رمان نغمه دل پارت 5

 

(مائده)

تو اتاق داشتم کتاب میخوندم دست و پا شکسته سواد بلد بودم

همینطوری داشتم ورق میزدم که صدای کلید انداختن توی درو شنیدم و ترس به وجودم رخنه کرد

گلدون بغل میزم رو برداشتم و تا دیدم اومد تو خونه محکم زدو پس سرش که صدای اخ مردونش بلند شد و افتاد زمین

زود چراغو روشن کردم دیدم وای اینکه اقای شمسه

یه ذره اب پاشیدم رو صورتش انگار بهوش اومده بود

_اخخخخخ

چشاشو که وا کرد و دید منم سریع عقب رفتم و چشم دزدیدم

_اخخخ منتظر چی بلندم کن بشینم رو مبل

چشام شد هلو من بلندش میکردم؟

یهو تشر زد_منتظر چی هستی؟ بدو دیگه

زود بلندش کردم چقدرم سنگین بود

رو مبل نشوندمش

(محمد علی)

پشت سرم خیلی درد میکرد و باور نمیشد یه دختر به این ریزه میزی یه ضریب دست اینطوری داشته باشه

همینطوری داشتم پس سرم رو ماساژ میدادم و خورده شیشه هارو برمیداشتم

_دقیقا هدفت از این کار چی بود؟

شرمنده سرش رو انداخت پایین و بغض کرده گفت:

_ببخشید فک کردم دزده

_اخه دزد کلید داره؟

_ببخشید حواسم نبود

بغضش ترکید

هوفی کشیدم از اینهمه اشکش دم مشک بودنش

_باشه حالا گریه نکن

_چشم

دستمال کاغذی بهش دادم و صورتشو پاک کرد

خاستم جو عوض شه گفتم:

_من باید بخاطر گلدون که تو سرم خورد شده گریه کنم تو چرا گریه میکنی؟

گرفته و اروم خندید

_چرا چراغا خاموش کرده بودی؟

_توی اتاق مشغول بودم حواسم نبود شب شده

_از این به بعد حواست باشه

نگاهی به خونه انداختم عین روز اولش حتی تمیز تر مرتب بود اگه اون گلدون پخش زمین شده رو فاکتور بگیریم

سکوت عجیبی حکم فرما بود که شکستم

_اومدم ببینم چیزی کم و کسر نداری؟

_نه اقا ممنونم

نگاهی به لباساش کردم روسری گل گلی با بلوز دامن رنگی خوشگلی تنش بود ولی برای این شهر زیادی دمده و نا اشنا بود و من اینو وظیفم میدونستم که باهاش برم و خرید کنم

_بریم خرید؟

_برای چی؟

_برای تو، لباسات خوشگله ولی توی این شهر بزرگ کردم درکی از این لباسا ندارن و بهتره لباس طبق رسومات همین شهر بپوشی

خواستم طوری بهش بگم که ناراحت نشه

سکوت کرد، احساس میکردم معذبه از اینکه من براش لباس بخرم یا باهام بیاد بیرون

_ببین درسته که این ازدواج صوری هست ولی من به عنوان همسر وظیفه دارم که نیاز هات مثل لباس و خورد و خوراکت رو برات فراهم کنم پس نیازی به خجالت نیست

_اخه…..

_اخه نداره مائده خانم بلند شو حاضر شو بدو

_سرتون بهتره؟

میخاست طفره بره ولی نمیدونست زرنگ تر از این حرفام

_بله خوبم بلند شو

به ناچار بلند شد و حاضر شد

وقتی از ماشین پیاده شد و وارد پاساژ شدیم احساس کردم نا ارومه، حقم داره اون تا بحال همیچین جاهای اینقدر شلوغی نیومده و وظیفه من بود تا ارومش کنم

اروم دست یخ زدش رو گرفتم و گفت:

_چیزی نیست، اینجا مغازه س و ادما قرار نیست بخورنت پس اروم باش من مراقبتم

انکار اروم تر شده بود که چشماش دو دو نمیزد

رفتیم سمت مانتو فروشی یه مانتو پوشید که خیلی بهش میومد و اندامش رو به نمایش گذاشته بود بنظرم خیلی جلف بود اخمی کردم و گفتم این قشنگ نیست و مانتوی سنتی که پیدا کرده بودم رو دادم بهش

جا خورد خودش خیلی خوشش اومده بود ولی خیلی تو چشم بود و این خوب نبود

وختی دید جوابم قطعیه رفت و اون یکی رو پوشید

یه مانتوی شیری رنگ سنتی که خیلی بهش میومد و مثل اینکه خودشم خوشش اومده بود که گفتم:

_خوبه؟

_قشنگه

فروشنده شلوار گشادی هم به اورد و گفت این مانتو با این شلوارا میاد

اونم پوشید و خریدیم

ست قشنگی شده بود و فقد شال و کیف و کفش مونده بود

4.3/5 - (48 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yas
Yas
1 ماه قبل

کاشکی امروز پارت بدی🥲

Yas
Yas
1 ماه قبل

ادا آجی از دست من ناراحتی؟☹

Yas
Yas
پاسخ به  ℰ𝒹𝒶
1 ماه قبل

پس چرا اصلا جواب کامنتامو تو چت روم نمیدی😔

Yas
Yas
1 ماه قبل

عالی عالی پر قدرت ادامه بده آجی😘😍

Yas
Yas
پاسخ به  ℰ𝒹𝒶
1 ماه قبل

عزیزدلی 😘😘

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x