– اما کاووس خان ……… گندم فقط یه بچه است . سنش از همه کمتره ……. فقط چهار پنج سالشه .
کاووس پوزخندش را پهن تر کرد و گردن به سمت یزدانِ ایستاده مقابلش جلو کشید :
– اگه خیلی دوست داری می تونی تو هم امشب پیشش بمونی .
– کاووس خان !!!
– این پسره توله سگ و هم ببرش بیرون یزدان ………. با منم یکی به دو نکن که خودتم تنبیه بشی …….. اگه بچه دیگه ای اون بیرون مونده که حساب کتابش انجام نشده بفرست بیاد داخل ، اگرم تموم شده که هیچ ، خودتم برو بیرون .
یزدان سر درگم و با تعلل سری تکان داد و هوشنگ را کشان کشان از اطاق بیرون برد و به سعید سپرد و مجدداً برای بردن گندم به اطاق کاووس برگشت و دست زیر بغل او انداخت و بالا کشیدش و گندم از ترس خیس کردن خودش و فرش زیر پایش و ترسیده از تنبیه شدن ، دست دور گردن یزدان انداخت و سرش را به سینه او چسباند و پلک هایش را با ترس محسوسانه ای روی هم فشرد و بست …….. ندیدن کاووس بهتر از دیدنش بود .
گندم با حس بیرون آمدن از اطاق و خوردن باد نسبتاً خنک شبانه پاییزی به گونه هایش ، پلک گشود و باز هم زیر گریه زد و صدای بلند گریه اش را درون گاراژ بزرگ متروکه ای که در آن زندگی می کردند ، پیچاند .
درون یک گاراژ متروکه خارج از شهر زندگی می کردند …….. گاراژی با ده دوازده تا اطاق کاملاً جدا از هم …….. اطاق هایی که انگار در گذشته محل تعمیرات ماشین و وسایل نقلیه سنگین بود و حالا محل زندگی آنها .
یزدان کلافه نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگ گاراژ چرخاند ………. اولین بار بود که قرار بود گندم بیرون از اطاق دختران و درون این حیاط بخوابد ……… آن هم در این زمان از سال که انگار هر شب هوا رو به سردی بیشتری می رفت .
با قطع نشدن صدای گریه گندم ، نگاهش را سمت او کشید :
– چیه گندم ؟ چرا گریه می کنی ؟
گندم دو دست مشت کرد و هق هق زنان ، چشمانش را مالید و یزدان را مجبور کرد تا او را روی زمین بگذارد و مقابلش تک زانویی بزند تا هم قد و اندازه او شود :
– به من بگو چی شده .
– جیش کردم .
یزدان ابرویی درهم کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری پایین رفت و روی شلوار کوچک و قهوه ای تیره رنگ او ، که خیس بودنش را نشان نمی داد نشست .
– الان ؟
– نه ……… پیش عمو کاووس که بودم جیش کردم ……… یزدان جوون عمو کاووس دعوام نکنه ؟!
یزدان نچی کرد ………. در این هوای خنک پاییزی ، همین یک قلم جنس را کم داشت که گندم شلوارش را خیس کند …….. از مقابل پای گندم بلند شد و مچش را گرفت و او را دنبال خودش به سمت اطاق اکرم و دخترها کشید .
– الان میریم پیش اکرم بهش میگم شلوارت و عوض کنه .
گندم از ترس بشکون های دردناک اکرم و پوست زبر دستان او ، پاهایش را روی زمین کشید و محکم کرد و گریه اش بیشتر شد :
– نه ، نه ………. خاله اکرم هر کی که شلوارش و خیس کنه و می زنه …….. بهش نگو یزدان جون …….. می یاد منم دعوا می کنه .
یزدان نگاهش را پایین و به سمت او کشید :
– این مدلی هم که نمی تونی تا صبح بمونی .
گندم با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد …….. حاضر بود این وضعیت را تا صبح تحمل کند ، اما فقط اکرم و کاووس چیزی از این دست گل تازه او نفهمند.
– می مونم …….. به خدا می مونم یزدان جون ………. خاله اکرم میگه دخترایی که تو خودشون جیش می کنن و هیچ کس دوست نداره .
یزدان کلافه ، قبل از رسیدن به اطاق اکرم و دخترها ایستاد و نگاهش را از او گرفت ……… گندم معصوم ترین و کم سن ترین بچه میان تمام این کودکان کاری بود که درون این گاراژ متروکه زندگی می کردند و روزگارشان را می گذراندند ……… شاید همین معصومیت و کم سن و سال بودن گندم باعث شده بود که بیشتر از ماباقی بچه ها حواسش را به گندم بدهد و مراقب او باشد و حتی حمایتش هم بکند .
– پس همینجا بمون تا من برم برات یه شلواری چیزی پیدا کنم و بیارم .
گندم دماغش پایین آمده اش که با اشک هایش مخلوط شده بود را بالا کشید و با همان چشمان سراسر معصومیتش پرسید :
– یزدان جونم ، یعنی چیزی به خاله اکرم نمیگی ؟
– نه
یزدان جونم دلم برات تنگ شده یزدان جونم🥲🖤⚡
رمان قشنگی ولی پارتاش خیلی کم لطفا یا روزی دو پارت بزار یا پارت ها بیشتر کن
رمان قشنگیه
سلام رمان قشنگیه ولی خیلی خیلی کمه
نویسنده عزیز لطفا بیشتر بنویسید
چرا اینقدر کمههه
الان یزدان شلوارش عوض می کنه هوایی میشه😂
خخخخخخخ😂😂
وایییی رمانش خیلی خوبههه