رمان یاکان پارت 32

5
(3)

 

برگشتم و چشمم دوباره به کبودی کنار لبش افتاد.
دستم رو جلو بردم و لمسش کردم. تازه بود! یادمه وقتی جلوم ازحال رفت هم لبش کمی خونی بود!
– کدومتون روش دست بلند کرد؟
راشد دستش رو به‌علامت تسلیم بالا برد و قدمی به عقب برداشت.
– کار من نبود…
ندا سریع گفت: یاک، ما که نمی‌دونستیم اون…
نگاهم به‌طرف نوید چرخید، لب‌هاش رو به‌هم فشار داد.
– کار من بو…
بی‌هوا سمتش خیز برداشتم، یقه‌ش رو گرفتم و محکم به دیوار کوبیدمش. همون‌طورکه گردنش رو با تمام توان بین دست‌هام فشار می‌دادم به چشم‌های بهت‌زده‌ش خیره شدم.
– تو گه خوردی بهش دست زدی… من پنج ساله تو حسرت اینم که فقط صداش رو بشنوم، اون وقت توی بی‌همه‌چیز لمسش کردی؟
نفسش بند اومده بود. دستش رو روی دست‌هام گذاشت و سعی کرد عقب بکشه.
– آروم باش یاکان. می‌دونم حالت خوش نیست، ولی من از کجا می‌دونستم این دختر همون شوکای توئه!
با فکی منقبض‌شده نگاهش کردم.
– من مگه شما بی‌مصرفا رو نفرستادم واسه تحقیق؟ یعنی یه مورد مشکوک هم توی اون پرونده‌های لعنتی ندیدید؟ می‌فهمید چیکار کردید؟
راشد بازوم رو گرفت و من رو عقب کشید.
– خودتم بودی به جایی نمی‌رسیدی، یاکان. همه‌چی پاکِ پاک بود. آروم باش…
خواستم چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
با دیدن اسم استاد چشم‌هام رو محکم به‌هم فشردم و رد تماس دادم.
– برو سراغ داروها، راشد… تا وقتی به‌هوش نیاد مغز من کار نمی‌کنه!
دستی به صورتم کشیدم و دوباره روی زمین نشستم.
همه‌ی فکروذکرم حضور شوکا توی این مرحله از زندگیم بود. درک نمی‌کردم چرا الان و درست وقتی که یه درصد هم احتمالش رو نمی‌دادم ببینمش!
نمی‌تونستم نگاهم رو از صورتش جدا کنم.
نوید و راشد رفته بودن. ندا کنارم روی زمین نشست و دوباره قرص رو به‌سمتم گرفت. ازش گرفتم و به‌طرف شوکا خم شدم.
هنوز می‌ترسیدم لمسش کنم. اون برام مثل یه شیء دست‌ساز باارزشی بود که سال‌ها توی گنجه خاک خورده و تو فقط نگاهش کردی، زمان لمسش که می‌رسه می‌ترسی کالبدش فروبریزه و ازدستش بدی.
ندا وقتی مکث و تعللم رو دید خم شد و خودش قرص رو بین لب‌های شوکا قرار داد.
– خوشگله… حق داشتی ان‌قدر عاشقش باشی!

نگاهم از لب‌های برآمده و بینی کوچیکش گذشت و به چشم‌هاش رسید. صورتش پخته‌تر از قبل شده بود و بدنش لاغر‌تر. حالا فقط تصویر محوی از گذشته رو به‌یاد می‌آوردم.
– خوشگله؟ این کلمه برای توصیفش حقیره، هنوز چشم‌هاش رو باز نکرده… اون یه الهه‌س!
مکث کرد. نگاهم به قطره‌های عرق روی پیشونیش افتاد.
– یه دستمال و یه ظرف آب می‌آری؟ باید پا‌شویه‌ش کنم!
از‌جا بلند شد و به‌سمت در رفت. نیم‌خیز شدم و انگشت‌هام رو لای موهای ابریشمیش فروبردم.
«اگه این یه خوابه کاش هیچ‌وقت ازش بیدار نشم!»
صورتش جمع شد و دوباره شروع‌به هذیون گفتن کرد.
– تنم می‌سوزه، نجاتم بدید… دستام می‌سوزه… بابا، نجاتم بده!
کلماتی که می‌گفت بریده‌بریده و نا‌مفهوم بود، ولی می‌دونستم یادگار اون روز شومه.
– درد دارم، دستام می‌سوزه… تو رو خدا…
ناخودآگاه نگاهم به‌سمت دست‌هاش چرخید.
روی تخت نشستم و آستین مانتوش رو کمی بالا دادم. با دیدن سوختگی روی دستش بدنم خشک شد.
بی‌حرکت و پر از درد نگاهش کردم.
سوخته بود… شوکای من اون روز سوخته بود، هم جسم و هم روحش و من نبودم تا آرومش کنم.
به‌جای همه‌ی بودن‌هام، امروز کاری کردم تا اون گذشته‌ی پر از زجر رو به‌یاد بیاره!
سد چشم‌هام این بار دربرابر هجوم اون بغض نفرت‌انگیز شکست. می‌دونستم چشم‌هام رنگ خون شده.
بی‌هوا پیشونیم رو به سوختگی روی دستش چسبوندم و پلک‌های داغم رو محکم به‌هم فشار دادم.
صدا از گلوی خشکم بیرون نمی‌اومد. «خدایا… تو اونی نیستی که من می‌پرستیدم. تو اون نیستی، بی‌معرفت!
قرارمون این نبود… قرار نبود این‌جوری نقره‌داغم کنی، بی‌انصاف!
همه‌ی فتنه‌ها زیر سر توئه! همه‌چی زیر سر توئه. آخه این چه مجازاتی بود؟ چرا الان و توی این موقعیت؟
من تو چشمت چه‌قدر کثیفم که حقم این بود؟ چه‌قدر ازم متنفری؟
گناهم بزرگ بود، ولی تقاصش زمین‌گیرم کرد. این حقم نبود، نامرد! حق دل من این نبود.
تو که می‌دونستی اون همه‌ی داروندارِ منِ بی‌کس‌وکاره… چرا گذاشتی بهش آسیب بزنم؟!»

لبم رو به سوختگی دستش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم تا بوی ناب و آشنای تنش رو به کام بکشم!
انگار که امیرعلی هیچ‌وقت از درون من نرفته بود، انگار امیرعلی، عاشق پنج سال پیش دوباره زنده شده بود تا جونش رو برای دونه انارش بده…
شبیه یه بیمار دوشخصیتی شده بودم.
امیرعلی و یاکانی که هیچ سنخیتی باهم نداشتن و تنها وجه‌اشتراکشون پرستیدن اون بود!
– یاکان؟
سرم رو بالا آوردم و به ندا که مبهوت دم در ایستاده بود نگاه کردم.
دستی به صورتم کشیدم و کمی عقب رفتم. برای اونا هم عجیب و ترسناک بود!
اونا هیچ‌وقت امیرعلی رو ندیده بودن.
امیرعلی یه نقطه‌ی سفید توی وجودم بود که فقط به عشق شوکا زنده مونده بود.
ندا با قدم‌هایی آروم جلو اومد و آب و پارچه رو کنارم گذاشت.
– زنگ بزن ببین چرا ان‌قدر دیر کردن… تنش هنوز داره می‌لرزه.
باشه‌ای گفت و به‌سمت گوشیش رفت.
پارچه رو نمدار کردم و با احتیاط روی پیشونیش گذاشتم.
من به زمان زیادی نیاز داشتم تا اتفاقات امروز رو هضم کنم. هنوز منتظر یه تلنگر بودم تا از خواب بیدار شم.
نمی‌فهمیدم این یه کابوس بود یا رویا… فقط این رو می‌دونستم که وقتی چشم‌هاش رو باز کنه، خود خدا هم نمی‌تونه امیرعلی رو نجات بده.
عرق روی پیشونیش رو خشک کردم و به صورت بی‌نقصش خیره شدم. هر چند لحظه چنان محو و مات می‌موندم که چندین دقیقه دستمال رو بی‌حرکت در دستم نگه می‌داشتم و به صورتش خیره می‌شدم.
پوست رنگ‌پریده و مژه‌های بلندش… حتی موهای زرطلایی‌ که دونه‌دونه‌ش به زندگیم بند بود…
انگار که اولین بار بود توی زندگیم یه انسان رو از نزدیک می‌دیدم، همه‌چیز واسه‌م عجیب و غیرقابل‌باور بود!

با شنیدن صدای آیفون ندا سریع به‌سمتش دوید.
ازجا بلند شدم و در خونه رو باز کردم.
– چرا ان‌قدر دیر کردید؟ بده من این داروها رو…
ندا جلو اومد و پلاستیک رو از دستم کشید.
– تو بلدی آمپول و سرم بزنی مگه؟
بده‌ش من، همه‌تون برید بیرون.
همون‌جا ایستادم.
– نه، همین‌جا هستم.
ندا چشمی چرخوند و نوید بازوم رو کشید.
– فرار که نمی‌کنه! بیا این‌ور بذار به کارش برسه، یاک.
کلافه دستی به گردنم کشیدم و بیرون در به دیوار تکیه زدم.
نوید کنارم ایستاد و سیگاری به‌سمتم گرفت.
– بیا بکش یه‌کم تعادلت رو به‌دست بیاری. چه مرگته مرد؟ از ظهر تا الان ده سال پیر‌تر شدی، مثل این‌که یه آدم دیگه‌ای! به‌خودت بیا، یاک. مگه این‌همه سال دنبالش نگشتی؟ الان که معجزه شده و پیداش کردی چرا ان‌قدر داغونی؟ انگار پاهات تحمل وزنت رو نداره!
سیگار رو از دستش کشیدم و همون‌جا روی زمین نشستم.
– به بازی تقدیر فکر می‌کنم، نوید. پیدا نشد نشد، درست تو بدترین موقعیت و بدترین جای ممکن جلوی راهم قرار گرفت… نمی‌دونم سرنوشت واسه‌م چه خوابی دیده.
کنارم نشست و آروم پرسید: از پیدا شدنش راضی نیستی؟
دستی به صورتم کشیدم.
– فکر کن یه درصد نباشم… حتی اگه بدترین نقطه‌ی دنیا هم بود جزاش رو می‌دادم. فقط باشه، همین کافیه.
دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
– پس چه‌ته؟ داری خودت رو از درون می‌خوری! چرا آروم و قرار نداری؟
سیگار رو به لب‌هام رسوندم.
– مگه حالش رو نمی‌بینی، نوید؟ مسببش من بی‌همه‌چیزم، می‌فهمی؟ تازه فهمیدم چه بلایی سرش اومده. حمله‌ی عصبی داره، همیشه قرص همراهشه، دستش…. دستش سوخته بود، نوید. مدام هذیون می‌گفت که داره می‌سوزه! تا چشم‌هاش رو باز نکنه چه‌جوری آروم و قرار بگیرم، ها؟
سرش رو پایین انداخت و با مکث گفت: چشم‌هاش رو باز کنه می‌خوای بهش چی بگی؟ این‌که واسه یه محموله‌ی قاچاق کشوندمت سر قرار، بعدم دلم طاقت نیاورد و دزدیدمت؟!

سرم رو توی دست‌هام گرفتم و سکوت کردم. اینم یه معضل جدید بود.
– نمی‌دونم نوید… من الان نفهم‌ترین آدم روی زمینم، هیچی رو جز اون نمی‌فهمم!
– استاد زنگ زده…
صورتم توی هم رفت.
– بهش بگو بره به جهنم… هرچی می‌کشم زیر سر این روباه پیره!
آروم گفت: خودت رو با اون در ننداز، یاکان. صبر کن آروم شی تا یه فکری…
– بس کن نوید. انتظار داری الان به فکر اون محموله باشم… از‌دست رفت، می‌فهمی؟ زنگ بزن بگو قیدش رو بزنه، من مسئولیتش رو گردن می‌گیرم.
کلافه ازجا بلند شد.
– محموله مال سرکانه نه استاد. رابطه‌شون به‌هم بخوره ازت کینه می‌گیره. می‌دونی اگه بفهمه همه‌چیز زیر سر شوکاس…
نگاه تندی بهش انداختم.
– چه غلطی می‌کنه؟ ها؟ اسم شوکا بیاد تو دهنش سرش رو گوش‌تاگوش می‌برم، شماها هم دهنتون رو می‌بندید. فهمیدی؟!
شروع‌به قدم زدن وسط هال کرد.
– تو عقلت رو ازدست دادی، خودم باید یه راهی پیدا کنم.
ازجا بلند شدم.
– بدون اجازه‌ی من هیچ غلطی نمی‌کنید! همین‌که شوکا به‌هوش اومد می‌فرستمتون برید…
چشم‌هاش گرد شد.
– پس تو چی؟ به استاد چی بگیم؟
دست روی دستگیره‌ی در گذاشتم، دلم طاقت نمی‌آورد بیشتر از این منتظر بمونم.
– بگید یاکان مرد!
وارد اتاق شدم و به‌سمت تخت رفتم.
ندا درحال تنظيم سرم بود.
– حالش چه‌طوره؟
نگاهی بهم انداخت.
– بهتره، تبش اومده پایین. احتمالاً تا صبح چند باری به‌هوش بیاد و دوباره ازحال بره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x