_عماد تصادف کرده!
یه لحظه سرم گیج رفت و یکدفعه انگار همه ی دنیا ساکت شد و صداها قطع شد..
برای یک لحظه احساس کردم مردم ودیگه نفس نمیکشم…
_الو گلاویژ؟
چشم هام سیاهی میرفت…
روی نیمکت پارک وا رفتم… صدای ترسیده ی بهار به خودم آوردم…
_گلاویــــــــــژ؟
_چیزیش شده؟ ی.. یعنی.. زنده اس؟
_درد بی درمون.. ترسوندی منو! معلومه که زنده اس.. پاشو بیا خونه بریم ببینیم چی شده!
نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم خونه و چطوری سراز بیمارستان درآوردیم…
باچشم هایی که ازشدت گریه تارشده بود به رضا نگاه کردم وگفتم:
_اگه حالش خوبه چرا نمیذارن برم ببینمش؟ توروخدا حالش خوبه؟ راستشو میگین مگه نه؟
رضا هم مثل من آشفته بود وتنها تفاوتمون اشک های من بود..
رضا مثل گریه نمیکرد اما چشماش کاسه ی خون بود..
_خوبه خواهر بخدا خوبه.. خودم باهاش حرف زدم..
خب تصادف کرده مطمئنا حال یه آدم تصادفی رو داره اما به جون بهار اوضاعش اونطور که فکر میکنی نیست.. قسم خوردم که باورکنی!
آروم شدم.. همین که زنده بود واسم کافی بود… اشکال نداره اگه ازم متنفره.. اشکال نداره اگه نمیخواد حتی منو ببینه..
اشکال نداره اگه سهم من نباشه.. حتی اگه جلوچشمم باکس دیگه ازدواج کنه..
هیچکدوم اشکالی نداره..
برای همین کافیه که بدونم تودنیا، زیرهمون آسمونی که من هستم نفس میکشه..
رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و بهار هم اومد کنارم نشست..
سرمو روی شونه اش گذاشتم وگفتم:
_بوی نفرتش همه ی فضارو پرکرده..
_دیونه شدیا… به این چیزا فکرنکن..
باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_دلم یه خواب طولانی میخواد.. ازاونا که پشتش معجزه باشه.. ازاونا که وقتی بیدار شدم همه چی درست شده باشه..
_درست میشه.. نگران نباش..
اگه بسپری به زمان وخودتو داغون نکنی گذشت زمان خودش درستش میکنه!
سرمو تکون دادم وگفتم:
_اون زمان که میگی، ای کاش واسه من هم بگذره
بادیدن دکتر که از اتاقی که عماد داخلش بود اومده بود بیرون، ازجا پریدم وباقدم های بلند خودمو به دکتر رسوندم..
رضا قبل ازمن پرسید:
_حالش چطوره دکتر؟ اتفاق خطرناکی نیوفتاده؟
آرامش دکتر آرومم کرد…
_نگران نباشید.. چیزمهمی نیست سیتی اسکن گرفتیم ضربه شدیدی به سر وارد نشده
فقط دستشون از دوناحیه شکسته که اون هم جای نگرانی نداره گچ میگیریم بعداز یه مدت خوب میشه!
_آقای دکتر میتونیم بریم ببینیمش؟
دکترکه انگار استرس رواز توی چشم هام خونده بود لبخندی زد وگفت؛
_بفرمایید.. اما بیهوشه.. پشت بند حرفش باگفتن بااجازه رفت…
به طرف اتاق رفتم واومدم برم داخل که پشیمون شدم…
دستمو روی از دستگیره برداشتم و یک قدم عقب رفتم…
اگه بیدار باشه ومنو ببینه عصبی میشه!
بهار_چرا خشکت زد؟
به طرف برگشتم و غمزده گفتم:
_من نیام بهتره.. شاید بیدار باشه..
رضا_ الان وقت این حرفا نیست که…
چند قدم دیگه از درفاصله گرفتم وگفتم:
_من هم به همین فکرمیکنم.. الان وقت عصبی شدنش نیست.. منو ببینه عصبی میشه.. من دیگه میرم خونه.. خداروشکر حالش خوبه.. همین واسه من کافیه!
بهار هم اومد کنارم ایستاد وگفت:
_پس منم میام.. رضاجان به عماد سلام برسون.. بی خبرم نذار باشه؟
_باشه خانومم.. مواظب خودتون باشید..
قبل ازاینکه بره توی اتاق صداش زدم..
_آقا رضا؟
_جانم؟
_میشه خواهش کنم بهش نگید من اینجا بودم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد که گفتم:
_خواهش میکنم.. لطفا..
_باشه.. نمیگم!
لبخند غمگینی زدم وهمزمان قطره اشکم چکید..
_ممنون.. سرتون سلامت.. خداحافظ
همراه بهار به خونه برگشتیم و همه ی ماجرا رو واسش توضیح دادم
بهش گفتم توی آسانسور چی بهم گفت.. گفتم که چقدر ازم متنفرشده..
سخت ترین قسمتش این بود که بهارهم دیگه حرف های امیدوار کننده ای نزد..
دردناک ترین قسمتش زمانی بود که برعکس همیشه بهارهم قبول کرد که عماد دیگه دوستم نداره
صبح زود بادلشوره ازخواب بیدارشدم.. به جای خالی بهارنگاه کردم.. پس بهارکجاست؟
انگار هوا هنوز روشن نشده بود.. شایدم من زیادی خوابیدم و دم غروب بیدار شدم.. با همون حالت گیجی ازجام بلندشدم وبه طرف حال رفتم وهمزمان بهار روصداش کردم…
بادیدن بهار که روی کاناپه خوابیده بود دلشوره ام بیشترشد و بی اختیار توی ذهنم تصاویر ترسناک ساختم..
حراسون به طرف کاناپه رفتم و تکونش دادم… واسمشو صدازدم..
باکارمن ترسید ومثل فنر توی جاش نشست و باچشم های وحشت زده نگاهم کرد..
_گلاویژ؟چی شد؟ کی بود؟ کسی اومده؟ حالت خوبه؟
بی توجه به سوال هاش دستمو روی قلبم گذاشتم ونفس آسوده ای کشیدم..
_خداروشکر..
_چی؟
چون ترسونده بودمش و احتمال داشت بیوفته به جونم و مثل چی کتکم بزنه، مجبورشدم فیلم بازی کنم و خودمو واسش لوس کنم…
_خواب دیدم نیستی.. ازم دورت کردن.. خیلی ترسیدم..
دستشو بلند کرد واومد بزنه تو سرم که وسط راه پشیمون شد وباحرص گفت:
_خدابگم چیکارت ذلیل شده اینجوری نگران میشن آخه؟
زبونم بند اومد سکته کردم از ترس..
توخودم جمع شدم و حالت مظلوم به خودم گرفتم وگفتم:
_خب ترسیدم.. خواب بد دیدم.. نگرانت شدم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد..
_اونجوری بیدارم کردی بدتر بی بهار میشدی که!
لبمو گاز گرفتم و باحالت مسخره ای گفتم:
_هیع! خدانکنه..
ترو خدا یکی بگه اخر به هم میرسن یا نه دارم سکته میکنم به خدا؟..ـ
عماده خیلی بیشعورععع راستیییی عصبانی شدناش کلا ادم خزیه گلاویژ یکم مغرور شه اهمیت بش نده اصلا عالیععا
پارتاااااروووووو بیشترررر کننننن ناموسااااا خیلی کمههه یا روزی دوتا پارتتتت طولانی 🤱🏾
به نظرم عماد وقتی گلاویز از شرکت انداخته بیرون دنبالش رفته
یه جایی پشت سر گلاویژ بوده که ماشین بهش زده
توی بیمارستان هم عماد منتظر گلاویژ می مونه
ولی چون غرور داره نمی تونه بگه پشیمونه
خودم و معرفی کنم
یگانه هستم خواننده خاموش تموم مدت همه ی کامنت هاتون رو می خونم
خوش اومدی عزیزم
بچه ها بیاین پایان رمان رو. خودمون بنویسیم گلاویژ رو اینقد میگریونیم ک عماد دلش براش ریش و کباب شه بیاد بگیرتش😂😂بعد اگه خاست دوباره عاشق منشی جدیدش شه اونو هم بگیره
مردا ک زیاد عاشق میشن اول صحرا ک مثل اون ب چشم برادر ب عماد نگاه میکرد عاشقش شد بعد شکست خوزد نمیدونم چجوری باز گلاویژ ک با دیدن دوتا عکس کنار گذاشته شد خدا میدونه سومی کی باشه ک. مثلا از سر لج با گلاویژ بیاره توی زندگیش این تصادف رو هم فک کنم بخاطر عصبانیت زیادش از گلاویژ بوده
من وقتی عکس عماد رو دیدم الان ک فک کنم اون عماده تصادف کرده بیهوش روی تخت بیمارستان لباشو غنچه گرفته از شدت خنده 😂ریسه میرم😂
عماد هم تصادف رو از عمد کرده میخواسته فک کنم خودشو بکشه
🤣🤣🤣
وااایییی جرررر گفتیاااااا😂
عع چرا دیدگاهم ثبت نمیشه؟ 🤔😕😒
خیلی کم میزارید اگه روزی دو پارت نمی زارید حداقل یکپارت بزارید درستو حسابی
واینکه عماد بیشعوریش دیگ بیشتر از حد گل میکنه
چرا انقد کم
لامصب لاک پشتی ام میره جلو
چرا هر روز پارت ها کمتر میشن😐😐
برای به سکته رسوندن ما بدبختا
🙂😕😹
نویسنده ها مارو دست انداختن با این طرز نوشتن شون مسخره بازیه
سیتا بیا بگو اخرش چی میشه 🙁
آخرش مثل بقیه ی رمان ها مشخصه😂عماد و گلاویژ ازدواج میکنن 😐
گل گفتی فقط نمیدونم با این دیدگاهمون ک تهش همشون به هم میرسن چطو اینهمه رمان میخونیم😐😂 تازه کاش فقط رمان خوندن عادی بود رسما معتاد شدیم😐😂😂😂
هیچ عماد به گلاویژ زنگ میزنه میگه بیا عزیز اومده جلوش نقش بازی کنیم گلاویژ هم میگه من نمیام عماد هم تهدیدش میکنه اگ نیایی به عزیز همه چیو میگم میگم ک تو هرزه هستی و از این حرفا و عکس ها و فیلم رو نشون عزیز میدم دیگ گلاویژ هم مجبور میشع میره
این عمادم عجب پفیوووزیه ها بیشعور ببین از چه روش های استفاده میکنه واسه برگردوندن گلاویژ خو برو بش بگو غلط کردم منه گاوو ببخش ولی امان از مغرور به سقفی
بگو کجا خوندیمش اگه بگی به فرشته ی وحی میگم ثواب کربلا رو بنویسه برات
هیچ پیشرفت نمیکنن پارتای همه رمانا هم کم شدن هم تکراری
گلاویژ ک همش ترس گریه واسه همه بخدا توی دو روز بدترین اتفاق عادی میشه این هنوز کنار نیومده باهاش
اینقد ک میگه من گریه کردم ب ولا واسه فوت مامانشم گریه نکرده ضعیفه
حسابی عصابم براش خراب شد ایش
گلاویژ واقعا شورش رو درآورده چقد ضعیف و بی دست و پاست چقد ترسو
خیلی مسخرس
بنظرتون این رفتارای تکراریش قابل تحمله؟ 🤔😏
این واقعا پارت نبود بلکه ی پارتک بود😏
😂😂😂واااااییی دهنتتت
😐😐😐😐😐
اونی که گفته بود منتظر شکستن دست عماد از دو ناحیه باشین کی بوووووووود؟
زنده میخوامششش
ببینم تو از کجا رمانو خوندی که میدونی؟؟؟
من خیلی گشتم دنبال این رمان جای نیافتم
منم خیلی گشتم ولی نیافتم😐😂
🤣نیافتم نمیدونم چطور نوشتم
رلست میگه کجاییی
بیا
اومدم دلتون تنگ شده واسم؟؟
سلام منم اومدم 😁
کجا میخونییییییییی؟
راست میگه مبینا بگو کجا می خونی ثواب دار ه
یک پارت دیگه هم میزارین لطفا
چقدر کم بود😐😐
هوهو اولین کامنت😂