 

 

 

ـ نه بلد نیستم .

 

 

 

یزدان دست دور شانه های او حلقه نمود و او را به سمت خودش کشید و از روی روسری سرش را بوسید ………… این چهره ناامید و آویزان گندم ، خارِ در قلبش می شد .

 

 

 

ـ اشکال نداره ……….. خونه من استخر داره . اگه دوست داشتی می تونم برات مربی بگیرم تا شنا یادت بده .

 

 

 

گندم که هیچ خبری از وجود استخر در عمارت یزدان نداشت ، چهره اش اندک اندک باز شد و با همان چشمان کنجکاو و گشاد شده اش به او نگاه کرد ……….. دقیقاً دو ماه و خورده ای از زندگی اش در عمارت یزدان می گذشت و مانده بود ، استخری که یزدان از آن حرف می زد در کجای آن عمارت در اندشت واقع شده بود که او این همه مدت چشمش به آن نه افتاده بود .

 

 

 

ـ نگفته بودی که خونت استخر داره ………… حالا این استخرت کجا بود که من تو این مدت حتی یک بار هم چشمم بهش نه افتاد .

 

 

 

ـ طبقه منفی یک عمارت ، یه جورایی میشه گفت زیر زمین عمارت و بازسازی کردن و اونجا یه استخر زدن ………. یه استخر بزرگ و مجهز .

 

 

 

گندم تصنعی چهره درهم کشید و با همان نگاه عسلی اش چشم غره ای به او رفت :

 

 

 

ـ پس تو تمام این مدت خودت تکی از اون استخر استفاده می کردی که چیزی به من نگفتی .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🖤S_s 🖤
🖤S_s 🖤
1 سال قبل

بجای اینکه دلم واس گندم بسوزه
دیگه کم کم حالم داره ازش بهم میخوره 😑
دختری که این همه سال تنها و بی کس بزرگ شده با کلی سختی باید گرگ بارون دیده بشه 😒 شوخی نیس کف خیابون بزرگ شده مثلا 🙄 تو رو خدا فقط زود تر تموم کن این رمان رو 🙏مرسی گلم 💐

P:z
P:z
1 سال قبل

یعنی بخدا اگه الان یزدان نازشو بکشه!
بابا این دیگهه خیلی لوسههه
چجوری این همه سال اونم بدون یزدان تو اون موقعیت بد زندگی کرده خدا میدونه😂

امیر سالار
امیر سالار
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

خدا پدرتوبیامورزه حق گفتی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x