مدیترانه پارت 3

خودم هم روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روم…

 

♤دل‌اسا♤

 

 

هِـــــی روزگار…

 

خسته شدم دیگه…

 

دو ماه گذشته… مهری رو ندیدم… دلم براش تنگ شده…

 

بِهی رو پیدا کردم ولی از مهری خبر ندارم…

یعنی تونست پری رو پیدا کنه؟؟

 

یعنی تونست آدرس رو پیدا کنه؟؟؟

 

فعلا در نقش خدمتکار بِهی اینجا حضور داشتم….

بعضی مواقع که “اِلایس_بزرگترین پسر آدلِن ها” خونه نبود، من و بهی چند ساعت میشنستیم و صحبت میکردیم…

 

بهش گفتم که مهری هم آوردم و خیلی خوشحال شد و میخواست ببینتش ولی ترسیدم…

 

ترسیدم “تِرِزا” بفهمن و لو بره و براش خطرناک باشه…

 

با شنیدن صدای در از روی تخت بلند شدم و دستم رو به لباسام کشیدم تا مرتب بشن….

 

دِرین، یکی از خدمتکار های اینحا و دوستم بود…

 

_اتفاقی افتاده…

 

تو صورتش ترس و استرس هویدا بود…

 

_آره، یعنی،،، چیزه…

 

ناگهان استرس به جون من هم افتاد…

 

_چی شده؟ دِ بگو؟؟

 

نفس عمیقی کشید:

 

_پدر و مادر آقا اومدن، برادر ناتنی شون هم هستن…

میشه… میشه….

 

اوف… باز ناز کرد…

 

_چی میخوای؟

 

لبخندی زد:

 

_این پسرِ خیلی به آدم زل میزنه میشه امروز تو به جای من بری بیرون؟

 

اول خواستم مخالفت کنم ولی

اگه برم بیرون بهتره…

 

میتونم بفهمم این خانواده با بهسا چطور رفتار میکنند….

 

_باشه..

 

به طرفم آمد و محکم بغلم کرد…

 

_ممنون دلی تو خیلی مهربونی…

 

 

لبخنده محوی زدم…

 

به همراه هم از اتاق خارج شدیم و اون به طرف اتاق خودش رفت…

 

به طرف آشپزخونه حرکت کردم…

 

هیچکی تو آشپزخونه نبود و همه مشغول پذیرایی از مهمون ها بودن…

 

نگاهم به طرف تصویرم توی آینه ی بزرگی که کنار در قرار داشت کشیده شد…

 

به نظر خودم خوب بودم…

 

بینی معمولی، چشم های آبی، لبای مناسب با اجزای صورتم، موهای قهوه ای…

 

قدم هم…

کوتاه نبودم،

انگشتای دستم کشیده بودن و ناخن های کاشته شده ام رویشان خودنمایی میکردن…

 

از جلوی آینه کنار اومدم و روی صندلی جلوی میز نشستم…

 

الان باید چیکار میکردم؟؟؟؟

 

آنه وارد آشپزخونه شد و با دیدن من تعجب کرد…

 

آنه، زنی مهربون بود و فقط اون بود که میدونست من و بهسا خواهریم….

 

_تو اینجا چیکار میکنی دل‌اسا جان؟

 

_راستش، دنیز زیاد از این برادر ناتنی اِلایسه خوشش نمیاد، گفت به جای اون من بیام کمک کنم، اشکالی که نداره؟

 

لبخندی زد:

 

_نه عزیزم، اتفاقا خانم گفتن نذارم شما کاری بکنین،

 

از روی صندلی بلند شدم…

 

_نمیخوام دنیز رو دعوا کنن،

 

همان طور که به طرف یخچال میرفت،

گفت:

 

_اشکال نداره، همه دخترا برای خودشیرینی افتادن تو پذیرایی و دارن کار میکنن،

اتفاقا اضافی هم هستن…

 

آهانی آرام زیر لب گفتم:

 

_پس میتونم برم پیش دنیز؟

 

لبخنده آرامش بخشی زد:

 

_آره عزیزم..

4.7/5 - (12 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz
sanaz
4 ماه قبل

یکم پارتارو طولانی تر کن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x