به نظرش اینکه تا این حد به یزدان وابسته شده بود چیز آنچنان عجیب غریب و غیر معمولی برای اویی که در زندگی اش نه خبری از خویش و قوم خاصی بود و نه پدر مادری ، نبود . یزدان تنها عنصر حقیقی و ماندگار درون زندگی اش بود .
با افتادن خورشید بر روی استخر و سر رسیدن ظهر ، تعداد آدمان درون استخر لحظه به لحظه کم و کمتر می شد و جفت جفت با همان بدن های برق افتاده از آب استخر ، از استخر بیرون می آمدند و به سمت اطاق هایشان می رفتند .
یزدان به سمت نرده ها شنا کرد و نسرین هم به دنبالش راه افتاد . امروز آنچنان فرصت همراهی و هم صحبتی با یزدان را پیدا نکرده بود . انگار فرهاد ناخواسته برنامه های او را برهم زده بود .
یزدان از استخر بیرون آمد و به سمت گندم راه افتاد ………. حرکات قطرات آب بر هم گردن و سینه های مردانه و عضلانی اش ، که انگار با این دو سه ساعت شنا عضلاتش برجسته تر و نمایان تر از قبل شده بود ، نگاه هر بیننده ای را سمت خود می کشید .
گندم با دیدن یزدانی که به سمتش می آمد ، حوله تن پوش او را از روی صندلی برداشت و با قدم های بلند سمتش رفت و حوله را به دستش داد .
ـ بریم تو اطاق من یه ذره استراحت کنم که این شنا بدجوری ازم انرژی گرفته .
نسرین هم حوله کوتاهش را بر تن زد و گره اش را دور کمرش محکم نمود و نگاهش را میان یزدان و گندم چرخی داد :
ـ شما ها با هم تو یه اطاقید ؟
گندم زودتر از یزدان به حرف آمد ………… برای خودش به شخصه بودن با یزدان در یک اطاق آنچنان چیز مهم و پر اهمیتی به حساب نمی آمد . اما مطمئناً همه چیز برای نسرین رنگ و بوی دیگری داشت . انگار او هم فهمیده بود که چگونه می تواند با جواب هایش نسرین را نقره داغ کند .
ـ اوهوم .
یزدان بی توجه به جواب گندم نگاهش را سمت نسرین چرخاند :
ـ تو چی ؟ تنهایی ؟
ـ من آره ……. گفتم که فرهاد من و تنهایی دعوت کرد . اینجا هم کسی رو نمی شناسم و در حال حاضر تو اطاقم فقط خودم و خودم .
گندم با احاس خطری که به آنی به جانش افتاد ، آستین حوله یزدان را گرفت و کشید .
ـ یزدان ……
یزدان بی حرف نگاهش را سمت او کشید و گندم ادامه داد :
ـ من از صبح که اینجا اومدم نتونستم یه دستشویی برم ………. الانم بدجوری دستشویی لازمم .
ـ خیلی خب بریم .
و نگاهش را سمت نسرین چرخاند و ادامه داد :
ـ ما میریم نسرین . فعلاً .
نسرین سری برای آنها تکان داد و گندم نفس عمیقی کشید ………… به نظر می رسید نقشه اش جواب داده . دلش نمی خواست نسرین بیش از این با یزدان هم صحبت شود . نسرین قابلیت اینکه یزدان را از او بگیرد را داشت .
یزدان کارت را درون شیار کشید و که قفل در با صدای بوق ضعیفی باز شد . گندم داخل شد و به سمت تخت رفت و خودش را روی آن انداخت و دستانش را صلیب وار باز کرد .
یزدان در حالی که حوله تن پوشش را در می آورد ، نگاهی به گندم دراز کش بر روی تخت انداخت :
ـ نمی خوای بری دستشویی ؟
و گندم بدون آنکه نگاهش را از سقف آینه ای بالا سرش بگیرد ، جواب او را داد :
ـ دیگه ندارم ، رفت بالا .
یزدان به سمت ساکش رفت تا لباسی از داخل آن در بیاورد و به تن زند :
ـ نمی خوای لااقل بلند شی لباسات و عوض کنی ؟
و باز هم گندم به همان صورت ثانیه های پیش جوابش را داد :
ـ حوصلش و ندارم .
ـ چرا حوصله نداری ؟
دیگه ندارم.رفت بالا؟ وات؟
حالا دوخط سه خط نوشتنش هیچی حداقل درست بنویسه
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
آخ این چه وضعشهههه سر هم سه خط هم نمیشه اینا نه کسی بینشون اتفاق میوفته نه چیزیشون میشه ادامه نده رمانت رو خیلی کسل و یکنواختهه😐 ۷۰ پارت اول رمانت خوب بود بقیش دیگه نه ، اصلاح کن داستان رو لطفا