5 دیدگاه

هم دانشگاهی جان پارت ۲۰

5
(1)

.

 

 

 

رفتم جلوی در ورودی

داشت می‌رفت چمدونشو برداره

چمدونشو برداشت از در خارج شد ولی منو ندید

فکر میکردم بشناسه منو

_ آقای زینلی؟؟ آریا؟؟

تا اسم خودشو گفتم برگشت

منو دید جا‌ خورد فکر نمی‌کرد بیام دنبالش

آریا: سلام مائده خوبی؟

_ سلام..ممنون!..رسیدن بخیر

آریا: سلامت باشی

حال دلوین چطوره؟

بهتره؟

_ نه من از صبح ندیدمش سریعتر بیا بریم تو راه برات میگم چیشده

آریا: یه روز صبر کردم..این نیم ساعتم روش

باشه بریم

 

پشت سر من میومد..دلم براش سوخت یه کیف به کولش داشت یه چمدونم دستش

_ کیفتو بده به من!

آریا: نمیخواد خودم میارم..ممنون

_ تعارف که نداریم..خسته‌ی راهی…بده من میارم

کیفشو در آورد داد دستم

آریا: ممنونم لطف کردی!!

_خواهش میکنم

کیفشو انداختم رو کولم و از سالن فرودگاه خارج شدیم حالم داشت از اون فضای خفه به هم میخورد یاد اون لحظه ای افتادم که دلوین داشت از کربلا میومد…اومده بودیم پیشوازش

هعی یادش بخیر

آریا: چیزی گفتی؟

_ نه با خودم بودم

آریا: آها

رفتیم سمت پارکینگ فرودگاه و به آریا گفتم وایسه تا برم ماشینو بیارم..

سوار ماشین شدم شیشه ها رو دادم پایین و حرکت کردم سمت اریا

رسیدم کنارش صندوق عقبو زدم و پیاده شدم تا به آریا کمک‌ کنم چمدونشو بذاره توی صندوق

ماشین یگانه هم بنزین نداشت باید بنزین می‌زدیم

چمدونو گذاشتیم صندوق عقب و سوار ماشین شدم

آریا هنوز سوار نشده بود

پیاده شدم

_ سوار نمیشی؟…اریا؟؟…هوی

آریا: ها!.. چیشده…ببخشید داشتم فکر میکردم

_ تموم شد فکرات؟ حالا بیا سوار شو

نشستم پشت ماشین و آریا هم اومد کنار دستم نشست

آریا: الان که تو ماشینیم مائده میشه بگی چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟ جون به سر شدم به خدا قسم

چند لحظه صبر کردم…هیچی نمیگفتم..کلمات تو ذهنم بود اما روی دهنم نمیومدن که بگم

بگم دلوین‌ عاشقت شده و از عشق تو الان تو کماس؟

 

_میدونی که دلوین متاسفانه تو کماس و حالش خیلی بده…ولی این حال بدیا دلیلی داره…ذات الریه کرده بخاطری که زیر بارون بوده…دوبار تاحالا اون دنیا رو دیده

آریا: خب اینا با من چه ارتباطی داره مائده؟

_ چون یکیو دوست داره…از فکر به اون چهار پنج ساعت زیر بارون بوده‌ با یه مانتوی نازک دو ساعتم با تیشرت رانندگی کرده با شیشه های پایین

آریا: عاشق کی شده؟ چه کمکی از من بر میاد؟

_ کمکی از تو بر نمیاد…کل ماجرا رو تو باید حل کنی…

آریا: چی میگی مائده؟ من چطوری باید دلوینو به عشقش برسونم؟ درسته حالا‌ تو گذشته با هم شوخی داشتیم ولی نه این حد که از رفسنجون پاشم بیام‌تهرون بخوام دلوینو به عش…

_ اونی که عاشقشه تویی

آریا: میدونم!!

_ میدونیو انقد سر و کله میزنی؟

 

با خودش کلنجار میرفت! تو گفتن حرفش تردید داشت… نمیتونست حرفشو بگه

رسیدیم به پمپ بنزین از ماشین پیاده شدم که بنزین بزنم! شاید بهتر بود با خودش یکمی تنها باشه

 

ده دقیقه بعد بنزین زدمو سوار ماشین شدم

_ چی میخواستی بگی؟

آریا: کی؟ من؟

_ غیر من و تو کسی اینجا هست؟

آریا: نه نیست

_ پس بگو!!

آریا: منم دوسش دارم

قلبم از تپش افتاده بود…نههههه!!

_ نههه شوخی می‌کنی؟

چرا هیچکار نکردی؟

چرا بهش نگفتی؟!

می‌دونی اون فکر میکرد تو اصلا حسابش نمیکنی؟

می‌دونی فکر میکرد تو بهش توجهی نداری؟

آریا: منم نمیدونستم دلوین منو دوست داره! تو همین الان داشتی میگفتی عاشق یکیه من میخواستم برم اون یارو رو از پا درش بیارم

_ باهاش خوب باش آریا اون الان به محبت تو احتیاج داره برو باهاش حرف بزن

بیهوش هست‌،اما‌ می‌فهمه چی میگی

می‌فهمه احساستو

آریا: ولی اون ممکنه الان از من بدش اومده باشه

_ بدش نیومده…عشقش نسبت بهت زیاده نمیتونه از تو بدش بیاد

آریا: هرچی خدا بخواد

_ ناهار خوردی؟

آریا: اره،تو هواپیما دادن بهمون

_ باشه پس میریم خونه یکم استراحت کن خسته ی راهی

آریا: نه نه من می‌خوام برم پیش دلوین باشم

اینقد راه نیومدم که برم استراحت کنم

_ هر طور راحتی

رفتیم سمت بیمارستان ساعت ۳:۱۵ بود که رسیدیم

آریا تو راه یه دست گل با گلای رز آبی خریده بود که بده به دلوین من بهش گفتم بودم رز آبی دوست داره

رفتیم داخل بیمارستان‌ بچها هیچکدوم نبودن

زنگ زدم به مبینا پس از چند تا بوق که دیگه میخواستم قطع کنم جواب داد

_الو مبینا؟ کجایین؟

مبینا: واایی مائده‌نمیدونی چیشدههههه

با گریه میگفت دلم ریخت وای نکنه دلوین چیزی شده باشه

_ چ…چی…شده مبینا؟؟؟؟

مبینا: دلوین بهوش اومده الان تو بخشه اتاق ۱۰۳ اتاق خصوصی گرفتیم براش زود بیا

_ اومدم اومدمممم

با خوشحالی دوییدم سمت بخش داخلی،خدایا شکرت

آریا کو؟؟ جا‌موند؟؟

_ اریا؟؟

آریا: همینجام پشت سرت

نگهبانی نمیذاشت بریم داخل پیش دلوین با هزارتا زور اجازه داد

اتاقش نزدیک بود اول از همه جلوتر از خودم آریا رو فرستادم داخل تا دلوین ببینه آریا رو

همه جمع بودن یگانه،مبینا،محبوبه،رامتین همشون بودن

آریا نمیتونست قدم برداره نمیتونست بره داخل تعارفو زدم کنار

_ آریا یا میری داخل یا پرتت میکنم تو سریع باش

آریا: باشه باشه میرم….وایسا نفس عمیق بکشم …بعد از چهار سال می‌خوام ببینمش….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

واییییی مردمممممم منننن مرسیییی نویسنده جونمممم عاشقتم که انقدر با قلمت هیجان دادی با ایین پارت بهم

...
...
1 سال قبل

وای وای وای چی میشهههه

ادا
ادا
1 سال قبل

واییییییییییی خودا😆😍😍😍

Maede.f
Maede.f
1 سال قبل

عالی بود ، ممنون نویسنده جان💕

anisa
anisa
1 سال قبل

عالیه عزیزم

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x