– مگه نخوردی گندم ؟
– نه .
– چرا ؟
– لقمم و هوشنگ به زور از دستم گرفت خورد .
یزدان اخم کرده سر جایش توقف کرد و به عقب چرخید و نگاهش را بین هفت هشت بچه ای که دنبالش می آمدند چرخاند و بالاخره توانست چشمان تقس و کنجکاو هوشنگ را میان بچه ها که به او خیره شده بودند را ، ببیند .
– هوشنگ ، بیا جلو .
هوشنگ بدون ترس و تعللی جلو آمد ……. هشت سالش بود ، اما قد کوتاه و جثه لاغرش ، او را کمتر از هشت سال نشان می داد .
– بله آقا یزدان .
– لقمه گندم و تو خوردی ؟
– آره من خوردم .
– چرا ؟
– خب گشنم بود.
– یعنی فقط تو گشنت میشه ؟ این بچه گشنش نمیشه ؟ …….. اصلا مگه اکرم یه لقمه جداگونه برای تو درست نکرده بود و تو کیفت نذاشت ؟ مگه نخوردیش ؟
– چرا اونم خوردم .
– پس چه مرگت بود که برای گندمم خوردی ؟
با دیدن سکوتِ بی جواب هوشنگ ، ابروان یزدان درهم رفته تر شد :
– از این به بعد بفهمم یا به گوشم برسه که لقمه گندم و یا لقمه یکی دیگه از بچه ها دیگه رو به زوری گرفتی و خوردی ، میگم جیره غذایی دو روزت و قطع کنن هوشنگ ، تا بفهمی کار کردن از صبح تا شب با شکم گرسنه یعنی چی .
– خب گشنم بود …….. اصلا چرا اکرم بهمون غذای بیشتر نمیده ؟
– بهت غذا بده یا نده ، این دلیلی نمیشه تا لقمه گندم و به زور بگیری و بخوری ……. تو بزرگتر از گندمی ، وقتی من نیستم تو باید مراقبش باشی ، نه اینکه اذیتش کنی .
و بدون اینکه منتظر جوابی از هوشنگ بماند ، چرخید و به راهش ادامه داد ……… گندم که تمام لحظه هایی که یزدان ، هوشنگ را موأخذه می کرد سر از دوش او برداشته بود و به هوشنگ نگاه می کرد ، با راه افتادن یزدان ، باز سر روی دوش او گذاشت و حلقه دستانش را به دور گردن او تنگ تر کرد .
– مطمئنم امشب می یاد من و می زنه .
– کی ؟
– هوشنگ .
– نگران نباش . نوک انگشتش بهت بخوره ، دعواش می کنم .
گندم کنجکاو ، سر از دوش او برداشت و چشمان عسلی اش را در چند سانتی چشمان سیاه یزدان قرار داد ، به گونه ای که یزدان مجبور شد گردن به عقب بکشد تا بهتر بتواند او را ببیند .
– یعنی می زنیش ؟؟؟
– دوست داری بزنمش ؟
– اوهوم ……. آخه خیلی اذیتم می کنه . تازه هر دفعه هم موهام و می کشه ، سرم درد می گیره .
– باشه ، اندفعه اگه اومد سمتت ، بهش بگو یزدان گفت اگه موهای من و بکشی ، یزدانم می یاد گوش تو رو می کشه .
گندم ذوق زده خندید و سر جلو برد و محکم و صدا دار ، گونه استخوانی یزدان را بوسید و مجدداً سر روی دوش او گذاشت .
با رسیدن به خانه امید ، یزدان گندم را روی زمین گذاشت و سر سمت بچه ها چرخاند و دست به کمر گرفت و بلند به طوری که صدایش به گوش همه بچه ها برسد ، گفت :
– به صف می شید و مثل هر شب ، یکی یکی میرید پیش کاووس خان و پولایی که کاسبی کردید و می دید بهش ، فهمیدید ؟
ساعت چند پارت ها رو میزاری برا گلادیا تور
ساعت ۱۲ این جای زاده نورعه🥺
سلام چجوری باید عضو بشم توی وبسایت نمیشه
بالای صفحه سمت راست رو نگاه کن ی گزینه هست سه تا خطه رو هم اونو بزن چنتا گزینه داره یکیشون نوشته ورود یا عضویت اونو بزن گزینه هاشو پر کن
چندبار پر کردم هی میپره بیرون
ینی یزدان با گندم میشه؟
ی چیزی..
چرا یکی دوتا از رمان ها اسمشون تو لیست نیست؟ مثلا همین رمان قطعا باید بین گرگها و گلاویژ باشه اما نیست
اره هنوز نرفتن تو دسته ها این جدیدا میرن
رمان خوبی به نظر می رسه من که دوسش دارم♥️
کمه☹️😓
حداقل دوتا فقط دوتا خط بیشترش کن