رمان گلادیاتور پارت 202

گندم از گوشه چشم نگاهی به اویی که پشت دراوری که لحظه پیش او پشتش نشسته بود ، انداخت ………….. یزدان سشوار را به دست گرفته بود و موهای مرطوبش را خشک می کرد .

ـ هنوز نه .

ـ پس عجله کن .

گندمی سری تکان داد و به سمت ساکش راه افتاد و بالای آن چمباته ای زد و نگاهش را میان لباس هایی که آورده بود گرداند ……… دو به شک بود که چه لباسی را انتخاب کند .

یزدان از داخل آینه به اویی که بلاتکلیف با سر ساکش نشسته بود و تنها لباس هایش را این طرف و آن طرف می کرد ، نگاهی انداخت .

ـ دست بجنبون گندم ………….. برای لباس انتخاب کردنم استخاره می کنی ؟

گندم نگاهش را سمت او چرخاند :

ـ نمی دونم چی بپوشم ………….. مثلاً تیشرت بپوشم با شلوار و صندل ؟ یا یه پیراهن بپوشم با شلوار و کفش اسپرت ؟

یزدان سشوار را خاموش کرد و با همان سر و ظاهر ، به سمت گندم راه افتاد و کنارش زانو زد و لباس های درون ساکش را نگاهی انداخت . از میان لباس هایش ، پیراهن خنک آبی سفید دخترانه ای که بی شباهت به شومیز نبود ، به همراه شلوار لی آبی یخی اش انتخاب کرد و سمتش گرفت .

ـ می تونی اینا رو بپوشی . به نظرم اینا مناسبن .

گندم نفس عمیقی کشید و بدون آنکه قصد چانه زنی داشته باشد ، لباس ها را از دست او گرفت و به سمت رختکن در حمام به راه افتاد .

یزدان بلند ، جوری که صدایش به گندم در رختکن برسد ، پرسید :

ـ بجز این کفشای پاشنه بلندت ، چیز دیگه ای هم با خودت آوردی ؟

گندم که لباس هایش را درآورده بود ، تنها سرش را از لای در بیرون فرستاد و با ابرو به زیپ بزرگ روی ساکش اشاره کرد :

ـ آره حمیرا دو تا صندل هم برام گذاشت . فکر کنم گذاشت تو اون جیب رویی ساک .

ـ خوبه . پس یکی از همون صندلات و هم پات کن .

گندم لباس پوشیده و حاضر و آماده ، در حالی که موهایش را همچون گوجه بالا سرش می بست و کلاه دخترانه اسپرتی بر روی سرش می گذاشت ، از رختکن خارج شد و به سمت یزدانی که ربدوشامپوری را به تن کرده بود و گره اش را محکم می نمود ، به راه افتاد .

با ورودش به اطاق نگاه یزدان بالا آمد و روی گندم نشست ……………. به نظرش گندم خوب شده بود .

ـ اگه دیگه کاری نداری که انجام بدی بریم .

گندم با ابروان بالا رفته به یزدان حوله پوش نگاه کرد :

ـ احتمالاً نمی خوای که اینجوری بیای ؟؟؟

یزدان موبایلش را برداشت و به سمت در راه افتاد و میان راه مچ دست او را هم گرفت و به دنبال خود کشید .

ـ بیا بریم کمترم حرف بزن .

گندم این یک قلم مورد به هیچ عنوان در کتش نمی رفت .

ـ یعنی نمی خوای کت و شلواری یا لااقل یه بلیز شلواری چیزی بپوشی ؟ ………….. اصلا زیر این حولت چیزی تنت کردی ؟

یزدان لبخند یک طرفه ای به این تعجب گندم از این ظاهر متفاوت خودش زد …………. گندم هیچ از مراسمات خاص استخر پارتی های فرهاد نمی دانست .

ـ نه لخت و عور اومدم بیرون . فقط یه برگ چسبوندم به خودم .

گندم ابرویی درهم کشید و گوشه لبش را گزید :

ـ بی ادب .

4.2/5 - (49 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
f.z
f.z
21 روز قبل

آدم برای یسری رمانا سر و دست می شکنه صبحش رو به زور شب می کنه تا پارت بعد بیاد 🤤
نویسنده جان اطلاع داری ما گذری میام زمانت رو می خونیم 😒😒

دلارام
21 روز قبل

به حضرت عباسی دیگه خسته شدیم آقا چون من دو ساله بودم این رمان برگذار بود الان من ۳۱ ساله شدم این هنوزم بجایی نرسیده

دلارام
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
21 روز قبل

مگه غیراز اینه 😂 😂

*****
*****
21 روز قبل

چطور خودش که با شورت می خواد بره مشکلی نیست چون مرده اما این بدبخت باید شویزه و شلوار بپوشه ، خدایا تو رمان هم تبعیض جنسیتی😡😤

Mahsa
Mahsa
21 روز قبل

واقعا مزخرف شده دیگه
اصلا پیش نمیره فقط حرفای الکی میزنن

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x