یزدان روی پا نشست و دو سمت شانه های گندم را گرفت .
– همینجا صبر کن تا من برم و برات شلوار بیارم ……… خب ؟! پیش پسرا نری ها .
گندم که گریه اش قطع شده بود ، اینبار با پشت دست دماغ پایین آمده و نشسته پشت لبانش را پاک کرد و سری به معنای تأیید تکان داد :
– چشم یزدان جون .
یزدان به تنهایی به سمت اطاق اکرم و دخترها رفت و تقه ای به در بسته اطاقشان زد .
– کیه ؟
یزدان توانست صدای نسرین را تشخیص دهد .
– منم . باز کن .
نسرین چفت در شیشه ای مات اطاقشان را که با روزنامه پوشانده بودند را کشید و باز کرد …….. بزرگترین دختر میان این جمع بود که سیزده سال داشت و تنها دو سال از او کوچکتر بود .
– کی داخله ؟
– من و مونا و مریم …… البته مونا و مریم خوابن .
– اکرم کجاست ؟
– رفته آشپزخونه تخم مرغای فردا رو آبپز کنه .
یزدان قدم جلو گذاشت و نشان داد قصد ورود به اطاق دخترها را دارد .
– برو کنار .
و با دستش هم در را هول داد و داخل رفت و نگاهی به دور و اطراف انداخت ……… این اطاق هم همچون دیگر اطاق های این گاراژ بود ………. با همان دیوارهای گچی کثیف و گوشه به گوشه تبله کرده و زرد رنگ شده ، و لامپ حبابی بزرگی که با سیمی نیم متری از سقف آویزان بود و اطاق را نور می بخشید و موکتی که از کثیفی بسیار ، رنگ ابتدایی اش دیگر قابل تشخیص نبود .
– لباسای دخترا کجاست ؟
نسرین موهای رهای دور و اطرافش را پشت گوشش زد :
– می خوای چی کار ؟
– کارت به این کارا نباشه ………. فقط بهم بگو لباسای دخترا کجاست .
– پس منم نمی تونم بهت بگم .
یزدان ابروانش را درهم فرستاد و چشم غره ای به نسرین رفت .
– جدیداً زبونت زیادی دراز شده ………. کاری نکن که مجبور شم برات کوتاهش کنم ……….. که خوب می دونی می تونم .
نسرین لبانش را جمع کرد و نگاه از یزدانی که خوب می دانست دست راست کاووس است و حرفش خوب پیش او ، پیش می رود ، گرفت و با ابروانی اندک درهم رفته با دست به بقچه های چیده شده روی هم که گوشه اطاق قرار داشتند اشاره کرد .
یزدان سمت بقچه ها رفت و مقابلشان زانو زد و یکی یکی بقچه ها را باز نمود و با پیدا کردن کوچک ترین شلوار که می دانست متعلق به گندم است ، بلند شد و سمت نسرین چرخید :
– این لباسای پخش و پلا شده رو جمع و جورشون می کنی و دهنتم بسته نگه می داری ……… وای به حالت نسرین اگه بفهمم حرفی به کسی زدی .
وبدون آنکه بخواهد توجه بیشتری به قیافه درهم فرو رفته نسرین کند از اطاق خارج شد و به سمت گندمی رفت که از خنکی و خیسی شلوارش ، در خود جمع شده بود و نگاهش را به او دوخته بود .
بازوی گندم را گرفت و او را به سمت تنها دستشویی درون حیاط برد .
– بلدی خودت و بشوری ؟
– آره ، خاله اکرم یادم داده …….. فقط پی پی رو بلد نیستم .
– خیله خب . برو داخل خودت و خوب بشور ……. شلوارتم در بیار بده من بندازم تو رخت چرکای اکرم …….. خودت و شستی صدام بزن .
خب خلاصشو مگه نخوندید
چن سال بعد که دیگه از هم جدا میشن سوگند رو ب عنوان پیش کش میدن ب یزدان
گندم نبود احیانا ؟؟😂😂😂
بابا سوگند بود بجان خودم😂😂😂😂😂
چرا انقد کمه !!!!😑
منظورش از پی پی چی بوود الان؟😐🤨
یعنی برینه بلد نیست خودشو بشوره😂
اینا فردا بزرگ شن عاشق هم شن سوگند با چه رویی میخواد ب یزدان نگاه کنه😂
سوگند یا گندم؟
دختره اسمش سوگند نبود؟؟؟😐☹️😂
قشنگ میشه پیش بینی کرد داستانش چی میشه 😐ولی جالبه🙂
نمیشه
سلام خیلی خوبه
اولین نفری هستم که نظر میدم😐😐😂